شهید اسماعیل رسولی نرمیقی
تاریخ تولد : 1348
تاریخ شهادت : 1369/6/12
محل شهادت : سردشت
شهید از زبان مادر : فرزند پنجم خانواده بود و در روستای نرمیق از توابع سراب متولد شد. همزمان با مهاجرتمان به تهران وقت تحصیل او فرا رسید. اخلاق و رفتار اسماعیل آنقدر خوب بود که همه از او راضی بودند. هیچ کس از او بدی ندید. برادر شهید نیز می گوید: تا کلاس پنجم بیشتر درس نخواند و بعد از آن مشغول بکار شد. فردی مومن، مهربان و بسیار سخت کوش بود و با وجود سن کم در روستا به کار و تلاش می پرداخت. یک سال از من کوچکتر بود و بیشتر اوقات با هم بودیم. بعد از مهاجرت به تهران در یک جوراب بافی مشغول کار شدیم. در محله همه دوستش داشتند. می دانست با هر کس چطور رفتار کند. با افراد پیر، پیر بود و با جوانان، جوان. با هر کس سر صحبت را باز می کرد، او را مجذوب می ساخت. یادم می آید در پایان مرخصی هایش وقتی می خواست به منطقه برگردد، بچه محلها مسابقه می گذاشتند تا برنده، اسماعیل را برای بدرقه به ترمینال ببرد. نماز را اول وقت می خواند و به ورزش فوتبال علاقمند بود. در دوران پیش از انقلاب که کودکی بیش نبود هر وقت من با پدرم قصد رفتن به تظاهرات را داشتیم او هم اصرار می کرد همراه ما بیاید. به سن خدمت که رسید 3- 4 ماه از دوره خدمت من مانده بود. اسماعیل هم عزم رفتن کرد. به او گفتم صبر کن به سازمان نظام وظیفه اطلاع بدهم که من در اهواز خدمت می کنم تا از آنها نامه بگیرم و تو در تهران بمانی. گفت: تهران و جای دیگر فرق نمی کند. اواخر جنگ بود که به منطقه کردستان اعزام شد و تمام دوران خدمتش را در شهرهای سردشت و بانه گذران . وقتی به مرخصی می آمد، ویژگی های منطقه خدمتش را برایمان تشریح می کرد و می گفت: شرایط کردستان خیلی خاص و متفاوت از منطقه جنوب است. آنجا مرز بین دوست و دشمن مشخص نبود. همان کسانی که صبح می آمدند و با ما طرح دوستی می ریختند و صمیمانه و با محبت برخورد می کردند، هنگام شب به منطقه استقرار ما حمله کرده و قصد جان ما را داشتند و تازه می فهمیدیم آنها جزو کوموله ها و منافقین هستند. اسماعیل در زمان مرخصی برای دیدار اقوام و فامیل به روستا می رفت و برایشان از تهران وسایل مورد نیازشان را می خرید و برایشان می برد. او حدود یک سال از دوران خدمتش را در زمان جنگ گذراند و بعد از برقراری آتش بس به عنوان سرباز در مناطق کوهستانی سردشت به خدمتش ادامه داد. دورانی که بی شباهت به دوران جنگ نبود. گرچه جنگ رسمی و علنی میان ایران و عراق به پایان رسیده بود اما کوموله ها در کردستان به تحرکات خود ادامه داده و محافظان مرزهای غربی کشور را ناجوانمردانه مورد حمله قرار می دادند و فرزندان کشور، مظلومانه قربانی خیانت آن وطن فروشان می شدند. بار آخر که به مرخصی آمد خوب به یاد دارم. فقط 10- 15 روز به پایان خدمت سربازی اش مانده بود. همه فکر می کردیم این بار فقط برای تسویه حساب می رود و دیگر برای همیشه به خانه برمی گردد اما او همه تصورات ما را برهم زد. رفتارش عجیب بود. با همه خداحافظی کرد و در حالی که می خندید گفت: این بار که می روم، شاید دیگر برنگردم! گفتیم: دو سال خدمت کرده ای و در جنگ بوده ای اما هیچ اتفاقی برایت نیافتاده. حالا که جنگ نیست و فقط چند روز از خدمتت باقی مانده این حرف چه معنایی دارد؟ او خندید و ما هم حرفش را جدی نگرفتیم. آخر اصلا باورمان نمی شد در آن چند روز اتفاقی برایش بیافتد. اسماعیل رفت و چند روزی هم از موعد بازگشتش گذشت اما خبری از او نشد تا اینکه خبر شهادتش را به ما دادند. یکی از همرزمان اسماعیل نقل کرد: به ما گزارش دادند که کوموله ها در نقطه ای کوهستانی کمین کرده اند. یک گروه 17- 18 نفره به طرف منطقه مورد نظر رفتیم. متاسفانه کوموله ها ما را غافلگیر کردند و جز من و یکی دو نفر دیگر همه نیروها به اسارت گرفته شدند. هیچ خبری از آنها نداشتیم تا اینکه بعد از گذشت چند روز یک چوپان به محل استقرار ما مراجعه کرد و خبر داد در مسیر حرکتش با چند جسد مواجه شده است. وقتی به منطقه مورد نظر رسیدیم پیکر همه سربازان از جمله اسماعیل را که به دست کوموله ها به شهادت رسیده بودند در مقابل خود دیدیم.
این عکس از لحظه به اسارت در آمدن قهرمان چذابه است .
سرباز وظیفه شهید ماشاءالله پیل افکن🌷 ، در ادامه عملیات چذابه، به تنهایی شش شبانه روز در مقابل و پشت جبهه دشمن بدون وقفه برای نجات تیپ ۷۷خراسان از محاصره، با دشمنان بعثی جنگید و آنقدر از مهمات ذخیره و دپو شده دشمن استفاده کرد تا مهمات آن محدوده به پایان رسید. آنگاه با لبان تشنه و بدن خسته و گرسنه، و چشم ترکش خورده ایی که ۶ شبانه روز نخوابیده بود، در محاصره دشمن قرار گرفت و به تنهایی به اسارت دشمن در آمد .
اين قهرمان ناشناخته ایران به تنهایی دو شبانه روز گردانهای زرهی و پیاده دشمن را زمین گیر کرد تا تیپ مشهد از محاصره، رهایی یابد.
دشمنان بعثی شکست خورده، خشم خود را ، با شکنجههای متعدد بر ایشان ، از جمله بریدن دو دست توانمندش از بازو، بیرون آوردن دو چشم او، شکستن دندان هایش، کندن پوست سر و جمجمه اش و همچنین کندن محاسن شریفش با پوست و گوشت صورتش و با نشاندن صدها گلوله در پیکر پاکش، از او انتقام گرفتند.
و چه عاشقانه به ديدار حق شتافت🌷
این شهید عزیز از روستای اسپاهیکلاه دابو شهرستان آمل می باشد .
مختصری از زندگینامه جانباز شهید سعید پور جعفری
در سال 42در ایام ماه مبارک رمضان بدنیا امد دوران کودکی در محله بهارستان وسپس دوران ابتدایی را در شهرک ولیعصر مدرسه باختر (13 رجب) طی نمود ,با شروع انقلاب اسلامی به صف مبارزان وتظاهر کنندگان پیوست ودر شعار نویسی کمک مینمود ,همزمان مصادف شد با دوران دبیرستان که درمدرسه نظام مافی ثبت نام نمود با شروع جنگ تحمیلی درس ومدرسه را رها وبه جبهه ها شتافت ودر جنگهای نامنظم از همراهان شهید چمران بود ,او با جهاد سازندگی استان فارس اشنا واز ان طریق بارها به جبهه ها شتافت وچندین بار مجروحیت دست واعضاء دیگر وهمچنین در عملیات والفجر 8 براثر گاز شیمیایی مجروحیت شدید نصیبش گردید,سعید سال63به جرگه متاهلین پیوست و بلافاصله دوباره به جبهه اعزام گردید ,سعید باتجربه ای که درجهادسازندگی ومهندسی جنگ وفعالیتهای پشتبانی بدست اورد او را در رده مدیران جهاد قرار داد,پس از پایان جنگ ازسوی نماینده حضرت امام لوح تقدیر وهمچنین نشان فتح از دست ریاست جمهور دریافت نمود,عشق وایثار برای او پایانی نداشت بعداز جنگ به مناطق جنوب اعزام ودر ستاد بازسازی مناطق جنگی فعالیت نمود وهمچنین در احداث حوضچه های پرورش ماهی مسیر اهواز خرمشهر فعالیت نمود ودر ادامه در موسسه جهاد نصر فعالیت فراوان در دیگر زمینه های جهادی با توجه به وضع جسمانی بیمارش که براثر جراحتهای فراوان خصوصا بمب های شیمیایی نصیبش گردید به سختی ادامه میداد,سرانجام 17 شهریور 79 در پی بستری شدن در بیمارستان امام خمینی مزد جهادش را گرفت وبشهادت رسیدند. قسمتی از وصیتنامه شهید سعید پور جعفری : شما در راه اسلام واهل بیت پیامبر قدم بردارید وجهاد کنید ,اگر قسمت به شهادت باشد در زمان خودش برایتان رقم میخورد