وصيتنامه شهید محمد محمودوند : من كه سالها به عشق حسين، ياران و رهروان خون خدا و به آرزوى شهادت بر سر و سينه مى زدم عاقبت به آرزويى كه در قلبم نهفته بود به حقيقت گراييدم و به دنبال اين كاروان ملكوتى به ديار عاشقان الله و به دوستان و ياران و شهيدم پيوستم. بله عاقبت، سالها در جستجوى معشوق اينك نتيجه بخشيد. بله من به ديار معشوق پيوستم و شربت شهادت كه چه گوارا بود را با حالت عرفانى چشيدم و اينك سخنى دارم با مادرم. مادرجان! من از روزى كه از خانه بيرون رفتم ديگر از همه چيزى اين دنياى فانى دست كشيده و چشم پوشيدم. بله من در آن هنگام به دنيايى چشم دوخته بودم كه ابدى و جاودان بود و آنجا براى من خانه آخرت بود، خانه اى كه در آن بوى بهشت را مى داد، خانه اى كه از خانه هاى اين دنياى محدود بسى بالاترو زيباتر است. مادر جان! به خاطر آنكه من ديگر در ميان شما نيستم ناراحت و نگران مباش چرا كه تو هم بايد همانند ديگر مادران شهدا نزد بانوى دو جهان و شفيع و آخرت فاطمه زهرا(س) روسفيد باشى چرا كه من امانتى از جانب خدا نزد شما بودم و چه خوب از اين امانت نگهدارى كرده و او را در راه و به رضاى خود دوباره باز پس دادى. پس ديگر چه نگرانى دارى! خوشحال باش و بدان كه نزد خداى خود و دختر پيامبرش(ص) سرافراز خواهى بود همانطور آن بانوى بزرگوار جگر گوشه اش امام حسین(ع)را در راه معبودش اهداء نمود، من نيز درس و الهام گرفته از مكتب آن بزرگوارم. پس ما كه بايد روزى اين جان را بدرود گوييم هر چه داريم و نداريم بگذاريم برويم پس چرا بايد براى ماديات حرص و طمع داشته باشيم چرا از اين اندوخته ها انفاق نكنيم. چرا كه يكى از وسايل اخلاص انسان از عذاب الهى انفاق در راه خداست. پس اگر اين بدن خاكى كه سخت شده و روزى نيز بايد بصورت خاك باز گردد چرا ما اين بدن را در راه خدا فرسوده نكنيم. چه اشكالى دارد كه اين پيكر در راه سازنده اش قطعه قطعه گردد. كمى نيز درد دل با پدرم كه براى او فرزند خوبى نبودم سخنى دارم. پدرى كه تمام عمرش را به خاطر آسايش من و برادرانم رنج و زحمت كشيد و تا مرا به اين سن رسانيد. من رنج زحمات شما را هرگز فراموش نمى كنم. بله او بود كه مرا به مكتب خانه حسين (ع) فرستاد تا در آنجا درس فداكارى، ايثار و شهادت بياموزم و من هم در دانشگاه جبهه و نزد حسين(ع) اين معلم زمان درس شهادت و ايثار را آموختم و به مرحله اجرا گذاردم. امير مومنان مى فرمايند: و ان افضل الموت القتل. با فضيلت ترين مرگ كشته شدن در راه خداست. ديگر سخنى ندارم. از شما و برادرانم مى خواهم كه حلالم كنند و از تمام دوستان و آشنايان برايم حلاليت بخواهيد و از اينكه نتوانستم خودم به حضورتان برسم معذرت مى خواهم كه انشاء اله مرا عفو مى كنند. و در آخر پيامى دارم براى برادران و خواهران دينى ام كه در هر لحظه گوش به فرمان امام باشند و قدر اين امام را بدانند و هميشه در تمامى صحنه ها كه حضور فعال داشته، باز هم حضور يابند تا اينكه سيلى محكمى باشد بر گوش(كر) شيطانهاى زمان. ديگر گفته هاى ناقص خود را به پايان مى برم و از همه شماها میخواهم كه براى آمرزش گناهانم دعا كنيد. والسلام على من التبع الهدى
شهید داود شاهقلی از زبان خواهر و برادر زن: قبل از آمدن به تهران در شهرستان سلطانیه زنجان زندگی می کردیم. منزلمان چسبیده به گنبد سلطانیه بود. سال 59 بود که هنوز جنگ شروع نشده بود. داوود هم 17 سال بیشتر نداشت و درس می خواند. همین که عراق به شهرهای مرزی ایران حمله کرد، داود هم درس و مدرسه را رها کرد و به جبهه رفت. داود پسر عاقلی بود. برای همین می دانست که چگونه پدر و مادر و برادرهایش را راضی کند و به جبهه برود. یادم می آید نخستین بار که می خواست به جبهه برود همراه عده دیگری از نوجوانان شهرک ولیعصر(عج) برای آموزش به پادگان امام حسین(ع) رفت و از آنجا اعزام شد. زمانی که داود جبهه بود مادر تصادف کرد و پایش را گچ گرفتند. اتفاقاً روزی که قرار بود گچ پای مادر را باز کنند داود از جبهه برگشت و با ما به بیمارستان آمد. زمانی که از بیمارستان برمی گشتیم رادیوی تاکسی، مصاحبه با رزمندگان را پخش می کرد. گویا چند روز قبل مصاحبه ای با داود شده بود که همان زمان پخش شد. او در مصاحبه، بعد از معرفی خودش گفت که از شهرک ولیعصر(عج) تهران اعزام شده و تا آخرین قطره خونش در راه اسلام و کشورش می جنگد. باورمان نمی شد. حال مادر در لحظه ای که صدای داود پخش می شد دیدنی بود. در حالی که گریه می کرد، داود را در آغوش گرفت و می گفت: به پسرم افتخار می کنم. مادر شهید نیز با بیان خاطره ای میگوید: بمیرم برای بچه ام. هروقت برای مرخصی می آمد، پاهایش از سرمای کردستان ترک خورده بود. شاید درد هم داشت اما هیچوقت حرفی نمی زد. یک سال قبل از اینکه شهید شود، پاهایش دچار سرمازدگی شدیدی شده بود. شنیده بودم اگر روی پوست یخ زده دنبه گذاشته شود زودتر خوب می شود. کنارش می نشستم و او دنبه گوشت را روی چراغ علاءالدین گرم می کرد و روی ترکهای پایش می گذاشت.