مختصری از زندگینامه شهید داوود طاهری
تاریخ تولد : 1350/6/27
تاریخ شهادت : 1366/11/4
محل شهادت : ماووت کردستان عراق ، عملیات بیت المقدس2
نشانی مزار : بهشت زهرا(س) ، قطعه 40 ، شماره 15 ، ردیف 44
شهید از زبان مادر : بچگی هایش خیلی شیطنت می کرد . یک لحظه آرام و قرار نداشت . سرش درد می کرد برای دعوا . همیشه مشغول کوبیدن بود ! البته با چکش روی میخ و آهن ، آخر عاشق کارهای فنی بود ، اما ... خاطره شیطنت های کودکی داود ، لبخند شیرینی به لب مادر می نشاند ، اما مثل رفتارهای کودکی او، لبخند مادر هم زود محو می شود : .. اما وقتی به بلوغ رسید ، یک دفعه از این رو به آن رو شد. اخلاقش خیلی فرق کرد. پسر مومن و سربه زیری شد. نمی دانم آن همه تغییر چطور در او به وجود آمد. جوری شده بود که خودمان هم از دیدنش تعجب می کردیم . داود یکباره آدم دیگری شد. یا من یا بابا علاقه اش به کارهای فنی ، اورا به هنرستان کشاند . همان جا که مسیر زندگی اش را تغییر داد. داود در رشته اتومکانیک درس می خواند و سال دوم بود که از طرف مدرسه در دوره آموزش نظامی شرکت کرد . با خودمان می گفتیم اشکالی ندارد ، برای کسب آمادگی است ، حالا کو تا سربازی اش ! بچه ها چقدر زود بزرگ می شوند ! انگار دور از چشم پدر و مادر قد می کشند و راه میان کودکی تا جوانی را طی می کنند که گاهی پدر و مادر هم آنها را نمی شناسند . مادر هنوز هم با ناباوری از بزرگ شدن داود می گوید : اصلا فکر نمی کردیم به فکر جبهه رفتن بیفتد . هنرستانشان با صنایع دفاع قرارداد همکاری داشت و هنرجویان هنرستان هم از طرف صنایع دفاع به جبهه اعزام می شدند . اوایل سال تحصیلی ، یک روز از مدرسه برگشت و همان طور که دستانش را روی بخاری گرم می کرد بی مقدمه گفت : مامان ! یا بابا باید برود جبهه و از مملکت دفاع کند ، یا من ! گفتم : تو که هنوز بچه ای ، وقت جبهه رفتنت نیست . نمی دانستم او تصمیمش را گرفته. چند روز بعد ، نامه اعزام به جبهه اش را آورد خانه . دخترم گفت : چطور به خودت اجازه دادی بی خبر این کار بکنی ؟ داود وقتی دید من گریه می کنم ، سرش را پایین انداخت و او هم آرام اشک ریخت اما در همان حال گفت من باید بروم . مادر از اولین اعزام داود به جبهه می گوید ، همان که به آخرین دیدارشان تبدیل شد : سال سوم هنرستان بود که عزم رفتن کرد. در مدتی که تا اعزامش باقی بود می گفت : تو برای نماز صبح بیدارم نکن ! خودم باید بیدار شوم . می خواهم برای شرایط جبهه خودم را آماده کنم . روزی که می خواست برود ، به من و پدرش گفت : دنبالم تا دم در نیایید ، این طوری همه مردم خبردار می شوند . نمی خواست اهل محل از جبهه رفتنش با خبر شوند. دهم آذر بود که رفت ؛ برای اولین و آخرین بار . دو روز بعد با نامه خبر داد که در اندیشمک مستقر شده است. کمتر از دو ماه مدت حضورش در جبهه آنقدر کوتاه بود که حتی یک بار هم مرخصی نیامد . اما مرتب نامه می نوشت . یک بار در نامه اش تقاضای مقداری پول کرد . اما نامه ما که حاوی پول بود ، برگشت خورد . 15 روز در بی خبری و نگرانی گذشت تا بالاخره نامه اش آمد که نوشته بود دیگر برایش نامه ننویسیم چون به جای دیگری منتقل شده است . در واقع ، چون عملیات در پیش بود ، از این طریق می خواست نامه ننوشتن های احتمالی اش را توجیه کند. روزهای چشم انتظاری ، تلخ ترین روزهای عمر آدمی است . روزهایی که نمی دانی عزیزت کجاست و کی برمی گردد . مادر آن روزها را خوب به یاد دارد : هیچ خبری از داود نبود همه اهل محله از شهادتش خبردارشده بودند ، اما هیچ کس چیزی به ما نمی گفت . یک روز که دلشوره عجیبی داشتم ، در کوچه یکی از همشهری هایمان را دیدم . چشمانش اشک آلود بود. وقتی دلیلش را پرسیدم ، طفره رفت. با خودم گفتم اگر هم برای داود اتفاقی افتاده باشد ، به من نمی گوید . همین که به خانه رفتم ، یک دفعه همه همسایه ها به خانه مان آمدند ، دیگر مطمئن شدم داود شهید شده , هرچه آنها گفتند داود زخمی شده باور نکردم . می دانستم پسرم شهید شده . داود چهارم بهمن در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید و ما 10 روز بعد ، از شهادتش مطلع شدیم . مثل آب حیات تحمل فقدان یک عزیز ، وقتی سخت تر می شود که نشانی از او نیابی . مادر از این رنج هم بی نصیب نبود . خبر شهادت داود را بدون پیکرش به ما دادند . پدر داود همراه چند نفر دیگر همان شب به اندیمشک رفت تا پیکر داود را تحویل بگیرد. از خود بیخود شده بودم . داغ داود از یک طرف و نگرانی پدرش از طرف دیگر آرام و قرار را از من گرفته بود . تا صبح اشک می ریختم . یک لحظه خوابم برد و درخواب دیدم واردمکانی شدم . پله های زیادی را به طرف زیرزمین پایین رفتم و به آب بسیار زلال و خنکی رسیدم . یک مشت از آن آب برداشتم و نوشیدم . وقتی بیدار شدم ، آرام شده بودم. همسرم دست خالی برگشت و ده روز طول کشید تا بعد از پیگیری های فراوان ، پیکر داود را تحویلمان دادند. وقتی در تابوت را باز
کردند ، انگار آرام خوابیده بود . تیر به قلبش خورده بود . صورتش را بوسیدم و با آب گلاب معطرش کردم. روز 24 بهمن ، داود 17 ساله ام را 20 روز پس از شهادتش دفن کردیم . خدا خواست بماند مادرم پیر و مریض احوال بود . داود را خیلی دوست داشت و همیشه همراه من سر مزارش می آمد . گریه می کرد و به داود می گفت : تو باید برای من گریه می کردی ، نه من برای تو! ده ماه بعد از شهادت داود ، مادرم فوت کرد . من همیشه می گفتم که خدا مادرم را برای من نگه داشته بود تا تنها نباشم وبتوانم داغ داود را تحمل کنم . او همیشه کنارم بود و دلداری ام می داد. داود راضی اش کرد شهیدان زنده اند و ناظر بر احوال خانواده خود . اگر اینگونه نبود ، اعضای خانواده مشکلات خود را به آنها عرضه نمی کردند و امید به حل آن نداشتند . مادر در این باره می گوید : پسر دومم که سه سال از داود کوچک تر است ، دلبستگی شدیدی به او داشت . شهادت داود برای او غم سنگینی بود طوری که دیگر نتوانست درسش را ادامه دهد . همیشه به یاد داود بود . اصلا راضی به ازدواج نمی شد و می گفت می خواهد کنار من و پدرش بماند . برادر کوچک ترش هم ازدواج کرد ، اما او تغییر عقیده نداد . خیلی نگران آینده اش بودم . رفتم سر مزار داود و گفتم داود جان ! تو یک کاری بکن ! به دلش بینداز که به زندگی اش فکر کند و راضی به ازدواج شود . چیزی نگذشت که نظرش تغییر کرد و بالاخره رضایت داد و ازدواجش را جشن گرفتیم . راضی ام اما دلم می سوزد ! هیچ وقت اعتراض نکردم که چرا پسر من شهید شد؟ هیچ وقت نگفتم داود من حیف شد . همیشه خوشحال و راضی بوده و هستم که پسرم به راه خلاف نرفت ، بلکه راه خدا را انتخاب کرد و با شهادت از دنیا رفت و وقتی هم که او را در بهشت زهرا(س) دفن کردیم گفتم : من پسرم را در راه حضرت علی اکبر(ع) قربانی کردم . امیدوارم خداوند به عوض او ، درآن دنیا به ما پاداش دهد.
مادر که با افتخار این کلمات را به زبان می آورد در ادامه با افسوس می گوید : اما وقتی جوانانی را می بینم که گرفتار اعتیادند و گوشه خیابان ها افتاده اند دلم به درد می آید. دلم می سوزد که آن جوانان دسته گل به جبهه رفتند و شهید شدند ، اما حالا این جوان ها اسیر اعتیادند . واقعا مرگ مقابل وضیعت اینها ، جای شکر دارد. مرگ ، یک بار دل کندن است اما اینها هر لحظه در نظر پدر و مادرشان می میرند . نه شغلی دارند ، نه می توانند ازدواج کنند ، نه .... خدا نصیب هیچ خانواده ای نکند.