گفت:«خب مادرجان سوغاتی مَ کو؟ زود بیار ببینم شی آوردی بری پسرت؟ آذر خانِم شمام رو کن...»
نازخاتون که زیرچشمی مرضیه را میپایید گفت:«میگم ننه، مرضیه مثلِ اینکه ناراحته...میگم یی وَخ با کِمال حرفش نِشه؟! اونجام که بودیم پشت تلفن یواشکی جروبحث میکردن. ازشم میپرسیدیمان خودشه میزد اُ راه» آذر گفت:«نه ننه جان نگران نباش. زن و شوهرن دیه ای چیزارم دارن.»
قاسم سری تکان داد و گفت:«راست میگه مادر، اگه سوغات نیاوردی و ماخای بپیچانی بگو؟!»
-«شی شده...؟! نه ننه مگه میشه پسروم یادم بره؟ آذر جان اُ کیفه رِ بیار ببینم.»
کمی بعد مرضیه با چهرهای که لبخند مصنوعی روی آن دیده میشد، وارد اتاق شد:«کمال و زنگ زدم گفت تو راهه، الانا میادش.»
قاسم نیشخندی زد و گفت:«خوب بارش کردی نه؟»
-«ایندفعه باید بارش میکردم. راستی داداش خونه رو چقدر گرفتی؟ اگر اینطور که میگی، باید خیلی گرون باشه!»
-«فکرته خیلی مشغول کردهها، بیخود نی میگن زنا حسودن! آره آجی داشتم، یی مقدارم اَ کِمال قرض کِردوم.»
نازخاتون نگران گفت:«ننه ای چیکاریه کردی پَ؟ کمال پسر خوبیه ولی دُرُست نی اَ الان زحمت بدیم بِشِش.»
مرضیه گفت:«نه مادر ایی چه حرفیه میزنی! اگه کمال ای کاره کرده مثلِ ای که بعد مدتها یی کار خوبی انجام داده...»
قاسم رنگ به رخسار نداشت و برای جمع کردن بحث نمیدانست چه بگوید، در هنین لحظه صدای زنگ در به صدا در آمد.
-«بفرما اینم اَ شوَورِت سریع و سیر خودشه رساند. زن ذلیل به ای میگِنا...»
شب شده بود و هنوز نمنم میبارید. آذر جلوی پنجره ایستاده بود و به شمعدانیهایی که توسط دانههای باران سیلی میخوردند، نگاه میکرد. در فکر فرو رفته بود، ناگهان صدایی شنید! هراسان برگشت...صدای کمال بود!
-«مادرجان. حالا شما چرا انقدر شلوغش میکنید. مگه چی شده؟! بچگی کرده دیگه.»
مرضیه که به نظر میرسید از کوره در رفته باشد گفت:«شما هیچی نگو! آخرش زهر خودتو ریختی رو من اره؟ دستت درد نکنه آقا کمال! خوب رو سفیدم کردی جلوی اینا.»
-«ای بابا مگه من چیکار کردم خانوم؟ از خان داداشت بپرس. مگه بچهس که هرچی کاسه و کوزهست سر من خالی میکنی؟!»
قاسم درحال هم زدن آب قند بود. به طرف مادرش رفت و به آرامی گفت:«مادرجان شما بیگیر بخور اینه، خودوم همه چیزه توضیح میدم. ای کمال یی شی گفت.»
در همین لحظه آذر جلو آمد و گفت:«شی شده؟»
قاسم :«هیچی بابا. مادر الکی شلوغش کرده.»
نازخاتون که عصبی و مضطرب بود گفت:«مِ شلوغش کِردوم؟ پِسِر انگار نمیدانی چکار کِردی؟ ای خدا مه چقد بدبختوم...»
آذر که از چیزی خبر نداشت رو به مرضیه کرد که درحال بحث با کمال بود، گفت:«آخه...شی شده؟ به منم بگین.»
قاسم گفت:«ای بابا. حالا بیه اینه درست کن. شما مادر و ببر داخل خودوم توضیح میدیمان.»
آذر مادر پیر قاسم را بلند کرد، مادرش زیر لب غرغر میکرد. آذر هم سراسیمه از اینکه چیزی نمیدانست عصبی بود!
قاسم دستی روی شانهی کمال کشید و گفت:«نمیتانستی حرف نزنی؟»
کمال چشمانش را درشت کرد و گفت:«ای بابا اینا دیگه کین؟! آقاجون من از کجا باید میفهمیدم که نباید چیزی بگم! شما هروقت خواستی دروغ بگی با طرفت هماهنگ کن. عجب!!»
قاسم چیزی نگفت و به طرف اتاق رفت. مرضیه رو به کمال کرد و گفت:«خوب شد؟ از همون موقع که سرووضع قاسم رو دیدم حدس زدم کار تو باشه.»
-«بد کردم بهش گفتم آدم حسابی باشه؟ ها؟ روز اولی که با خودم بردمش شرکت باید میدیدی، چطوری بهش نگاه میکردن. حالا همون آدما جلوش خم و راست میشن.»
-«عه؟...مگه سروضع داداشم چش بود؟هان؟ تو همرو مثل خودت میبینی.»
#پارت6
#باطنبیمار_ظاهرزیبا