eitaa logo
جشنواره {راز}
86 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
-«ها. آره ننه جان. دلوم هوای امام رضا ره کرده یادش بخیر چندسال پیش با آقات رفته بودیمان. نذر کرده بودم دِمه پیری دوسال یی‌وار بریم پابوسش ولی...» -«الهی قروانت برم ننه. خودوم نوکِرِتُم. می‌وِرِمِت فقط یی‌ذره باید صبر کنی تا یه خانه‌ای بجویم جا به جاشیمان. اُ وَخ همه با خیال راحت میریمان.» نازخاتون سکوت کرد و چیزی نگفت. -«می‌دانم ننه جان اونجا راحت‌تر بودینا، ولی قول میدم به اینجاهم زود عادت موکونین.» -«باشه ننه مَ که حرفی نِزِدم هرجا شما خوش باشین مِنُم راحتِم» -«ای قروانت بشوم ننه.» نازخاتون تسبیح را کنار گذاشت و گفت:«میگوم قاسوم. حِواست به قولی که آقات ازِت گرفت هست که؟ یادت نره ننه!» -«خیالت راحت. هنوز یی روزم اَ آمدنِمان نگذشته، بیذار خودمان سر و سامان بیگیریم چشم. به اونم می‌ریسیمان.» -«می‌دانم ننه او خدا بیامرزم خیلی تاکید داشت دیه خودت می‌دانی.» -«چشم، چشم ننه. هرچی شما بگی.» نازخاتون خودش را جابه‌جا کرد و باحالت خواهش گفت:«میگما قاسوم جان، نیمیشه زودتر بریمان؟» -«کوجا ننه؟ مشهد؟ اَی اَی کمال راست موگوفتا شما زنا خوب نقشه کشیدینان» -«تو نمی‌تانی بیای قاسوم؟» -«الان نه ننه، با مش قربان هماهنگ کردم همی روزاست که وسایلاره بیاره. ماخای با آذر و مرضیه بری؟ تا میاین مِ خانه رِ رِدیف کردما، اگر آقا طلبید تابستان بازم میریمان کِمالم می‌وَریم.» نازخاتون به نشانه‌ی تایید سری تکان داد. -«قروان ننه خودوم برم. وخی صدای مرضیه و آذرِ، وخی صبحانه رِ بزنیم که خیلی کار داریمان. مثلِ ای که دخترت همی امروز ماخا بره سراغه بیلیط.» نازخاتون با اکراه جواب داد:«قروانش برم‌. مرضیه، مثل قبل نمانده که، نیمی‌دانم بچم راضیه اَ زندگی؟» -«خوبه ننه کِمالم مرد بِدی نیست...» -«نیمی‌دانم والا! ولی هرجور حساب موکونم ای کِمال همو کماله هشت سال پیش نی کی آمده بود خواستگاری خواهِرت.» -«خو...آدما فرق موکونن دیه ننه.» -«خیلی فرق کرده دیه...» -«خو دیه بریم نازخاتون خانِم؟» -«بریمان ننه جان. بریمان»                                     * هوا ابری بود و گه‌گاهی روشنایی رعدوبرق در آسمان خاکستری نقش می‌بست. قطره‌های باران با چنان قدرتی بر شیشه سیلی می‌زد گویی از چیزی شکایت دارند. نازخاتون با نگاهی مضطرب به آن سوی شیشه چشم دوخته بود. -«میگم ننه پَ شی شدن؟ بچا نیمیان؟» -«میان مادرجان. هوا خرابه لابد ماندن میانه ترافیک» آذر از همه مضطرب‌تر به نظر می‌رسید به اطرافش نگاه می‌کرد و شال سفیدی را که به سر داشت، هرچند ثانیه تنظیمش می‌کرد. درمیان ازدحام جمعیت، مردی را دید که برایش آشنا بود اما ظاهرش با آن کسی که در ذهن داشت و بی‌صبرانه منتظرش بود فرق داشت. چشمانش را کمی تیزتر کرد. مردی با پیراهن سفید، کفش براق با کت و شلوار سورمه‌ای که او را قد بلندتر از همیشه نشان می‌داد. آذر به او خیره ماند. به نظر می‌رسید به طرف او می‌آید. مرد با لبخند به آنها نزدیک می‌شد و آذر از آن چشم برنمی‌داشت. حالا مطمئن شده بود همان کسی است که منتظرش بود. اولین بار بود او را در این لباس‌ها می‌دید...در همین لحظه صدای مرضیه را شنید:«او قاسوم نیست؟ بفرما مادر اینم پسرت‌.» مرضیه چشمانش را چرخاند! طوری که دنبال کس دیگری هم می‌گردد‌ اما پیدا نکرد. نازخاتون از جا بلند شد. -«عه کو ننه؟» قاسم نزدیک آنها شد و مادرش را درآغوش کشید. همه از دیدنش خوشحال به نظر می‌رسیدند. نگاهی به آذر کرد و گفت:«چقد ماه شدی خانوم. زیارت قبول باشه.» از خجالت گونه‌های آذر قرمز شد ولی از پوششی که قاسم داشت حس حسادت زنانه‌اش گل کرد. -«قبول حق. شمام خوشتیپ شدی آقا!» مرضیه گفت:«قاسوم کمال کو؟ نیامد؟» -«یی کار بِراش پیش آمد. باید می‌ماند شرکت.» مرضیه باحالت عصبانی و شرمگین به قاسم نگاه کرد. -«نه خدا می‌دانه ای سری مَ شاهِدُم باید می‌ماند. آخه مِنم چند وقتیه کنار دستش کار موکونیمان...مادر خوش گذشت؟» مرضیه با لبخند گفت:«عه...چه خوب! چه کاری؟» -«کارش خیلی آسانه حالا میگم براتان، امشب میریم خانه مرضیه. فردا شبم خانه خودمانیم.» آذر با کنجکاوی گفت:«خانه گرفتی؟» -«پَ شی فکر کردی! میانِ ای دو هفته هم کار گیروم آمد هم خانه گرفتم. باید بری بَوینیش آذر خانوم.» -«کجا گرفتی قاسوم؟» -«چند محله بالاتره. نیمیشه گفت بالاشهر ولی اَ خانه‌ی مرضیه خانوم بالاتره. نگران نباش آذر خانوم.» مرضیه چشمکی زد و گفت:«خوشتیپم شدی داداش.» -«لباسا بشوم میا؟ تازه خِریدم. میانه شرکت بشوم میگن مهندس‌.» -«آره خیلی بِشِت میاد داداش. راستی...» -«وایس بینم شما واقعا ماخاین اینجا تو این شلوغی ترمینال سوال جواب کنید؟ خسته شد بِچه. بریمان خانه حرف می‌زنیمان‌.» آسمان آرام می‌بارید. به خانه که رسیدن، مرضیه تلفن را برداشت و به تراس رفت.