#داستان_یازدهم
«راز...»
به تصویر منعکس شده در صفحهی خاموش گوشی زل میزند. گوشش را به بالشت میفشرد، انگشت اشاره را در گوش دوم فرو میکند. اما مگر صدای غر زدنهای او قطع میشود؟
بغضش را فرو میبرد. تمام تلاشش را میکند تا نگذارد پردهی اشکش فرو ریزد. برای فکر کردن به سکوت نیاز دارد، چیزی که با وجود غرهای شوهرش محال است. از جا بلند میشود. به سراغ مخلوط کن میرود. کمی قهوه، یخ وشکر... صدای مخلوط کن اورا از فضای متشنج خانه خارج میکند. به گذشتهها میرود. جوان بود و زرنگ. به قول قدیمیها از هر انگشتش یک هنر میبارید. یاد روزهایی افتاد که شاگردانش گرداگرد اتاق مینشستند. روزی که هنرش پیشرفت کرد و محل کارش از خانه به آموزشگاه تغییر کرد...
باصدای دخترش به خود میآید.
_«مامان، واسه منم یه لیوان درست کن»
لبخندی نثار دخترش میکند.
لیوان نوشیدنی را جلوی همسرش میگذارد:
«بخور توش موزم ریختم، بخور تا آب نشده...»
نوشیدنی خنک کارساز میشود چند دقیقه سکوت...
نفسی عمیق میکشد. زیر لب نجوا میکند: «آرامش...»
لیوان دیگری پر میکند. روبه دخترش میگیرد، اما زود دستش را پس میکشد. دخترک بابهت به مادر میگوید:«چی شد؟»
مادر شرمسار میگوید: «حواسم نبود توش موزِ، بهش حساسیت داری...»
باز نوشیدنی درست میکند. دستی به صورتش میکشد. باز مغزش به گذشتهها سفرمیکند.***
یادِ روزهایی میافتد که زیباییاش زبانزد بود. همان هم باعث دردِسر! چه مرد نماهایی که برایش مزاحمت ایجاد نکرده بودند...یاد آن روزهای شوم حالش را خراب میکند. مخلوطکن را خاموش میکند. نوشیدنی را در لیوان میریزد:«بیا اینم بدون موز برای دختر قشنگم.»
دخترک کمی میچشد:«چه خوش مزه شده مامان»
روی اوپن را دستمال میکشد و به اتاق برمیگردد. قفل گوشی را باز میکند. به گروه دوستان سر میزند. پیامها از صف انتظار به صفحهی گوشی میجهند. لبخند نرمی لبهایش را از هم میشکُفد. خواندن پیامهای دوستان بهترین اتفاق آن روزش است. کمی با آنها هم صحبت میشود. لحظات خوش دوامی ندارند و باز غرزدنهای او...
نفس کلافهاش را بیرون میدهد و از همان جا صدایش را بلند میکند:«تو روخدا بخوابید... ظهرِ عزیزم مگه عصر نمیخوای بری انسولین بگیری؟»
بعد زیر لب میگوید:«عجب کاری کردم بهش قهوه دادما!» ملتمسانه روبه آسمان میگوید: «خدایا لطفا، خواهش میکنم. فقط امروز...» طولی نمیکشد که دعایش برآورده میشود. همسرش شمشیر همیشگی را غلاف میکند، پسرش سپر را زمین میگذارد. همسر بالحنی آرام میگوید:«خب واسم پتو بیار تا بخوابم»
لبخند پیروزی بر لبانش نقش میبندد. به سرعت از اتاق بیرون میرود. پتوی آبی گلگلی را به دستش میدهد. همانجا روی مبل مینشیند تا مطمئن شود، میخوابد! چند دقیقه بعد صدای خروپف...به چهرهی همسرش خیره میشود. زمزمه میکند: «وقتی خوابی چقدر آروم ومظلومی. چی میشه که آدم آخرین لبخندی که زده رو یادش میره؟ آخه چرا اینقدر خشنی تو؟»
باز بغض راه گلویش را میبندد. احساس پوچی میکند. با خود فکر میکند که از چه زمانی اینقدر ضعیف شده؟ دوباره مغزش راهی گذشته میشود****
ماه رجب است و عادت به خانه تکانی دارد. نیمه شعبان جشن مفصلی برپا میکند. پسر یک سالهاش را نذر ولی عصر (ع)کرده.
قالی دوازده متری را به تنهایی به حیاط میآورد. شیلنگ آب را روی فرش میاندازد. به قول مادرش هوا دزد است! هرآن ممکن است باران ببارد، هرچند پاییز اهواز از بهار چیزی کم ندارد. اما او باعجله شروع به شستن فرش میکند. سه فرزندش به حیاط میآیند. خواهر و برادر بزرگتر دستان برادر نوپایشان را گرفتهاند. هین بلندی میکشد و میگوید:
«چرا بچه رو آوردین توحیاط؟ الان برای تاتی تاتی رفتنش زوده. بذاریدش توی روروک.» هنوز حرفش تمام نشده که باران نمنم باریدن میگیرد. نفس کلافهای بیرون میدهد که چند تارآویزان موهایش به بالا میپرد. یکهو صدای جیغ کودک بلند میشود. سراسیمه به سراغ کودکش میرود. برادر بزرگتر با استرس میگویند. «مامان به خدا لیز خورد» گریهی کودک معمولی نیست. دستش متورم میشود. با گریه های کودک اوهم به گریه میافتد. با زاری میگوید: «بدو باباتو صداکن» بالاخره به اتفاق شوهر و بچهها به بیمارستان میروند. سراسیمه وارد راهروی بیمارستان میشوند. پدر رو به خانمی سفیدپوش میگوید:«خانم دکتر بچهم، بچهم، دستش...»
خانم جوان آنهارا به آرامش دعوت میکند:
«آروم باشید. چیزی نیست.» دکتر دست شفابخشش را به دست کودک میکشد و می گوید:
«فقط در رفته.»
این را میگوید و دستش را میچرخاند.
۲
صدای تقهای میآید و دست کودک جا میافتد...به خانه باز میگردند. فرش نیم شسته گوشهی حیاط به او دهانکجی میکند. همسر و بچهها به اتاق میروند تا استراحت کنند. مادر کودکش را برای شستو شو به کنار حوضِ کوچک گوشهی حیاط میبرد. یکهو سنگ بزرگی درست از کنار سر کودک رد میشود و به گوشهی حوض میخورد. او جیغِ بلندی میکشد...
با صدای جیغش همسر و بچههایش به حیاط میدوند.
صدای دخترش او را از گذشته بیرون میکشد.
_مامان خوبی؟
نفس حبس شدهاش را آزاد میکند و میگوید: «خوبم خوبم، فقط داشتم فکر میکردم.»
از روی مبل بلند میشود و از اتاق نشیمن به اتاقش میرود. لامپ را خاموش میکند. قرار است از سکوت خانه استفاده کند تا خودش را آماده کند. وقت محدود است و او فرصتی ندارد. دراز میکشد و دستش را طبق عادت بر پیشانی میگذارد. باید به موضوعی فکر کند. کارش به همین امر بستگی دارد، اما پلی که او به گذشته زده رهایش نمیکند. یادآوری آن روزها همیشه او را منقلب میکند. به ناچار دوباره آن خاطرات را مرور میکند
****
همسرش سراسیمه خود را به کنارش میرساند. اوکه ترسیده کودکش را به آغوش کشیده با صدای لرزانی میگوید: «شانس آوردیم نخورد تو سر بچه.»
هنوز همسرش زبان باز نکرده بود که همسایه دیوار به دیوارشان یاالله گویان از پلهها بالا آمد. او که روسری بر سر نداشت کودکش را بغل کرد. به سرعت به آشپزخانهی خانهی قدیمی دورهایش میرود.
مرد همسایه احوال پرسی میکند و با لحنی ساختگی میگوید: «چی شده چرا سروصدا میکنید؟» همسر همهی داستان را برای مرد همسایه تعریف میکند.
همسایه میگوید: «راستش رو بخوای دو سه ماهی هست که خونهمون سنگ بارون میشه. ماهم دنبال باعث و بانیش هستیم.» همسر با تعجب میپرسد: «باکسی دشمنی دارید؟ به کسیهم شک دارید؟» مرد همسایه میگوید: « آره، شک که داریم، البته گیرش میاریم؛ راستی پریشب کجا بودید؟» همسر که حافظهاش یاری نمیکند، دستی به چانه میکشد، متفکرانه میگوید: «پریشب؟ نمیدونم والا...» او از درون آشپزخانه صدایش را بلند میکند و میگوید: «خونهی مامانم اینا بودیم، یادت رفت؟» چند جملهی دیگر میان مرد همسایه و همسرش ردوبدل میشود. همسایه خداحافظی میکند و میرود. همسرش به فکر میرود. و زمزمهکنان به طرف اتاق میرود. چند قدم برمیدارد و میایستد. رو به او میگوید: «بچه رو بیار تو تا اتفاق دیگهای نیوفتاده.» با دلهره اطراف را نگاه میکند و به دنبال همسرش میرود.
باصدای همسر از گذشته دور میشود. «چای دم کردین؟ بیارین، میخوام برم بیرون.» دستش را از روی چشمانش جدا میکند و زیر لب میگوید: «وای کی ساعت چهار شد؟»
از جا بلند میشود وبه آشپزخانه میرود. بساط چای را فراهم میکند. همسرش به عادت دیرینه غر زدن را از سر میگیرد.
_ مثلا گفتم ساعت چهار باید برم، زن هم زنهای قدیم.
از توی آشپزخانه هم صدای حرص دارش را میشنود. نفس عمیقی میکشد. باخود میگوید: «تو قوی هستی، اون فقط یک بیماره. همین.» همسرش بعد از خوردن چای برای تهیهی انسولین از خانه خارج میشود. در را پشت سر همسرش میبندد. نفس راحتی میکشد. چند لحظه چشمانش را میبندد. از احساس چند لحظه قبلش ناراحت میشود. با خود فکر میکند که چرا به این نقطه رسیده؟
چادر را از سرش برمیدارد و وارد سالن خانه میشود. به اتاقش برمیگردد. انگشتانش را به شقیقههایش فشار میدهد و با خود تکرار میکند: «تمرکز کن، ول کن اون گذشتهی لعنتیرو. با بهم زدن خاطرات به چی میرسی؟ فقط اعصابت ضعیفتر میشه.» این بار اشکش بی اختیار بر گونهاش مینشیند. وقتی برای هدر دادن ندارد. تا شب زمان زیادی باقی نمانده. باز تمرکز میکند. باز هم زورِ گذشته بر مقاومتش میچربد.
***
چند روزی از آن اتفاق و حرفهای بودار همسایه میگذرد. هنوز با دلهره در حیاط تردد میکند. حرفهایی هم به گوشش رسیده که میگویند، ممکن است پای جن و پری در میان باشد. میگفتند فقط جن و پری میتوانند، سنگهایی به آن سنگینی را پرت کنند.
۳
شب بود و همسرش شیفت شب. او تعمیر غنچههای عقد یک سفره را قبول میکند. باید شب تا صبح پای سفرهی عقد باشد. نیمههای شب صدایی از پشت بام میآید. ترس وجودش را میگیرد. یاد حرفهایی که شنیده میافتد. باخود میگوید: «نکنه جن و پری باشن. صدا بی شباهت به صدای سُم از ما بهترون نیست.» به خود جرات میدهد. قرآن را بغل میکند و به حیاط میرود. باید از فرزندانش محافظت کند. به کنار در ورودی میرود. از روبه رو به پشت بام خیره میشود. ذکر از زبانش نمیافتد. نور کم سوی لامپ ایوان مانع دیدش است. سایهای از روی بام نمایان میشود. زبانش بند میآید. بریده بریده صلوات میفرستد. همه قدرتش را جمع میکند و باصدای لرزانی میپرسد: «آهای، کی هستی؟ اون بالا چی میخوای؟» تا این را میگوید سایه میایستد. صدای آشنایی از بالای بام به گوشش میرسد که میگوید :«منم خاله!» با نزدیکتر شدن سایه چهرهاش معلوم میشود. پسر همسایه!
با تعجب میپرسد: «تو اون بالا چی میخوای؟ چرا میکوبیدی روی سقف؟ بخدا زهره ترک شدیم.»
پسر همسایه همانطور که از پلههای خانه خودشان پایین میآمد، گفت: «داشتیم نگهبانی میدادیم.»
او که هنوز شوکه بود گفت: «نگهبانی؟ خب حداقل خبر میدادین تا سکته نکنیم.»
پسر نیشخندی زد و رفت.
با دیدن نیشخند پسر همسایه، متعجب میشود. به اتاق برمیگردد. درها را قفل میکند. حسی در درونش میگوید خبرهایی هست. مشغول تعمیر غنچههای عقد میشود اما فکرش درگیرِ پوزخندِ پسر همسایه است. آنقدر غرق کار است که صدای اذان او را به خود میآورد. از ترس به حیاط رفتن، موکت را کنار میزند و با خاک کف اتاق تیمم میکند. خدا، خدا میکند که نمازش قبول باشد. نماز میخواند و کنار بچههایش میخوابد. چند ساعتی را در آرامش سپری میکند. صبح روز بعد، با آمدن همسرش خیالش کمی آسوده میشود. جریان شب قبل را برایش تعریف میکند. همسرش به فکر میرود؛ او هم حس خوبی به پوزخند پسر همسایه ندارد. ساعت یازده صبح است.
۴
با دیدن نیشخند پسر همسایه، متعجب میشود. به اتاق برمیگردد. درها را قفل میکند. حسی در درونش میگوید خبرهایی هست. مشغول تعمیر غنچههای عقد میشود اما فکرش درگیرِ پوزخندِ پسر همسایه است. آنقدر غرق کار است که صدای اذان او را به خود میآورد. از ترس به حیاط رفتن، موکت را کنار میزند و با خاک کف اتاق تیمم میکند. خدا، خدا میکند که نمازش قبول باشد. نماز میخواند و کنار بچههایش میخوابد. چند ساعتی را در آرامش سپری میکند. صبح روز بعد، با آمدن همسرش خیالش کمی آسوده میشود. جریان شب قبل را برایش تعریف میکند. همسرش به فکر میرود؛ او هم حس خوبی به پوزخند پسر همسایه ندارد. ساعت یازده صبح است. باید برای خرید روزانه تا سر کوچه برود. بافت محله قدیمی است و بازار در خیابان اصلی محله... چارش را برسر میکند و زنبیل قرمزِ پلاستیکی را بر میدارد. درست سر کوچه خانمی تره بار میفروشد. جلو میرود و بعداز احوال پرسی شروع به سوا کردنِ میوه میشود. زنی میانسال کنار دستش مشغول خرید است. سر حرف را باز میکند:«دختر شنیدی چی شده؟» زنِ فروشنده با تعجب میپرسد:«نه مگه چی شده؟» زن میانسال ادامه میدهد:«یه زنِ از خدا بیخبر، محله رو به هم ریخته. سنگ میزنه به خونههای مردم. دِ بگو نامسلمون برادر من چه هیزم تری بهت فروخته آخه؟» زن فروشنده پرسید:«برادرت چشه چه اتفاقی براش افتاده؟» زن آهی میکشد و میگوید:«همین زنیکه، سنگ انداخته افتاده روی ماشین برادرم. بیچاره ماشینش قد یه وجب تو رفته.» اوهم مانند زنِ فروشنده تاسف میخورد. روبه زنِ میانسال میگوید:«چرا اعتراض نمیکنید؟ چه میدونم شکایتی، چیزی؟» زنِ میانسال میگوید:«ای خواهر مگه به همین آسونیاست؟ یه محل تو کارش موندن. میگن مطمئنن اما مدرک قابل اثبات ندارن» زنِ فروشنده پرسید:« حالا کی هست این عفریته؟» زنِ میان سال انگشت اشارهاش را به طرفی گرفت و گفت:«اون خونه در کرِمه، همون که نخل دم درشِ» با دیدنِ در خانه حالش دگرگون میشود. باصدای لرزانی میگوید:« اون که خونهی منِ. تو...تو داری میگی من سنگ میزنم؟» زنِ میانسال بهتزده سرتاپایش را برانداز میکند و میپرسد:«تو؟ مــ من نـــ نمیدونم. اونا گفتن» پاکتهای خرید را رها میکند و با سرعتی که از خود سراغ نداشت به طرف خانهی خود میدود. به در خانه میرسد. مشتهایش را گره میکند. با تمام قدرت بر در میکوبد. شوهرش سراسیمه و با چشمانی قرمز در را باز میکند. میپرسد:«چی شده، چته؟ اتفاقی افتاده؟» او خود را به حیاط میرساند. مشتی آب از حوض به صورتش میپاشد. همانجا روی لبهی حوض مینشیند. هنوز نفسش خیال آرام شدن ندارد... روز بعد همه همسایهها در خانهی همسایه شاکی جمع شدند. به دنبال شوهر او هم میفرستند. اوکه از تهمتی که گریبانش را گرفته نگران است، پای دیوار میایستد. صدای فریادهایشان میآید. همه او را متهم میکنند...
خاطرات گذشته سرش را به درد آورده. از اتاق بیرون میرود. ساعت هفت شب است. صدای بوقِ ماشین همسرش به گوشش میرسد. در را باز میکند. دوباره به اتاق میرود. گوشی را به دست میگیرد. باز صدای غرهای شوهرش میآید.« هنوز تموم نکردی؟ بابا این مسخره بازیا چیه؟ یعنی توی اون گروه کسی جز تو نیست؟» باز تپش قلبش بالا میگیرد. هنوز بعد از سی سال به زخم زبانهای همسرش عادت نکرده. لیوان آب را به دستش میدهد و میگوید:«چکارم داری آخه؟ چای، آب، شامت که به راهه. من فقط امروز رو ازتون خواهش کردم بذارید توی حال خودم باشم.» شوهر غر غرکنان از کنارش رد شد. «حالا شام چی هست؟» نفسی تازه میکند و میگوید:«علویه» شوهر سری به تایید تکان میدهد...
ساعت هشت است. چهار ساعت تا تحویل کار. اوهنوز اول کار است. حالا در دقیقهی نود، همسرش هم با او کنار آمده. اما خاطرات گذشته سمجتر از مرد خانه، گریبانش را رها نمیکنند. یاد آن روز افتاد روزی که به خاطر کار نکرده از طرف همه محل طرد میشود. موقع اسبابکشی، پوزخند مادروپسر همسایه قلبش را کباب میکند. او میرود؛ اما به جایی بهتر از آن محل. وصبر میکند. هم بر تهمت مردمان جاهل،هم بر رفتار شوهرش. سالها منتظر میماند تا خبر پیداشدن مقصر اصلی به گوشش میرسد. همان مردِ هوسرانی که بارها جواب نه میشنود. اما مزاحمتهایش را ادامه میدهد. و وقتی تیرش به سنگ میخورد، بنای بی آبرویی میگذارد. دیگر مجالی نمانده از گذشته فاصله میگیرد. و این رازِ سر به مهر را رها میکند رازِ مزاحمتهای نامردان را. که اگر بگوید حتی پس از سالها خون به پا میشود. گوشیاش را میآورد و شروع به نوشتن میکند...
به نام خدا
«راز...»
پایان
🌿بسماللهالرحمنالرحیم🌿
#داستان_دوازدهم
« سالن شماره دو »
لرزش دستم بیشتر میشود و چشمم سیاهی میرود. هر لحظه خيال میکنم یک نفر از پشت، روپوشم را به طرف خود میکشد. زیر چشمی اطراف را میپایم تا مطمئن شوم خانمهای دیگر هم هستند.
صورتم را به طرفش بر میگردانم؛ بدون هیچ حرکتی زیر دستم خوابیده. جرات نگاه کردن به چشمهای نیمه بازش را ندارم.
بوی سدر و کافور تا مغز سرم میپیچد.
دندانهایم را محکم بهم میفشارم تا مثل دفعههای قبل غش نکنم.
شریفه خانم جلو میآید؛ نیم نگاهی به من میاندازد و سطل را از دستم میگیرد:
_بده من دخترجون. رنگ به روت نمونده! بده تا از حال نرفتی.
از بالا تا پایینِ او چند بار آب میریزد و میگوید:
_آدمها يه جسم دارن، يه روح. جسم بدون روح، از در و دیوار اینجام بیآزار تره.
ناخودآگاه نگاهم به سمت در و دیوار سیمانی سالن میچرخد. چهار سنگ نیم متری به فاصله کمی از دیوار، قرار گرفته است. درون هرکدام گودی کوچکی ساخته شده تا جابهجا کردن جنازهها آسانتر شود.
شریفه خانم یکبار دیگر روی بدن بیجان زن آب میگیرد و به من اشاره میکند عقب بروم و توی دست و پایش نباشم.
به طرف سکوی کنار دیوار میروم و جایی که در دید باشم مینشینم؛ تا اگر کسی چیزی لازم داشت به دستش بدهم. با خودم میگویم: «اینطور هم کمک میکنم و هم از جنازهها دور میشم.»
هنوز به بوی اینجا عادت نکردهام.
هربار قبل از وارد شدن، روسریام را روی دهان و دماغم سفت میبندم تا کمتر چیزی حس کنم؛ اما بی فایده است؛ هنوز چند دقیقه نگذشته سر و کلهام از بوی سدر و کافور پُر میشود و پشت بندش بدنم غش و ضعف میکند.
با بمبارانهای این چند وقت، اینجا لحظهای خالی نمیشود و مدام بدن تکه پاره میآورند.
حتی شریفهای که سالهاست غسالی میکند هم، با دیدن پیکر به خون غلتیدهی زن و دخترها، اشک میریزد و در بین گریه مدام یازهرا میگوید.
نگاهم به مرضیه میافتد، وقتی با جدیت مشغول کار است، هشتی ابروهایش به هم نزدیکتر میشوند. آرام به طرف یکی از سنگها میرود؛ سدر را با آب مخلوط میکند و روی جنازه میریزد.
اگر مرضیه به اینجا نمیآمد، من هم به خیال خودم برای مراقبت کردن از حال او، پایم را اینجا نمیگذاشتم.
چند هفته گذشته اما؛ هنوز دست و دلم از هرچه در این سالن بی رنگ و رو است، میلرزید.
صدای زینت خانم، حواسم را از مرضیه پرت میکند:
_منیژه جون! بیزحمت اون پارچه کفنیها رو بیار.
کارشان تمام شده و باید جنازهها را بپیچند. از کیسهای که به دیوار میخ شده، کفنها را بیرون میآورم و یکی یکی به دستشان میدهم.
کنار مرضیه میایستم و شروع میکنم به غُرولند کردن:
_آبجی، نریم؟... برای امروز بسه تو رو خدا؛ خسته شدی اینقدر وایسادی!
قبل از اینکه مرضیه چیزی بگوید، شریفه خانم او را خطاب قرار میدهد:
_اره مادر، راست میگه خواهرت. تو دیگه برو خونه استراحت کن. خوب نیست زیاد سَرپا وایسی.
بعد هم مثل هر روز دستش را بالا میآورد و دعاگوی او میشود:
_الهی به حق پنج تن، نسل طیبه ازت پا بگیره که با این اوضاعت، کمک میرسونی.
مرضیه پارچهی سفیدی که روی دهان و بینیاش بسته را باز میکند. از صورت گرد و سبزهاش چیزی مشخص نیست؛ اما از سرخی چشمهایش میتوان فهمید که حین کار گریه کرده.
دستی به شکم نیمه برآمدهاش میکشد. لب خشک و پوست انداختهاش ازهم باز میشود و با لبخند ریزی جواب دعای شریفه را میدهد.
روپوش بلند و سبز رنگ را از تنم بیرون میآورم و آستین مانتوام را پایین میزنم. خوشحالم که بالاخره امروز هم تمام شد.
مرضیه به خانمها خداقوت میگوید و همانطور که به طرف جالباسی میرود صدایم میزند:
_منیژه جان! تو بیرون وایسا اذیت نشی. من الان میام.
از خدا خواسته کیفم را برمیدارم و بیرون میپرم. حس میکنم از قفس آزاد شدهام.
گردنم را بالا و پایین میکنم تا خستگیاش در برود. نگاهم به تابلوی سردر آنجا میافتد:
«سالن شماره دو/ غسالخانه بانوان»
از دیدن کلمهی غسالخانه لحظهای بدنم لرزه میگیرد. حرص میخورم که چرا فراموش میکنم و هر روز چشمم به این تابلو میافتد!
میخواهم جایم را عوض کنم که مرضیه از سالن بیرون میآید. لبخند نمکینی میزند و با انرژی میگوید:
_خداقوت خواهر رزمنده.
نمیدانم چطور میتواند اینقدر روحیه داشته باشد و در چنین جایی بخندد.
در جوابش فقط سرم را به نشانهی تشکر تکان میدهم.
اینبار لبخند پررنگتری میزند و میگوید:
_بریم آبجی کوچیکه. بریم که انگار بدجور رمق از سر و صورتت رفته.
۱
گوشهی اتاق نشستهام و تمام حواسم به مرضیه است. هرچه پرسیدم اول صبح چه کسی زنگ زد، که امروز اینقدر زود آمادهی رفتن شده؟! چیزی نگفت.
مثل اولین باری که اعلام کردند بیمارستان شهید کلانتری، امدادگر لازم دارد. آن روز هم مرضیه باعجله چادر سر کرد و راه افتاد. هرچه هم از حال و اوضاع جسمیاش گفتم راضی نشد در خانه بماند؛ وقتی فهمیدم تنها جای باقی مانده برای کمک، شستن جنازههاست خیالم راحت شد که از رفتن منصرف میشود؛ اما او بدون تعلل راه غسالخانه را در پیش گرفت و اصرارهایم مانعش نشد.
زُل میزنم به حرکاتش. سبد سیب زمینی و پیاز را جلویش گذاشته و کیسه پلاستیک را پر میکند.
سبد را سرجای خود بر میگرداند و آرام میگوید:
_این هم سهم خودمون.
بلند میشود و چادر رنگ و رو رفتهاش را از جالباسی بر میدارد. دستش را زیر کِش میبرد و روی سرش تنظیم میکند. سنگینی چادر، مقنعهی چانه دارش را کمی عقب میبرد. دستی میکشد و موهای پرکلاغیاش را از کنار مقنعه، زیر میزند. کیسهها را بلند میکند و زیر چادر میگیرد:
_منیژه جان! بلند شو. باید سریعتر بریم.
این را میگوید و بیرون میرود. حس و حال رفتن به غسالخانه را ندارم؛ اما باید بروم تا بفهمم چه چیزی باعث این عجلهاش شده.
بلند میشوم و مانتوام را میپوشم. نگاهم به سبد میافتد. فقط چند دانه پیاز و سیب زمینی کوچک که زدگی دارند باقی مانده. کار هر روز اوست؛ هر چه در خانه باشد دست میگیرد و راه میافتد. دیگر به این کارهایش عادت کردهام. گره روسریام را سفت میکنم و بیرون میروم.
مرضیه، جلوی خانهی ننه نرگس ایستاده و با او حرف میزند. دو ماه از شهادت تک پسر و نان آور خانهاش میگذرد. کسی را اینجا ندارد؛ اما یک روز هم نشده که مرضیه به او سر نزند.
تا من برسم کیسهها را به ننه نرگس میدهد؛ پیشانیاش را میبوسد و خداحافظی میکند. مقابل خانهاش رسیدهام که صدایش را میشنوم:
_ننه خیر ببینی. الهی همنشین جدم حضرت زهرا بشی.
آرام سلام میکنم. من را که میبیند با گوشهی روسری قطره اشک روی گونهاش را پاک میکند و جواب سلامم را میدهد.
از سر کوچه که میگذریم، ساختمان بیمارستان پیدا میآید. رفت وآمد پرستارها و برانکاردهایی که مجروح میآورند، خیلی بیشتر از هر روز است. قدمهایم را بلندتر برمیدارم تا به مرضیه برسم. نیمنگاهی به او میاندازم؛ چادرش را کیپ صورت گرفته و سرش را این طرف و آن طرف میچرخاند.
_چرا اینقدر تند میری آبجی!؟
چیزی نمیگوید و وارد راهرو میشود.
۲
از صحنهای که میبینم خشکم میزند. هیچوقت اینجا را اینقدر شلوغ ندیده بودم. هوای دم کرده و خفهی بیمارستان با بوی بتادین و خون یکی شده و حالم را بد میکند. تازه یادم میآید این حجم از مجروح، یعنی عملیات بوده است.
از بین مجروحها میگذریم. صدای آه و ناله آنها دلم را مچاله میکند. سعی میکنم نگاهم به بدن پاره و زخمیشان نیفتد.
مرضیه راهش را به طرف انتهای راهرو کج میکند. میگویم:
_آبجی کجا میری؟ غسالخونه که این طرف نیست.
هنوز جملهام تمام نشده که مقابل در نیمه بستهای میایستد.
نگاهم به تابلوی روی در میافتد: «سردخانه».
میخواهم دهان باز کنم و بپرسم چرا اینجا آمدهایم؛ که در باز میشود. مردی با روپوش سفید رنگ بیرون میآید:
_بله خواهر!؟ کاری دارین اینجا؟
مرضیه ساکت است و چیزی نمیگوید.
مرد، میخواهد از کنار ما رد شود که مرضیه صدایش میزند:
_ببخشید... میتونم شهدایی که تازه آوردن رو ببینم؟ آخه همسرم... یعنی چند وقته خبری ازشون نیست...
آب دهانش را به سختی قورت میدهد و جملهاش را از سر میگیرد:
_آخرین بار یک هفته پیش تماس گرفت. گفت میرن خط مقدم. امروز صبح از بیمارستان زنگ زدن، گفتن چندتا شهید ناشناس آوردن... گفتن... گفتن بیام برای شناسایی...
برای لحظهای تمام بدنم سست میشود. تازه دلیل زود آمدنش را میفهمم.
پلکش تند تند میپرد، درست مثل زمانهایی که میخواهد باران اشک راه بیفتد؛ اما با پلک زدن جلوی سیلاب را میگیرد.
مرد سرش را زیر میاندازد و میگوید:
_فقط یک نفر بره داخل. بعد که بیرون اومدید در رو چفت کنید لطفا.
یک قدم میرود و دوباره بر میگردد:
_مرد همراهتون نیست؟! پیکرها خیلی تیکه...
جملهاش را ناتمام میگذارد، فقط زیر لب میگوید:
_اگه مرد بود، بهتر بود!
میخواهم بازوی مرضیه را بگیرم که نرود؛ اما او بسماللهی میگوید، در را باز میکند و داخل میرود.
خودم را به دیوار میچسبانم. گذر زمان را حس نمیکنم. انگار تمام دنیا در همان لحظه و همان مکان متوقف شده و زل زده به ما.
دست خودم نیست؛ اما ناخودآگاه منتظرم صدای جیغ و فریاد مرضیه بلند شود. ذهنم مدام تصویر پیکر به خون آغشته مصطفی را تکرار میکند. همان پسر سر به زیر و سادهای که در عالم بچگی مرضیه را به خاطر انتخابش سرزنش میکردم. میگفتم: «این پسر نه دارایی داره، نه درآمد» نمیدانستم هنوز چند ماه نگذشته، مصطفی میشود برادر نداشتهام؛ میشود داماد عزیز کردهی مادر و هم پای آقاجان و بعد از بمباران و از دست دادن آنها، مصطفیست که حال و روز آوارهی ما را جمع میکند.
دلم میخواهد از ته گلو داد بزنم تا فکرم از مرور این تصویرها خاموش شود. از همه بدتر تصوّر ندیدن دوباره مصطفی در کنار مرضیهست که دلم را آتش میزند.
نمیدانم چقدر میگذرد که قامت مرضیه را کنار خودم میبینم؛ بدون اینکه فریادی از او شنیده باشم.
نفس خفتهام را آزاد میکنم و خیالم راحت میشود؛ اما به یکباره متوجهی شانههایش میشوم؛ آرام در حال تکان خوردن است.
با صدایی که هیچ روح و جانی ندارد لب میزند:
_خدایا راضیم به رضای خودت.
از زیر چادر دستش را بیرون میآورد و روی شکمش میگذارد. با بغضی که حالا بیشتر شده، میگوید:
_وظیفهام سنگین تر شد، یادگار مصطفی.
رویش را برمیگرداند. دستش را تکیهگاه کمر میکند و آرام تر از قبل قدم بر میدارد.
وا میروم. نفسم دوباره حبس میشود. نمیتوانم جلو بروم؛ حتی نمیتوانم گریه کنم. زل زدهام به مرضیه و فقط رفتنش را تماشا میکنم. منتظرم قدم بعدی را که بر میدارد، نقش زمین شود و از حال برود. باز هم ذهنم صحنهی شیون و به سر و صورت زدن او را تکرار میکند.
به یکباره میایستد و من مطمئن میشوم لحظهای که در ذهنم هزار بار تکرار شد، همین حالاست.
سرش را به طرف من برمیگرداند، چشمهایش کاسهی خون شده و چانهاش میلرزد. همانطور که اشک از چشمش پایین میریزد، به زحمت صدای ضعیفش را بلند میکند:
_امروز کارهای غسالخونه زیاده... من میرم کمک. تو نمیای!؟
بُهت تمام وجودم را در بر میگیرد و ذهنم منجمد میشود. منتظر جوابم نمیماند؛ بدون لحظهای تردید راهش را میگیرد و از همان مسیری که آمده بودیم برمیگردد.
پایان
۳
📍ثبت رای داستان اول و دوم:
https://survey.porsline.ir/s/K9AQvKSo
📍ثبت رای داستان سوم و چهارم:
https://survey.porsline.ir/s/bEOFpGza
📍ثبت رای داستان پنجم و ششم
https://survey.porsline.ir/s/akigpSQR
📍ثبت رای داستان هفتم و هشتم
https://survey.porsline.ir/s/e9oxZXAP
📍ثبت رای داستان نهم و دهم
https://survey.porsline.ir/s/2f18nPko
📍ثبت رای داستان یازدهم و دوازدهم:
https://survey.porsline.ir/s/e4X3OfCc
📍ثبت رای داستان سیزدهم و چهاردهم
https://survey.porsline.ir/s/3qzktHBI
📍ثبت رای داستان پانزدهم و شانزدهم
https://survey.porsline.ir/s/grwNzc6z
📍ثبت رای داستان هفدهم و هجدهم
https://survey.porsline.ir/s/L8SsSeLn
📍ثبت رای داستان نوزدهم و بیستم
https://survey.porsline.ir/s/uzdRq78R
📍ثبت رای داستان بیستم و یکم
https://survey.porsline.ir/s/UmmnmkIA