مختصری از زندگینامه شهید علیرضا حاجی هادی:
شهید والامقام علیرضا حاجی هادی در سال 1344 در تهران به دنیا آمد. او از همان دوران کودکی فردی متین و آرام بود و در کارهای منزل به پدر و مادر خود کمک می کرد. در سن هفت سالگی به مدرسه قدم گذاشت و در سن ده سالگی همزمان با تحصیل به حرفه مکانیکی خودرو مشغول شد بگونه ای که در شیفت مخالف مدرسه به سر کار می رفت و در تامین مخارج خانواده به پدر کمک می کرد. پس از تحصیل در مقطع دوم راهنمایی، ترجیح داد درس را رها کند و بطور تمام وقت به شغل مکانیکی خودرو بپردازد. او پس از سالها کار و تلاش برای گذراندن خدمت مقدس سربازی خود را معرفی نمود. پس از طی دوره های آموزشی به نیروی هوایی بوشهر اعزام شد. با وجود دلتنگی های مادر از نبود فرزند در آغوش گرم خانواده، همواره به او می گفت: مادر! اگر می خواهی خیال من راحت باشد گریه نکن و به جای گریه برای سربازان امام زمان(عج) دعا کن تا سرنوشت جنگ به نفع ما تمام شود. پس از یکسال از حضور شهید حاجی هادی در نیروی هوایی بوشهر او به تیپ 16 زرهی قزوین منتقل و از آنجا به فکه اعزام شد. این شهید همیشه سرفراز اسلام پس از 18 ماه حضور در مناطق عملیاتی جنگ در جریان عملیات کربلای 5 مفقودالاثر گردید و سالها پیکر مطهرش در خاک دشمن باقی ماند تا اینکه پس از گذشت سالها، در جریان عملیات تفحص شهدا شناسایی و به خاک میهن بازگردانده شد. شهید حاجی هادی فردی خوش اخلاق، مهربان و مردم دار بود و به پدر و مادر خود احترام خاصی می گذاشت. سعی داشت همواره در نماز جمعه شرکت کند و از مسائل روز جامعه آگاه شود. نمازهای فریضه خود را هیچگاه ترک نمی کرد و در ماههای مبارک رمضان با وجود گرمای هوا روزه می گرفت. مادر درباره فرزنش اینچنین می گوید: علیرضا تا مقطع راهنمایی درس خوانده بود. باقی سالها را به کارکردن در مغازه کوچک مکانیکی در شهرک ولیعصر(عج) مشغول بود. فرزندم بسیار زحمتکش و اهل کار بود و غیرت خاصی داشت. وقتی خبر حمله دشمن را شنید برای رفتن به جبهه های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سر از پا نمی شناخت و با اینکه زمان خدمتش فرا نرسیده بود داطلبانه ثبت نام کرد و به جبهه اعزام شد. علیرضا در سال 65 در فکه به شهادت رسید اما نُه سال مفقودالاثر بود تا آن زمان که یکی از دوستانش آمد، کیف وسایلش را تحویل و از زخمی شدنش خبر داد. منتظر آمدنش بودم. پیکر او را در سال 73/8/1به ما تحویل دادند و اهالی محله برای پسرم مراسم باشکوهی برگزار کردند.
مختصری از زندگینامه شهید حمید رضا قربانی
شهید حمیدرضا قربانی در سال 1347 در یکی از روستاهای دلیجان به نام روستای کروگان جاسب به دنیا آمد. دو ساله بود که همراه با خانواده به تهران آمد. در دوران نوجوانی و در اوج شکل گیری نهضت انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) ، به مبارزه با رژیم شاه پرداخت و در راهپیمایی ها شرکت می کرد. وی در زمان آغاز جنگ تحمیلی در دوره راهنمایی مشغول به تحصیل بود اما تاب نیاورد و در دی ماه سال 62 به جبهه حق علیه باطل اعزام شد. وی در این مدت چندین بار مجروح گردید اما پس از بهبودی دوباره عازم جبهه شد. این شهید بزرگوار پس از سیزده مرحله حضور در مناطق عملیاتی ، سرانجام در سال 65 به فرمان امام در طرح لبیک یا امام شرکت نمود و در بیستم فروردین سال 65 به جبهه اعزام گردید و مدتی بعد ، در سیزدهم اردیبهشت ماه همان سال به آروزی همیشگی خود یعنی شهادت رسید. این شهید بزرگوار در پاسخ به مادرش که خواسته بود مدتی استراحت کند و بجای حضور در جبهه به خدمت سربازی اعزام شود گفته بود : کفن بدوز بهر تنم مادرم مگر عزیزتر از علی اکبرم در ساعات وداع آخر با مادر، انگشتری خود را درآورد و بعنوان یادگاری به مادر هدیه کرد گویی که می دانست این بار به شهادت می رسد. یک شب مانده به اعزام آخر گفت : مادر امشب خوابی دیدم که این بار بروم شهید می شوم و همانطور هم شد اما خواب خود را برای ما تعریف نکرد. مادرشهید تعریف می کند : در ایام مرخصی که در تهران حضور داشت ، برای شرکت در مراسم روز هفتم شهادت پسرخاله ام به بهشت زهرا (س) رفته بودیم . بعد از اتمام مراسم با کمال تعجب دیدم حمید رضا در یکی از قبرهایی که در همان نزدیکی محل دفن پسرخاله ام بود خوابیده است. بعد از اینکه حمید رضا به شهادت رسید ، بدون اینکه ما تصور کنیم در همان قبری که آن موقع خوابیده بود به خاک سپرده شد. مادر ادامه داد : حمید رضا اولین فرزند ما ، پسر فعال ، پرشور و درعین حال صبور و قانعی بود. هیچ وقت ازغذا ایراد نمی گرفت . با یک لیوان شیر و یک تکه نان خودش را سیر می کرد. دانش آموز دوره ابتدایی بود که مبارزات انقلاب شروع شد. اصلا جلودارش نبودیم. از مدرسه فرار می کرد و به تظاهرات می رفت. هر روز یک چکمه پلاستیکی برایش می خریدم ، اما فردا نداشت ، چون چکمه هایش را در آتشی که تظاهرات کنندگان جلو مسیر حرکت نظامیان رژیم شاه درست کرده بودند ، می انداخت تا شعله ورتر شود. روزها پیش برادرم در بقالی کار می کرد. برادرم از سال 42 در مبارزات سیاسی شرکت فعالی داشت و سرانجام دستگیر شد و به زندان افتاد. وقتی ساواک به خانه برادرم هجوم آورد و همه زندگی اش را به هم ریخت ، آنقدر برای حمیدرضا گران تمام شد که مدام می گفت : بذار بزرگ بشم ، انتقام دایی را از اینها می گیرم. امام که آمد و انقلاب پیروز شد ، حمید سر از پا نمی شناخت. با شروع جنگ ، در حالی که فقط 12 سال داشت ، اصرار می کرد به جنگ متجاوزان عراقی برود که ما مخالفت می کردیم . روزی با همان فکر بچه گانه اش گفت : اگر نگذارید بروم ، خودکشی می کنم ! پیش مدیر مدرسه اش رفتم و گفتم : چون شما بچه ها را از مدرسه به جبهه فرستاده اید ، حمید هم هوایی شده . مدیر گفت : ما فقط بچه های سوم راهنمایی را فرستادیم ، نه کوچکترها را. مدیرشان برای اینکه او را منصرف کند گفت : تو که هنوز صورتت مو درنیاورده ، پس نمی توانی بروی جبهه. خیلی به حمید برخورد. یک دفعه خبردار شدم که صورتش را با تیغ به اصطلاح ، اصلاح کرده تا موهای صورتش زودتر در بیاید. خیلی دعوایش کردیم ، اما او با ناراحتی گفت : وقتی ریش و سبیل ، آدم را به جبهه می برد ، چرا این کار را نکنم ! این ماجرا ادامه داشت تا اینکه 14 ساله شد و دوباره حرف از رفتن زد. برای گزینش به مسجد محله مراجعه کرد اما رد شد. دوباره روز از نو ، آمد خانه و گفت : می روم سر چهارراه خودم را می اندازم زیرماشین ! رفتم مسجد ، گفتند : آخر، بعضی از احکام را نمی داند. گفتم : خوب ، از شما یاد می گیرد ، درست می شود. دیگران هم وساطت کردند و بالاخره مسئول اعزام گفت : بگویید چند روز دیگر با وسایلش بیاید برای اعزام. خلاصه حمید رضا سال 61 در 14 سالگی به آرزویش رسید و در اولین قدم ، به بوکان در کردستان اعزام شد. در واقع از چند ماه پیش ، وقتی برادر مبارزم ، حسن حقگو در عملیات فتح المبین به شهادت رسید ، حمید دیگر آرام و قرار نداشت و فقط با رفتن به جبهه آتش درونش آرام گرفت. چهارسال مداوم در جبهه های غرب و جنوب بود. جزو نیروهای اطلاعاتی و نفوذی بود و در عملیاتهای مهم شرکت داشت. آخرین بار که به مرخصی آمد ، پسرخاله ام که هم نام او و دوستش محسوب می شد ، شهید شده بود. حمید اعلامیه او را که دید منقلب شد و گفت : حمید ! به خدا انتقام تو را می گیرم. ازآن موقع تا شهادتش ، فقط سه ماه طول کشید.
می گفت : قربان رهبرم بروم که فتوا داده در شرایط فعلی برای دفاع از کشور، دیگر رضایت
پدر و مادر شرط نیست. رفت و این آخرین دیدار ما بود. از اینکه 4 سال در جبهه حضور داشت اما شهادت نصیبش نشده بود خیلی بی تابی می کرد. تمام نامه هایی که تا آن روز برایمان فرستاده بود و وصیتنامه هایش را آتش زد. عادت داشت هر بار که به جبهه می رفت وصیت نامه ای می نوشت و می گفت : هیچ کس اجازه ندارد موقع زنده بودنش ، در پاکت وصیتنامه را باز کند اما دفعه آخر که به مرخصی آمده بود همه را سوزاند . می گفت : ما که لیاقت نداریم شهید شویم. وقتی داشت برای آخرین بار می رفت گفتم : داری می روی اما وصیتنامه ای از تو نداریم ! گفت : من که دوباره برمی گردم ، وصیتنامه می خواهم چه کار! اما رفت و دیگر برنگشت. 19 شعبان سال 65 چند نفر از همرزمان حمید به خانه مان آمدند. همه مجروح بودند. از من پرسیدند : حمید برگشته ؟ گفتم : نه . گفتند : عملیات لو رفته و همه بچه ها به خاک و خون کشیده شدند. گفتم : فرمانده چه شد؟ گفتند : شهید شد. گفتم : خوب حمید رضا هم که بی سیم چی بود و همیشه در کنار فرمانده ؟! گفتند : ما در آن شرایط نفهمیدیم چه بر سر حمید آمد. تا 22 روز هر چه نامه و تلگراف فرستادیم برگشت خورد و هیچ خبری از حمید نداشتیم. ماه رمضان شده بود یک روز به پدرش گفتم : اگر یک روز بیایند در خانه و خبر شهادت حمید را بدهند چه کار کنیم ؟ پدرش گفت : هیچی ، همان کار را که پدر و مادر بقیه شهدا کردند. شب می خواستیم بخوابیم که بزرگان فامیل به خانه ما آمدند. خیلی عجیب بود. دایی ام گفت : از حمید چه خبر ؟ یکدفعه متوجه قضیه شدم و گفتم : شما خبرحمید را برایمان آورده اید، از من می پرسید؟ همه غافلگیر شدند. گفتم : فقط بگویید پیکرش هم پیدا شده یا فقط خبر شهادتش را آورده اید ؟ گفتند : پیکرش پیدا شده و همسایه ها رفته اند پیکر را تحویل بگیرند. در آن لحظات فقط یک جمله گفتم و آن اینکه حمید داماد نشده بود .اما خودم و همسرم اصلا بی تابی و بی قراری نکردیم . حمید 22 روز قبل در 13 اردیبهشت سال 65 در فکه شهید شده بود. گفتند پیکرش را در حالی پیدا کردند که سرش از تن جدا بود. حمید رضا موقع شهادت 18 سال داشت. اوایل که حمید شهید شده بود ، نه به دلیل شهادتش بلکه به این دلیل که داماد نشده بود ، خیلی ناراحت بودم. یک شب خواب دیدم اطراف مزار حمید در بهشت زهرا (س) هستیم . یک دفعه دیدم دو تا خانم بسیار زیبا با لباسهای صورتی از اطراف مزار حمید می گذشتند. یادم می آید آخرین بار که به مرخصی آمده بود ، مهمان خانواده پسرعمویش بودیم . عروس عمویش به حمید گفت : حمید ! امشب قرمه سبزی بخور، انشاء اله برای عروسیت کباب می خوریم . حمید در جوابش گفت : عروسی من ، آن دنیاست نه این دنیا ! تازه راه کربلا باز شده بود و مادرم می خواست به کربلا برود. من هم دلم پرمی کشید برای کربلا ، اما شرایط برایم مهیا نبود. گفتم : خدایا من که نمی توانم بروم ، چه کنم ؟ همان شب حمید به خوابم آمد و من و همسایه مان را برد کربلا. می خواستیم وارد حرم شویم. ما داخل حرم شدیم اما ماموران جلو همسایه مان را گرفتند، حمید به آنها اشاره کرد و گفت : بگذارید بیاید ، او هم با ماست. رفتیم و یک دل سیر زیارت کردیم. بعد از شهادت حمید رضا ، خدا یک پسر به ما داد که انگار از روی او کپی گرفته اند ، چه از نظر چهره و ظاهر و چه از نظر اعتقاد و رفتار شباهت عجیبی به حمید دارد و یاد او را زنده می کند ، اما حمید نمی شود. در واقع خدا دیگر مثل او به من نداد . هیچ یک از بچه هایم و حتی خود ما از نظر اعتقاد ، قناعت و صبر به حمید نمی رسیم.