لحظه_ای_با_شهدا 🇮🇷 ✨نمازشهیدان📿 🌸شهیدحکمت الله لشینی🌸 ✨چشمان ورم کرده 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔸یک شب جهت انجام فریضه نمازبیدارشدم,پس از وضوبه اتاقی رفتم که نمازبخوانم,ناگهان دردل تاریکی,متوجه صدای ناله ای شدم,چراغ راروشن کردم,دیدم حکمت الله است که سربه سجده نهاده وگریه میکندومحو نمازاست. هرچه صدایش زدم متوجه نشد. پس ازسجده دیدم ازفرط گریه چشمانش ورم کرده است. فردای آن شب به مزاح به وی گفتم:"اشک زیاد چشمت رااذیت میکند." درجوابم گفت:"چشمان من وقف سیدالشهدا است وباید درراه او فدا شود." که البته هم همین شدودر هنگام شهادت براثرموج انفجاروآتش آرپی جی دشمن, هردوچشمان مبارکش ازحدقه بیرون آمده بود
شهید(مصطفی ماستری فراهانی ) از زبان مادر : خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت . همیشه کمک حالم بود . همه کارهای خانه را انجام می داد . بخصوص بعد از شهادت مجتبی که من دیگر زیاد حوصله نداشتم ، بیشتر کارهای خانه را او به عهده می گرفت. مدتی از اعزام مجتبی به جبهه گذشته بود که مصطفی هم هوای جبهه کرد. من مخالفت کردم . گفت : پس چرا به مجتبی اجازه دادید ! و برای این که رضایتم را جلب کند گفت من فقط 2-3 ماه میروم و برمی گردم . نمی توانستم مانعش شوم . رضایت دادم و گفتم به خدا سپردمت . مصطفی با برادرش مجتبی یک سال و نیم تفاوت سنی داشت . حدود یک سال اصلا یکدیگر را ندیدند . وقتی مجتبی جبهه بود ، مصطفی به مرخصی می آمد و بر عکس یک بار که مصطفی جبهه بود ، مجتبی در مرخصی . یک سال و نیم بعد از شهادت مجتبی هم جبهه رفتن را ادامه داد . زمانی که برادرش مجتبی به شهادت رسید و خبر شهادتش را به او دادند ، برای اعزام به جبهه به پادگان رفته بود . با این وجود حاضر به برگشتن نشد و گفت : باید سنگر برادرم را حفظ کنم . بعد از مراسم تشییع و تدفین مجتبی با اصرار ، مصطفی را از منطقه برگرداندیم . وقتی او را دیدم گفتم : مجتبی می گفت دفعه بعد که برگردم حجله (شهادت) مصطفی جلوی در است . با شنیدن این حرف مصطفی سرش را پایین انداخت و گفت : او لیاقت شهادت داشت که شهید شد. پس از مدتها حضور در جبهه ، مهر ماه سال 64 بود که در کلاس دوم دبیرستان ثبت نام کرد و مشغول خواندن درس شد . بعد از دومین سالگرد مجتبی دوباره زمزمه رفتن سر داد و پس از امتحانات آماده اعزام شد. می گفتم : مجتبی شهید شد. تو دیگر نرو ، بمان هرچه بخواهی برایت فراهم می کنم اما او در جوابم می گفت : مجتبی مرا معاف کرد ، من هم محمد (برادر کوچکتر) را معاف کردم . اصرارها بی فایده بود و مصطفی کار خودش را کرد و رفت و کمتر از یک ماه بعد خبر شهادتش را آوردند.