eitaa logo
روشنگری اسلامی
156 دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
202 فایل
صادقانه،امانتدارانه ،صمیمانه،بدون پروپاگاندا،برپایه دانش دکترینولوژی(قاعدةالقواعد)دانش تبیین و تشریح قواعد ذاتی حاکم بر خلقت و طبیعت و قواعد ذاتی حاکم بر اعمال موجودات، به ویژه بشر است. تبیین اين قواعد برای جامعه‌سازی الزامی است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه‌ای می‌گذشت شنید که استاد تاثیر پذیرفته ازفلسفه یونان به شاگردانش می گوید: 🔹من در سه مورد با امام صادق کاملا مخالفم! 🔸یک اینکه می گوید: خداوند دیده نمی‌شود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. 🔹دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می‌سوزاند، در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. 🔸سوم هم می‌گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. 🔹بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد، اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت ! 🔸استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. 🔹خلیفه گفت: ماجرا چیست؟ 🔸استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست ! 🔹بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟ 🔸گفت: نه 🔹بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. 🔹ثالثا: مگر نمی‌گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ 🔹پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم 🔺استاد دلایل بهلول را شنید و خجل شد و از جای برخاست و از جای رفت. روشنگری اسلامی
🔆 ✍️ پرنده‌ات را آزاد کن! 🔹پسربچه‌ای پرنده زيبايی داشت و به آن پر‌نده بسيار دلبسته بود. 🔸حتی شب‌ها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابید. 🔹اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی كار می‌كشیدند. 🔸هر وقت پسرک از كار خسته می‌شد و نمی‌خواست كاری را انجام دهد، او را تهديد می‌کردند كه الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرک با التماس می‌گفت: نه، كاری به پرنده‌ام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام می‌دهم. 🔹تا اينکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خسته‌ام و خوابم مياد. 🔸برادرش گفت: الان پرنده‌ات را از قفس رها می‌کنم، كه پسرک آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم. 🔰اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده‌ای است كه به آن دلبسته‌ایم. 🔺پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پاره‌ای زيبایی و جمالشان، عده‌ای مدرک و عنوان آكادمیک و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بسته‌اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند. کانال مصاف ایرانیان
🔅 ✍️ وقتشه قربانی کنیم 🔹کوزه‌ای رو دم‌دست یه میمون می‌ذارن و چند گردو رو جلوی چشم میمون داخل کوزه میندازن. 🔸دهانه‌ کوزه‌ تنگه ولی میمون می‌تونه و دستاش رو می‌بره داخل کوزه و چند گردو رو می‌ذاره تو مشتش. 🔹میمون وقتی می‌خواد دستش رو دربیاره، دست مشت‌کرده‌اش که پر از گردوئه از دهانه‌ کوزه درنمیاد. 🔸این آزمایش رو با هر میمونی که امتحان کنید ساعت‌ها طول می‌کشه که بفهمه چاره‌ای جز این نداره که گردوها رو رها کنه. 🔹خب شاید بگید میمونه و نمی‌فهمه، ولی این داستان درمورد ما انسان‌ها هم صادقه. این، داستان قربانی‌کردنه! زندگی تنها وقتی بهتر می‌شه که حاضر باشیم براش قربانی کنیم. 🔸بعضی‌هامون این‌قدر نگران ازدست‌دادن چندتا از گردوهامون هستیم که آزادی رو براش فدا کردیم. 💢وقتشه قربانی کنیم. موسسه مصاف ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ وقتشه از پروپاگاندای بعضی نهراسیم و ............................................................................. 🏴
🔅 ✍️ ما با آنچه به‌دست می‌آوریم زندگی می‌كنیم و با آنچه می‌بخشیم یک زندگی می‌سازیم 🔹در روزگاران قدیم بانوى خردمندى كه به‌تنهایی و پیاده سفر می‌كرد در عبور از كوهستان سنگ گران‌قیمتی را پیدا كرد. 🔸روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود. آن بانوى خردمند كیف خود را باز كرد و مقداری غذا به او داد. 🔹مسافر سنگ گران‌قیمت را در كیف بانوى خردمند دید و از او خواست تا آن را به او بدهد و بانوى خردمند بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد. 🔸مرد مسافر به‌سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار شادمان گشت. 🔹او می دانست آن سنگ آن‌قدر ارزش دارد كه می‌تواند تا آخر عمر با خیال راحت زندگی بی‌دردسر و پرنعمتی را داشته باشد. 🔸چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمی‌گذاشت و مرتب با خود می‌گفت اگر او چنین سنگ باارزشی را به این سادگی به من داد پس اگر از او می‌خواستم بیش از این به من می‌داد. 🔹بنابراین مرد بازگشت و با سختی فراوان آن بانو را پیدا كرد. 🔸سنگ گران‌قیمت را به او بازگرداند و به او گفت: من خیلی فكر كردم و می‌دانم كه این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو بازمی‌گردانم به این امید كه چیزی به من بدهی كه از این سنگ باارزش‌تر باشد. 🔹بانوى خردمند گفت: از من چه می‌خواهی؟ 🔸مرد گفت: همان چیزی كه باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشم‌پوشی كنی! 🔹زن پاسخ داد: قناعت. به همین دلیل است كه می‌گویند افراد، ثروتمند یا فقیرند به‌خاطر آنچه هستند نه آنچه دارند. 🔸ما با آنچه به‌دست می‌آوریم زندگی می‌كنیم و با آنچه می‌بخشیم یک زندگی می‌سازیم. مؤسسه مصاف ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔅 ✍️ اشک، خون دل است 🔹 مردی عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت. 🔸از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ 🔹عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم دارد جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. 🔸گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ 🔹عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. 🔸گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد. 🔹گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید: در این کیسه چه داری؟ 🔸عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. 🔹گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟ 🔸عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هرچه بخواهد گریه می‌کنم. 🔹گدا گفت: خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل. مؤسسه مصاف ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔅 ✍️ نیکی کوچک بدون‌منت بهتر از نیکی بزرگ بامنت است 🔹مردی روستایی دو پسر داشت. 🔸پسر بزرگ در شهر مشغول تجارت بود و گاهی به روستا می‌آمد و سفره پدر رنگین می‌ساخت. 🔹پسر کوچک‌تر که کمی ضعیف بود با پدر به کوه و صحرا می‌رفت. 🔸روزی پسر بزرگ بر پدر منت نهاد که او‌ را کمک‌حال است. 🔹پدر او را به صحرا برد و درختی در کنار تخته‌سنگی نشانش داد که سایه‌اش در روز بر صخره‌ای می‌افتاد که هیچ‌کس را در آن سایه سودی نبود. 🔸پدر گفت: آن درخت مثال توست. 🔹سپس درخت کوچکی را در وسط صحرا نشان داد که هر چهار طرفش سایه بود و در سایه آن گوسفندان و چوپانان در وسط ظهر آرام گرفته بودند. 🔸پدر گفت: سایه این پسر کوچک من مثل این درخت کوچک‌ است، با آن که سایه او کمتر از آن درخت بزرگ است ولی برای ما هر چهار سمتش سودمند است‌. 🔹کسانی که تو را می‌بینند گمان می‌کنند سایه تو بر ماست در حالی که نمی‌دانند سایه تو برای دوستان تاجر تو در شهر و زن و فرزند و دیگران است، و این سایه برای پدرت بسان سایه آن درخت بزرگ است که بر صخره‌ای افتاده است. 🔸بدان سایۀ کوچک سودمند، بسی بهتر از سایۀ بزرگ غیرسودمند است. مؤسسه مصاف ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔅 این‌گونه جوانمردی و انصاف می‌چرخید رسم بازاریان قدیم بر این بود که اول صبح وقتی دکان را بازمی‌کردند، کرسی کوچکی را بیرون مغازه می‌گذاشتند. اولین مشتری که می‌آمد، به او جنس می‌فروخت و بلافاصله کرسی را داخل مغازه می‌آورد (یعنی دشت نمودم). مشتری دوم که می‌آمد و جنسی می‌خواست، حتی اگر خودش آن جنس را داشت، نگاه به بیرون می‌کرد که ببیند کدام‌ مغازه هنوز کرسی‌اش بیرون است و دشت نکرده. آن‌وقت اشاره می‌کرد برو آن دکان (که کرسی‌اش بیرون است) جنس دارد و از او بخر که او هم دشت اول را کرده باشد. و بدین‌شکل هوای هم‌دیگر را داشتند. این‌گونه جوانمردی و انصاف می‌چرخید و می‌چرخید وسط زندگی‌ها و سفره‌ها. مؤسسه مصاف ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ بتدریج لیبرالیسم در اقتصاد که جاری شد ، چه شد؟⁉️ جوانمردی و انصاف هم........................................
🔅 ✍️ به آنچه می‌گویی عمل کن 🔹از ملایی پرسیدند: اگر دو تا اتومبیل داشته باشی و یکی دیگر اتومبیل نداشته باشد حاضری یکی از آن دو را بدهی!؟ 🔸گفت: بله کاملاً حاضرم همین حالا. 🔹گفتند: اگر دو تا الاغ داشته باشی، حاضری یکی را بدهی به کسی که الاغ ندارد! 🔸گفت: نه، با این مخالفم. این کار را نمی‌توانم انجام دهم. 🔹گفتند: چرا؟ اینکه همان منطق است و همان نتیجه. 🔸گفت: نه، این همان نیست چون من الان دو تا الاغ دارم، ولی دو تا اتومبیل ندارم! 🔹بسیاری از مردم تا زمانی به شعارهای زیبایشان پایبند هستند که منافع خودشان در خطر نباشد. آن‌ها قشنگ حرف می‌زنند، اما در مقام عمل هرگز بر اساس آنچه می‌گویند رفتار نمی‌كنند. مؤسسه مصاف ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔅 ✍️ خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری 🔸آدمی که رفته است، شغلی که آن را از دست دادی، رفاقتی که دیگر وجود ندارد، رابطه‌ای که به هر دلیلی به‌هم خورده است، راهی که به بن‌بست رسیده است، همه را رها کن تا بتوانی درهای جدید زندگی‌‌ات را ببینی! 🔹وقتی دَری به‌سوی خوشبختی بسته می‌شود، دَر دیگری باز می‌شود. ولی اغلب آن‌قدر به دَر بسته خیره می‌شویم که دَری را که برای ما باز شده، نمی‌بینیم! 🔸در حالی که باید با بسته ‌شدن یک در به‌دنبال درهای باز دیگر برویم. چون قطعا همه درها بسته نشده است. مؤسسه مصاف ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖