شهید سید عبدالله هاشمی در خانواده ای مذهبی در تهران به دنیا آمد. او فرزند دوم خانواده بود و 3 برادر و 1 خواهر داشت . این شهید والامقام تحصیلات خود را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد و پس از آن در کارخانه چیت سازی تهران مشغول بکار شد تا زمانی که خود را برای گذراندن خدمت مقدس سربازی معرفی کرد. او در عملیات کربلای 5 به درجه رفیع شهادت نائل شد. شهید از زبان مادر : اول دبیرستان را ثبت نام کرد اما سرکلاس نرفت. گفت می خواهد برود سر کار. خیلی ناراحت شدم. مرا بغل کرد و گفت : مامان ! کمک حالتون میشوم, بالاخره درچیت سازی مشغول کار شد. درتمام سال هایی که کار می کرد ، هر چه حقوق می گرفت ، بی کم و کاست تحویل من می داد. مادر وقتی از عبداله حرف می زند، انگار همه غصه های عالم از دلش می رود. او با لبخندی شیرین که روی لبش نشسته در ادامه می گوید: خیلی مهربان بود اگر برای خودش لباس می خرید ، حتما باید مثل آن را برای برادرش هم می خرید. می آمد با شوق و ذوق ، عکس پیراهنی را که در مغازه دیده بود ، برای خواهرش نقاشی می کرد و می گفت : دوست داری برایت بخرم ؟ یادم نمی رود وقتی حقوق می گرفت ، دودستی پول ها را در مقابل خواهرش می گرفت و می گفت : اسکناس های نو را تو بردار. یک عادت دیگر هم داشت. شبی که حقوق می گرفت ، وقتی خواهر و برادر کوچکترش می خوابیدند ، زیر بالش آنها مقدار زیادی پول می گذاشت. صبح فردا بچه ها با دیدن آن پول ها آنقدر ذوق می کردند که نگو. مادر مکثی می کند و با لحنی غم گرفته می گوید : انگار دلش آگاه بود رفتنی است که آنقدر به ما محبت می کرد. 20 ساله بود که به سربازی رفت. آن دو سال تاخیر، برای آن بود که می خواست بیشتر کمک حال پدرش باشد. فردای سیزده به در برای دوره آموزشی ، عازم "عجب شیر" شد. سه ماه بعد در تقسیم نیروها ، قرعه اهواز به نامش افتاد. آنجا یک دوره آموزش تخصصی خنثی کردن مین گذراند و بعد به شلمچه اعزام شد. هفتم شهریور بود که نامه اش آمد. نوشته بود سه روز دیگر مهمانتان می شوم من هم با ذوق و شوق همه غذاهایی را که دوست داشت آماده کردم و منتظر ماندم تا بیاید. او به قولش وفا کرد اما ... من از شب گذشته ، دلم آگاه شده بود عبداله به شهادت می رسد . او خودش هم مرا آماده کرده بود. روز چهارشنبه سوری قبل از اینکه به سربازی برود به خانه آمد و عکسی را که تازه گرفته بود داخل قاب عکس گذاشت و قاب را روی طاقچه قرارداد. لحظاتی به عکس خود ش نگاه کرد و بعد مرا صدا زد. وقتی رفتم ، دست دور گردنم انداخت ، صورتش را به صورتم چسباند و گفت: مامان ! این عکس برای چی خوب است ؟ گفتم : خب ، برای دکور. گفت : اگر یک چیزی بگویم ناراحت نمی شوی ؟ این عکس، جان می دهد برای روی حجله ! دستش را از گردنم جدا کردم و با ناراحتی گفتم : شب چهارشنبه سوری ، بهتر از این نمی توانی حرف بزنی ؟ دنبالم آمد و گفت اول و آخر که همه می میریم . چه بهتر که بروم جبهه و شهید شوم تا بعدها هر کس خواست از من یاد کند بگوید عبداله شهید شد. مادر نفسی تازه می کند و ادامه می دهد: اصلا از شهادتش ناراحت نشدم. در تمام مدتی که عبداله جبهه بود ، دائم دعا می کردم که خدایا ! اگر قرار است برگردد ، سلامت برگردد و اگر قرار است شهید شود ، پیکرش را به دست من برسان. فقط نگذار اسیر شود و به دست آن نامردمان بیفتد که من طاقت ندارم. من به خواسته ام رسیدم....پدر عبدالله وقتی از سرکار بازگشت وقتی فضای خانه واندو وگریه زاری اطرافیان را دید از شوک ان فضا یکباره دچار بیماری روحی وروانی وکم کم زمینگیر شد ومشکلات ما دوچندان وحدود 20سال پرستاری از شوهرم بخاطر شهادت عبدالله کردم تا بر اثر همان بیماری ناشی از شوک شهادت عبدالله درگذشت
مختصری از زندگینامه ووصیتنامه شهید احمد حسینی,اولین شهید شهرک ولیعصر (عج)
شهید والامقام احمد حسینی در سال 1339 در تهران دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در دامان خانواده ای مذهبی و مؤمن سپری کرد. پس از طی دوره ابتدایی و راهنمایی برای کمک به مخارج خانواده مدرسه را رها کرد و مشغول به کار شد. او نماز خواندن را در سنین نوجوانی شروع کرد و به انجام فرایض دینی اهمیت فراوان می داد. اخلاقی پسندیده و اسلامی داشت. با همه مهربان بود و احترام خانواده را نگه می داشت و در جلب رضایت آنها می کوشید. پس از مدتی بعنوان کارگر در کارخانه ایران خودرو مشغول بکار شد وهیچگاه از مشکلات کار نمی هراسید و با پشتکار و جدیت وظایف خود را انجام می داد. در همان زمان به جریان انقلاب پیوست و در راهپیمایی ها و تظاهرات ضد رژیم شرکت نمود. روزها همگام با مردم انقلابی ، خیابان های تهران را زیر پا می گذاشت و شب ها به گشت زنی و پاسداری از جان مردم می پرداخت. پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی برای خدمت سربازی اعزام شد. او دوره آموزشی را در عجبشیر کردستان گذراند. یکی از دوستان همرزمش می گوید: "هنوز چند روزی از رفتن احمد به عجبشیر نمی گذشت که برای دیدن او به آن منطقه رفتم. او جویای احوال دوستان و آشنایان و مخصوصاً پدر و مادرش شد. وقتی هنگام خداحافظی فرا رسید ، از من خواست تا آدرس او را به پدر و مادرش ندهم و وقتی با تعجب علت را پرسیدم گفت : چون هم متحمل خرج و هم زحمت می شوند و من راضی به هیچ کدام نیستم. شهید حسینی پس از طی دوره آموزشی در لشکر 164 ارومیه مشغول به خدمت شد. در این زمان ضد انقلاب داخلی در کردستان منطقه نا امنی بوجود آورده بود. سپاه پاسداران و ارتش در منطقه با ضد انقلاب به مقابله می پرداختند و در این راه تعداد زیادی نیز به شهادت می رسیدند. او می دانست در انتهای راهی که پیش گرفته است شهادت قرار دارد و لذا دعا می کرد خداوند این موهبت عظیم را به او نیز ارزانی دارد و او را در ردیف شهدا قرار دهد. سرانجام روز موعود فرا رسید. یازدهم شهریور ماه سال 1358 احمد حال دیگری داشت. نرمی بال ملائک را بر گونه های خود احساس می کرد. سلاح را محکم در دست فشرد و خدا را یاد کرد و در منطقه پیرانشهر به مقابله با ضد انقلاب پرداخت. او پس از رشادتهای فراوان به دست عناصر حزب منحله دمکرات به فیض شهادت رسید و خونین بال به دیدار معبود شتافت.
شهید اسماعیل رسولی نرمیقی
تاریخ تولد : 1348
تاریخ شهادت : 1369/6/12
محل شهادت : سردشت
شهید از زبان مادر : فرزند پنجم خانواده بود و در روستای نرمیق از توابع سراب متولد شد. همزمان با مهاجرتمان به تهران وقت تحصیل او فرا رسید. اخلاق و رفتار اسماعیل آنقدر خوب بود که همه از او راضی بودند. هیچ کس از او بدی ندید. برادر شهید نیز می گوید: تا کلاس پنجم بیشتر درس نخواند و بعد از آن مشغول بکار شد. فردی مومن، مهربان و بسیار سخت کوش بود و با وجود سن کم در روستا به کار و تلاش می پرداخت. یک سال از من کوچکتر بود و بیشتر اوقات با هم بودیم. بعد از مهاجرت به تهران در یک جوراب بافی مشغول کار شدیم. در محله همه دوستش داشتند. می دانست با هر کس چطور رفتار کند. با افراد پیر، پیر بود و با جوانان، جوان. با هر کس سر صحبت را باز می کرد، او را مجذوب می ساخت. یادم می آید در پایان مرخصی هایش وقتی می خواست به منطقه برگردد، بچه محلها مسابقه می گذاشتند تا برنده، اسماعیل را برای بدرقه به ترمینال ببرد. نماز را اول وقت می خواند و به ورزش فوتبال علاقمند بود. در دوران پیش از انقلاب که کودکی بیش نبود هر وقت من با پدرم قصد رفتن به تظاهرات را داشتیم او هم اصرار می کرد همراه ما بیاید. به سن خدمت که رسید 3- 4 ماه از دوره خدمت من مانده بود. اسماعیل هم عزم رفتن کرد. به او گفتم صبر کن به سازمان نظام وظیفه اطلاع بدهم که من در اهواز خدمت می کنم تا از آنها نامه بگیرم و تو در تهران بمانی. گفت: تهران و جای دیگر فرق نمی کند. اواخر جنگ بود که به منطقه کردستان اعزام شد و تمام دوران خدمتش را در شهرهای سردشت و بانه گذران . وقتی به مرخصی می آمد، ویژگی های منطقه خدمتش را برایمان تشریح می کرد و می گفت: شرایط کردستان خیلی خاص و متفاوت از منطقه جنوب است. آنجا مرز بین دوست و دشمن مشخص نبود. همان کسانی که صبح می آمدند و با ما طرح دوستی می ریختند و صمیمانه و با محبت برخورد می کردند، هنگام شب به منطقه استقرار ما حمله کرده و قصد جان ما را داشتند و تازه می فهمیدیم آنها جزو کوموله ها و منافقین هستند. اسماعیل در زمان مرخصی برای دیدار اقوام و فامیل به روستا می رفت و برایشان از تهران وسایل مورد نیازشان را می خرید و برایشان می برد. او حدود یک سال از دوران خدمتش را در زمان جنگ گذراند و بعد از برقراری آتش بس به عنوان سرباز در مناطق کوهستانی سردشت به خدمتش ادامه داد. دورانی که بی شباهت به دوران جنگ نبود. گرچه جنگ رسمی و علنی میان ایران و عراق به پایان رسیده بود اما کوموله ها در کردستان به تحرکات خود ادامه داده و محافظان مرزهای غربی کشور را ناجوانمردانه مورد حمله قرار می دادند و فرزندان کشور، مظلومانه قربانی خیانت آن وطن فروشان می شدند. بار آخر که به مرخصی آمد خوب به یاد دارم. فقط 10- 15 روز به پایان خدمت سربازی اش مانده بود. همه فکر می کردیم این بار فقط برای تسویه حساب می رود و دیگر برای همیشه به خانه برمی گردد اما او همه تصورات ما را برهم زد. رفتارش عجیب بود. با همه خداحافظی کرد و در حالی که می خندید گفت: این بار که می روم، شاید دیگر برنگردم! گفتیم: دو سال خدمت کرده ای و در جنگ بوده ای اما هیچ اتفاقی برایت نیافتاده. حالا که جنگ نیست و فقط چند روز از خدمتت باقی مانده این حرف چه معنایی دارد؟ او خندید و ما هم حرفش را جدی نگرفتیم. آخر اصلا باورمان نمی شد در آن چند روز اتفاقی برایش بیافتد. اسماعیل رفت و چند روزی هم از موعد بازگشتش گذشت اما خبری از او نشد تا اینکه خبر شهادتش را به ما دادند. یکی از همرزمان اسماعیل نقل کرد: به ما گزارش دادند که کوموله ها در نقطه ای کوهستانی کمین کرده اند. یک گروه 17- 18 نفره به طرف منطقه مورد نظر رفتیم. متاسفانه کوموله ها ما را غافلگیر کردند و جز من و یکی دو نفر دیگر همه نیروها به اسارت گرفته شدند. هیچ خبری از آنها نداشتیم تا اینکه بعد از گذشت چند روز یک چوپان به محل استقرار ما مراجعه کرد و خبر داد در مسیر حرکتش با چند جسد مواجه شده است. وقتی به منطقه مورد نظر رسیدیم پیکر همه سربازان از جمله اسماعیل را که به دست کوموله ها به شهادت رسیده بودند در مقابل خود دیدیم.