روی صندلیهایی نشسته بودند که مانند ابر نرم بود. آنها طوری نشسته بودند که گویی قصه رفتن دارند. لحظهای سکوت میان آنها حکم فرما شد که...
-«اَی بابام! هیچ حِواسم نیستا، چیزی موخورین بیارم بِراتان؟ چای، آب میوهای؟» -«چای دُختَروم، چای دستت درد نکنه»
-«چشم ننه جان»
رو به قاسم و آذر کرد و گفت:«شما شی زوج خجالتی؟ آذر خودش کمحرفه، ای داداش مارم کم حرف کرده والا تا جایی که مِ یادوم میا داداشوم خیلی شیطان بود.»
قاسم لبخندی زد و گفت:«بِرِی ماهم همو چایی بیار آجی دستت درد نکُنه»
-«رو چِشوم داداش»
همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:«چایی اینجا قَدِ چایی زغالی مزه نیمیدهها مسخِرم نکنین بگین بِلد نِبود!»
آذر به شوهرش نگاهی کرد و نیشخندهایی میزد. قاسم رو به دخترکی که بغل مادربزرگش نشسته بود و به آذر زل زده بود، گفت:«بیا بینم شیطان! ماشااللهم قد کشیدیا...بیا پیش زندایی بینم.»
دخترک با خجالت سری تکان داد و مادربزرگ را محکم چسبید.
-«راستی آقا کِمال کوجاست؟ خانه نی؟»
زن که مشغول آماده کردن میوه و بساط چای بود گفت:«نه داداش. میره شرکت اَ صب تا شبم اونجا مشغوله. جدیدنم با یی دانه اَ رفیقاش یی مغازهای واز کردن بعد شرکت میره وایمیسته اونجا.»
-«پَ حسابی سرش شلوغه؟!»
-«والا شی بگم...ما که همو به کار شرکت راضی بودیمان. الان هیچ معلوم نی کی میره کی میا...»
-«مغازه شی زدن حالا؟!»
-«نمیدانم، اَ ایی شی شی میگن، وسایل آرایش یی همچین چیزایی...»
نازخاتون گفت:«خو خدا نَ شکر که بیکار نی عزیزوم. مرضیه جُون زحمت نکش بیا بَنیش»
قاسم دراتاقی که مرضیه برای او آماده کرده بود، خوابش برده بود. چشمانش را باز کرد، کسی نبود. نیم نگاهی به ساعت آقا جانش انداخت. ساعت هشت و نیم بود...سپس چشمانش را دوباره بست طوری که خستگی سفر هنوز در بدنش جای خوش کرده بود و خیال بیرون آمدن نداشت! کمی بعد دوباره چشمانش باز شد اما این بار با پچپچهایی که به گوشش رسید...صدای مرضیه بود که با کسی جروبحث میکرد. گوشش را تیز کرد و از جایش بلند شد، در را آرام باز کرد. مرضیه دم در ورودی بود و مقابلش مرد چهارشانهی قد بلندی ایستاده بود. مرضیه چشمش به قاسم افتاد و چهرهی درهم پیچیدهاش را با لبخندی جایگزین کرد. با حرکات چشمانش اشارهای به مرد کرد. قاسم با سرفهای گلویش را خالی کرد و در را بست. مرد برگشت و با استقبال گفت:«به به آقا قاسم راه گم کردی! از این طرفا؟!»
قاسم دستش را بالا آورد و مچ قویاش را که رگهایش بیرون زده بود، درپنجهی مرد جای داد. قبل از اینکه او چیزی بگوید مرد دوباره پیشدستی کرد و گفت:«خواب بودی؟ حتما سروصدای ما بیدارت کرد نه؟ خانومارو که میشناسی وقتی میای خونه یه بند غر میزنن. زود بیای میگن چرا زود اومدی! دیر بیای میگن کجا بودی؟!»
قاسم در جواب حرفهایش لبخندی تحویل داد و سلام علیکی کرد.
مرد:«هان راستی مادر آذر خانوم هم آوردی با خودت؟!» سپس انگشت اشارهاش را به طرف قاسم هدف گرفت و با چشمک شیطنتآمیزی گفت:«یا اینکه تنها تنها؟ ها؟»
مرضیه در ادامه صحبتهایش گفت:«آره...مادر و آذرجان با آرزو روی تراس هستن. مثلِ اینکه آرزو قناریهاشو میخواست نشون بده. الان صداشون میکنم...»
مرد بازوی قاسم را فشرد و به طرف اتاق نشیمن راهنمایی کرد.
-«خب بگو ببینم کار و بار چطوره خوبه؟!»
قاسم با لحن محترمانهای پاسخ داد:«اره خداروشکر مِگذِرَه آقا کِمال»
در حین صحبت کردن مادر پیرش و آذر را دیدن که وارد شدند. وقتی چشمش به آذر افتاد، چشمانش برقی زد و با تعجب براندازش کرد. به لباسهای جدیدی که به تن داشت خیره شد. آذر با دیدن کمال به نگاههای او جوابی نداد، بعد از احوال پرسی کنار شوهرش نشست و لبخند زد. همانطور که بقیه گرم صحبت بودند، قاسم از فرصت استفاده کرد و با حالت شیطنتآمیزی از آذر کمی فاصله گرفت و گفت:«بوخشینا شما احیانا اَ خانوم مَه خَوَر ندارین؟ چند ساعتی مَشه گمش کردوم.»
برق در چشمان آذر موج زد و با لبخند و نگاه دزدکی آرام گفت:«مرضیه خواست بپوشم، بِشوم میا؟»
-«ها خیلی بِشِت میا.»
کمی بعد مرضیه بساط شام را آماده کرد و از رفتارهایش مشخص بود که بعد از مدتها در جنع صمیمی غذا میخورد. آن شب همه خوشحال بودند و جمع با صفایی داشتند. هنوز سپیده دم قلب سیاه شب را نشکافته بود که او بیدار شد. همه خواب بودند. به طرف بالکن رفت، در را باز کرد و نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد. هوا آن روز سنگین و ابری بود. به یادش آمد که این موقع باید سر زمینها با آقاجانش میبود و به قول آقاجانش یک صبحانهی مشتی راه میانداختند و در سایهی درختان از خوردن آن لذت میبردند.
#پارت3
#باطنبیمار_ظاهرزیبا