eitaa logo
جشنواره {راز}
87 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
نام گروه : نام سر گروه :
تیمچه ربیعیان،وسط بازار،روبروی مسجد بود.شفاخانه هم یک کوچه بالاتر. حجره‌هایش از بعد قحطی غلغله بود. آرد و برنج را زیر قیمت می‌فروختند و نان را رایگان پخش می‌کردند.خوراک مریض‌های وبایی و طاعونی شفاخانه را هم یک شب در میان فراهم می‌کردند.آسدضیاء،برای فرهاد تعریف کرده بود که؛همه‌ی بازار می‌گفتند،حاج درویش ربیعیان اجاقش کور است.بعد از این همه نسل،چه کسی می‌خواهد دم و دستگاهش را بچرخاند.سِدضیاء می‌گفت: تا نه سالگی خانم توی این دم و دستگاه بازی می‌کرد،یه لحظه از حاجی جدا نبود.حاجی احترامش می‌کرد.هرچی می‌خواست فراهم می‌کرد.من همیشه به خودم می‌گفتم منم اگه دختر داشتم همین‌قدر هُپُل گُلوش می‌کردم؟نازشو می‌کشیدم؟خلاصه که خانم مکلّف شد.بعد از اون حتی منم ندیدمش تا همین دو سال پیش قبل از قحطی که حاجی رفت پیش خدا.یک هفته بعد فوت حاجی خانم جوانی اومد توی آستانه در گفت آقا سید منم ماه‌صنم.‌همان لحظه قسم خوردم به درگاه خدا که تا جون دارم کنارش بدوم،مباد احساس بی‌پدری کنه. فرهاد هم قصه داشت.‌از اولین دیدارش،از روزی که خانم فرستاد پِیِ طبیب شفاخانه.همان روزی که خواست چند تا حجره جنوبی تیمچه را به شفاخانه وصل کند تا کمبود جا نداشته باشند.خودش هم تعجب کرده بود.آن روز حتی روی خانم را ندیده بود.همه چیز فقط از دوتا چشم شروع شد؟برای فرهاد تاج‌الدین؟کسی که توی دانشکده طب لندن رو دستش نبود؟هزار هزار زن فرنگی دیده و دل نباخته بود.حالا اینجا؟توی این مریضی؟توی این قحطی؟دلباخته بود...به ماه صنم،همه‌کاره این دم و دستگاه.یعنی جرئت می‌کرد روزی پیش‌قدم شود و دل ماه‌صنم را از آن خود کند؟ حواله‌اش را برداشت و با آسِدضیاء رفت پِیِ باری که جمشید خان قولش را داده بود.دلش می‌سوخت.برای ایران.ایرانِ او.ایرانِ همه.‌‌بچه‌ها دسته به دسته کنار جوی‌ها بیرون روی می‌کردند.رنگشان زرد بود،چشمانشان کاسه‌ی خون.توی مملکت، درد بود،مرض بود،کثافت بود.به این فکر می‌کرد که ده میلیون دلار ایران را روباه بریتانیایی خورده و یک آب هم روش!هیچی به هیچی!قلبش سیاه شده بود به خصوص از این قسمت شهر؛ ارگ... منطقه شاه‌نشین... جناب مستطاب شاه جهت سفر تفریحی تشریف برده بودند فرنگ!حالا تو بیا به این شاه بفهمان که مردمت دارند مردار می‌خورند...مگر می‌فهمد؟ حالا بیا به این شاه بگو کجای ایران این هیولای هزاردستِ انگلیس،دارد آرد و برنج و گوشت قرمه را انبار می‌کند؟مگر می‌فهمد... به شاه بگو اصلا حالیش بوده که انگلیس و شوروی ایران را بین خودشان تقسیم کردند؟ حواسش بوده که بچه‌های ایران دارند از وبا یکی‌یکی پرپر می‌شوند و می‌سوزند؛در عوض انبار آذوقه و داروی توی شمرون،تو دل تهران، برای بریتانیا،لحظه به لحظه پر می‌شود؟ نه! نمی‌فهمد... قلبش ماتم بود...مادری را دید که همان‌جا توی جوی بدون آب کنار کوچه،بچه‌اش را خاک کرد.آرام و بی‌صدا.گریه نمی‌کرد چون گرسنه بود... آسد ضیاء زد پشت دست خودش و گفت: هی خانم جان...می‌بینی مردم بینوا رو؟مثلا اومدن منطقه شاه‌نشین شاید چیزی عایدشون بشه..دریغا ازین دم و دستگاه و حرمسرا... اشک توی چشمانش حلقه زد.فوراً به سدضیاء گفت:بگو هرچه دام توی قزوین داریم بیارن اینجا...همرو قربونی کن و پخش کن.اول هم بیارین همین کوچه،همین برزن. سدضیاء با دست کوبید به چشمش.رسیدند به انبار جمشید خان.روبنده‌اش را انداخت و پیاده شد.حواله را داد به رمضونی قلچماق.سد ِضیاء گفت:پدسّوخته؛حالا دیگه مال ربیعیانا رو می‌خوری؟مال مردمو انبار می‌کنی؟ رمضونی جواب داد:من غلط بکنم آغا.بفرما هرچی لازمه بردار. ماه صنم داشت مواد را بررسی می‌کرد.‌برنج‌ها مورد پسندش نبود اما بهتر از هیچ بود.مشغول بود که یکهو صدای آشنایی شنید؛ _خانم؟ _جناب طبیب این‌جا چه می‌کنید؟ _میرزا اسد الساعه تلگراف زد،گفت سریعاً خودم رو برسونم آستارا.به زور تونسته بار داروی مورد نیازم رو جور کنه،می‌خوام قبل این‌که انگلیسا برسن بهش برم پِیِشون،حکیم دهباش توی شفاخونه حواسش به همه‌چی هست، به یه نوشته کتبی از شما به عنوان صاحب بار احتیاج دارم.زحمتشو می‌کشید؟ همان‌جا روی صندلی انبار نشست و قلمی خواست.شروع کرد به نوشتن. فرهاد دلش نمی‌آمد خداحافظی کند،نمی‌خواست یک لحظه از او جدا شود ولی مردم در اولویت بودند.خداحافظی‌ای کرد و چند قدم رفت. _جناب طبیب؟ _در خدمتم خانم... _این را بگیرید،شاید احتیاج شود. روبنده‌اش بالا بود،از زیر روسریش گردنبندی کنافی بیرون آورد.انگشتری مردانه توی گردنش بود. _این انگشتر زمرد باباست.جواهر است و قیمتی،ان‌شاءالله به سلامت بروید و برگردید.سر سجاده دعاگوی شما هستم،می‌گویم آسدضیاء گوسفندی نذر سلامتی شما کند. فرهاد هول شد.لبخندی زد و دوباره خداحافظی کرد.پرید توی کالسکه و به خودش گفت:دلش با منه...! پایان گروه سرگروه: خانم لطافت
عصر پاییزی بود. هوا کم‌کم سرد می‌شد. پنجره نیمه‌باز بود و نسیم سردی وارد ساختمان نیمه‌جان می‌شد، دستی به موهای جوگندمی شقیقه‌اش کشید. پالتویش را از جا‌رختی برداشت، برتن کرد، کلاه را بر سر گذاشت، و از اتاق خارج شد. قدم داخل راهروی کارخانه گذاشت. به دستگاه‌ها نظری انداخت؛ دستگاه‌های گران‌ قیمتی که بر چهره‌شان گرد و خاک نشسته و زیر تارهای عنکبوت آرمیده بودند. هیچ صدایی از آن‌ها بلند نمی‌شد، مگر صدایی که از نسیم، لابه‌لای دستگاه‌ها می‌چرخید و لرزه بر قلب ضعیف مهندس می‌انداخت. پاهایش برای بیرون رفتن از کارخانه نساجی به ‌هم تعارف می‌کردند، او نزدیک به شصت سال در این کارخانه پابه‌پای کارگران، نخ ریسیده بود و پارچه بافته بود. پارچه‌های فاستونی که دولت انگلستان درخواست کرده بود که لباس پلیس انگلستان را از آن‌ها تولید کنند! مهندس؛ هیچ‌وقت به ذهنش هم خطور نمی‌کرد کشور ترکیه و چین روزی رقیب صنعت نساجی ایران شوند... افزایش حجم واردات و هزینه‌های تولید امان کارخانه را بریده بود و نفس‌هایش را به شماره انداخته بود از طرفی، سوء مدیریت و مافیای پارچه که وصله‌ی ناجوری بودند، چین های بیشتری بر پیشانی صنعت نساجی، نشانده بودند. او همان‌طور که آهسته قدم برمی‌داشت خودش را کنار اهرم برق دید. دست راستش را از جیب پالتوی قهوه‌ای رنگش د‌رآورد تا برق‌های کارخانه را که به سوسو کردن افتاده بود راخاموش کند که یاد کارگرانی افتاد که کورسوی امیدی به راه افتادن کارخانه داشتند تا بتوانند سفره‌ٔ خالی از نانشان را رونق بدهند؛ ولی با کدام پول و سرمایه! چندین انبار پر شده بود از چادر مشکی‌هایی که استانداردشان با چادر مشکی‌هایی ژاپن برابری می‌کرد؛ ولی مردم آنقدر وضع اقتصادی‌شان خراب بود که فقط شکم زن و بچه را می‌توانستند، سیر کنند... مهندس خواست که با دستان لرزان اهرم را پایین بکشد که ناگهان در باز شد و خانمی چادری با قیافه مصمم و آرام وارد شد و به مهندس سلام کرد. مهندس عینکش را روی صورتش جابه‌جا کرد و گفت: «بفرمایید فرمایشی داشتید» _ مهندس میری، شکوری هستم، دختر حاجی شکوری دوست ایام جنگ و جبهه همون حاجی کویتی معروف، حاجی بزاز، شناختید؟! _حاجی رحمت کویتی؟! _بله _به ‌به... دختر حاجی. احوال شما. خوبی، دخترم، _الحمدالله، خوش‌حالم از دیدن شما... پدرم همیشه از شما تعریف می‌کرد و به شما اعتماد داشت، شما خیلی به پدرم کمک کردی. _خدا رحمت کنه حاجی رو... عجب مرد بزرگ و نترسی بود! تاجر به تمام معنا..! حاجی در جنگ ایران و عراق برای این که اجناس مورد نیاز جبهه رو که تحریم بودیم و سیاههٔ وسایل مورد نیاز ،حتی اونایی که آوردنش جرم بود رو بتونه به دست رزمندگان برسونه، به اسم کارخانه من خریداری می‌کرد و در انبارم در کویت جمع می‌کرد و هر طور شده به ایران می‌فرستاد... مهندس آهی از ته دل کشید و نگاه مأیوسانه به کارخانه انداخت و گفت:« دخترم، حاجی معتقد بود، مرداب و دریا هر دو از قطره درست شدند؛ ولی بوی تعفن مرداب کجا و بوی سر زندگی دریا کجا... به خاطر همین همیشه مثل آب روان، در جریان بودم؛ دلم می‌خواست مثل خورشید تابان سرچشمهٔ فیض باشم و از این کارخانه خرمن‌خرمن انوار روزی، بر سر سفرهٔ کارگران ببارد؛ ولی... _ اگه کمک‌های شما و امثال شما نبود پدرم به تنهایی موفق نمی‌‌شد... شما دهه شصت یکی از بزرگترین نساجی بودید که با سود کارخانه به مردم دولت کمک می‌کردید، حالا نوبت منه که به دوست پدرم کمک کنم _ ولی چطور ...؟! _ نگران نباشید مهندس، خدا بزرگه. راستش من مدت‌ها به عنوان رابط فرهنگی در مساجد، مدارس، بسیج و حوزه فعالیت می‌کنم و از ثروتی که از پدرم بهم ارث رسید در تولید محصولات فرهنگی و ملزومانش استفاده می‌کنم. بعد رو به مهندس کرد و گفت: «مهندس میری، منم دختر همون حاجی هستم. اومدم با هاتون معامله کنم و به قول شما، مثل پدرم، تحریم‌ها رو دور بزنیم». _منظورت چیه دخترم! _در خبرها خوندم که چادر مشکی‌های کارخانه شما بسیار مرغوبن؛ ولی به خاطر نبود بازار به فروش نرسیدند و همین باعث تعطیلی کارخانه و کارگران شده! یه پیشنهاد خوبی دارم. من می‌تونم تمام چادر مشکی‌ها رو به قیمت کارخانه از شما خریداری کنم و چون رابط فرهنگی هستم، در قبال گرفتن مبلغ کم چادرهای شما رو در اختیارشان قرار بدم. این طوری هم کارخانه شما از تعطیلی نجات پیدا می‌کنه و هم کارگران سر‌کارشون برمی‌گردند و از طرفی کسانی که به خاطر گرانی چادر قصد مانتویی شدن دارن به چادرشان می‌رسند. _ مهندس در حالی که خنده بر روی لب هایش نشسته بود، گفت:«حقا که بزرگ زادهاید وبا نون حلال حاجی تربیت شدین.» گروه سرگروه: خانم لطافت