فرازهایی از وصیتنامه شهید سعداله حنیفه زاده : ... پدر و مادر عزيزم ! نمي دانيد كه اينجا براى انسان چه خوب است. در اينجا میتوان حقايق را به چشم ديد. در اينجا مى توان دست عينى الهى را به چشم ديد. و چنان رعب بر دل دشمن انداخته ايم كه جرأت تكان خوردن را ندارند. برايتان يك خاطره بگويم كه شب بود و ما مى خواستيم حمله كنيم و در سنگر نشسته بوديم ، كه ديدم يك كبوتر سفيد آمد و روبروى سنگرم نشست و او آنقدر زيبا بود كه از سنگرم بيرون آمدم تا آن را بگيرم كه آن كبوتر پريد و چند قدم دورتر آن طرف تر نشست كه من باز رفتم كه آن را بگيرم كه دشمن يك خمپاره شليك كرد كه درست در داخل سنگر من اصابت نمود كه سنگر من به كلى از بين رفت و آن كبوتر بعد از منفجر شدن سنگر من پريد و از ديده ها ناپديد شد و من مى دانم كه اين كبوتر يك فرشته و كمك غيبى است. كه خدا در قرآن مى فرمايد: هر كس مرا يارى كند من او را يارى خواهم كرد و نيز اين آيه باز به حقيقت پيوست. و من اى پدر و مادر و برادر و خواهرانم ! از شما مى خواهم كه در روز عيد به ديدن اين معلولين و مجروحين كه شهيدان زنده اند برويد و براى تسلى دادن به مادران و پدران شهيد داده ، به ديدن آنان برويد. و از ملت عزيز و شهيد پرورده و مبارز مى خواهم كه خوب ، خود را حفظ كرده و هر لحظه به ياد خدا باشند و از اين منافقين مى خواهم كه بر سر عقل بيايند كه ببينند آيا خوب است برادران خود را بدون هيچ گناهى بكشند و فكر كنند كه آيا كارى كه مى كنند درست است ؟ و از خدا مى خواهم كه اگر آنان قابل هدايت هستند هدايت فرمايد و اگر قابل هدايت نيستند ريشه كن فرمايد. انشاء ا...
مختصری از زندگینامه شهید سعدالله حنیفه زاده
شهید سعداله حنیفه زاده در سال 1347 در شهرستان سراب دیده به جهان گشود. پس از گذران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی ، در کانون پرورش فکری کودکان عضویت یافت و در همان دوران به مطالعه کتابهای دینی و مذهبی علاقمند شد و به فعالیتهای هنری بویژه نقاشی پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در بسیج مسجد محل عضو گردید و در کتابخانه انجمن اسلامی فعالیت نمود و بعد از مدتی در کمیته 12 واقع در خیابان رباط کریم مشغول به خدمت شد. او حضور فعالی در نمازهای جمعه و جماعت داشت و در مراسم دعای کمیل و جلسات قرآن شرکت می کرد. احترام و اطاعت از اوامر والدین از ویژگیهای برجسته رفتاری این شهید بزرگوار بشمار می رود. شهید حنیفه زاده از سوی کمیته 12 به یکی از پادگانهای تهران جهت دوره آموزشی معرفی و پس از مدت کوتاهی روانه جبهه شد. او در 12/2/61 در جریان عملیات بیت المقدس در خرمشهر به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مختصری از زندگینامه شهید نصرالله پالیزدار: شهید نصراله پالیزدار در 4 اسفند ماه سال 1343 مصادف با ماه مبارک رمضان در خانواده ای متدین در تهران متولد شد. او اولین ثمره ازدواج والدینش بود و در سه ماهگی دچار بیماری سختی شد بگونه ای که معالجه پزشکان نتیجه ای نداد و پدر و مادر با توسل به ائمه اطهار(ع) و نذر حضرت ابوالفضل العباس(ع) فرزند خود را دوباره بازیافتند و او از بیماری مهلک جان سالم بدر برد. دوران دبستان را در محل نارمک گذراند و به سبب رهنمودهای پدر نسبت به مسائل مذهبی توجه خاصی پیدا کرد. بگونه ای که در مدرسه با مظاهر ضد اسلامی به مخالفت برمی خاست و همین امر باعث شد بارها پدرش به مدرسه فراخوانده شود. در همین دوران در جلسات مذهبی مسجد جامع نارمک شرکت می کرد و شبهای پنجشنبه همراه با پدر در هیئت قرآنی متوسلین به حضرت علی اصغر(ع) حضور می یافت. آموزشهای دینی و قرآنی از او فردی باایمان، صبور و بامحبت ساخته بود. در سال 56 همراه با خانواده به محله شهرک ولیعصر(عج) نقل مکان کرد و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید مطهری سپری نمود و دوره متوسطه را در هنرستان شهید رجایی ادامه داد. همزمان با شروع انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) وی نیز همچون دیگر جوانان و نوجوانان مبارز به تحرکات انقلابی خود شدت بخشید و به مقابله با رژیم پهلوی برخاست. او پس از پیروزی انقلاب عضو فعال انجمن اسلامی مدرسه بود و در بسیج و انجمن اسلامی مسجد امام هادی(ع) نیز فعالیتهای چشمگیری از خود نشان داد بگونه ای که مدتی فرمانده بسیج پایگاه مسجد را برعهده داشت. وی برای شرکت در عرصه جهاد در راه خدا و مبارزه با دشمن دین و میهن آموزشهای نظامی لازم را در اصفهان گذراند و سپس به جبهه اعزام شد. او سهم بسزایی در پیروزی های عملیات رمضان داشت و بعد از مدتی به تهران بازگشت. همزمان با شروع عملیاتهای زنجیره ای والفجر دوباره قصد عزیمت نمود. پدر در این باره می گوید: به او اصرار کردم به جبهه نرود و به درسش ادامه دهد. او با متانت و آرامش خاصی قرآن را آورده و گفت: پدر ! من جهت حفظ قرآن و دین و اجابت فرمان رهبرم می روم. با این حرف شیوا و قاطع تسلیم شدم و او به مناطق عملیاتی جنوب اعزام شد. شهید پالیزدار در منطقه فکه و عملیات والفجر مقدماتی حضور یافت و در این عملیات از ناحیه صورت و دست مجروح و در بیمارستان مجروح شد. پس از بازگشت زمانی که پدر به او پیشنهاد ازدواج و تشکیل خانواده را داد گفت : ببین بابا! 15 نفر از بستگان ما و 45 نفر از بچه های پایگاه بسیج شهید شده اند. با شهید شدن برادران بهرامی من نمی توانم داخل کوچه خودمان شوم. چگونه می توانم دل به دنیا بسته و ازدواج کنم؟ این شهید والامقام هیچگاه زندگی خود را جدای از مسجد، بسیج و جنگ نمی دانست و لذا هرگاه در جبهه ها احتیاج به نیرو بود بدون درنگ خود را برای اعزام آماده می کرد. در عملیات پیروزمند بدر نیز نام نصراله در جمع سلحشوران و حماسه آفرینان این عملیات ثبت گردید. او در تاریخ 25/1/65 برای آخرین بار به جبهه اعزام و در تاریخ 11/2/65 پس از نوشتن وصیتنامه عازم خط مقدم نبرد با دشمن بعثی شد. او در جریان نبرد با خصم زبون با شجاعت تمام نخستین رزمنده لشگر اسلام بود که گلوله آرپی چی را بسوی نظامیان بعثی شلیک و در مدت کوتاهی 4 تانک دشمن را منهدم کرد. در گرماگرم پیکار وی از ناحیه سر و پشت کمر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و در جریان انتقال به پشت جبهه از طریق آمبولانس مجدداً پیکر مجروحش مورد اصابت خمپاره نیروهای متجاوز واقع شد و روح خدایی اش از قفس تن بسوی معبود شتافت و به مقام والای شهادت رسید. شهید از زبان پدر : از همان دوران کودکی نصراله روح بزرگی داشت. زمانی که در همان دوران کودکی موضوع غیبت امام زمان(عج) و معراج پیامبر اسلام را برایش شرح می دادم اشک از چشمان کوچکش جاری شد تا آنجا که فکر کردم او ترسیده است اما بعد دریافتم بخاطر بزرگی و محبت به پیامبر اسلام گریه می کند. روحیه ای مقاوم داشت. زمانی که پایش در اثر اصابت شیشه بشدت شکاف برداشت و برای مداوا به بیمارستان انتقال یافت، دکتر مربوطه وسیله بیهوشی در اختیار نداشت و نصراله گفت من تحمل می کنم. با وجود عدم بیهوشی، دکتر پای او را بخیه زد و از مقاومت و قدرت تحمل او شگفت زده شد. برای عید دیدنی بیرون رفته بودیم اما نصراله نیامد. ظهر شد و دلم شور گرفت. ناگزیر به منزل آمدم اما در منزل نبود. روی بخاری کاغذی را دیدم. نوشته بود: پدر جان! خداحافظ من به جبهه می روم. مرا ببخش که بی خبر رفتم. پس از آن ناراحت شدم و به دنبال او راه افتادم اما نیافتم. مدتی گذشت، آنقدر دل تنگ بودم که نمی دانستم چکار کنم. ساعت چهار صبح بود که احساس کردم پشت درب حیاط است. در را باز کردم و او پشت در بود. سلام داد و در آغوشش گرفتم. تمام لباسهایش خون بود چون بعنوان امدادگر حمل مجروحان جنگ را برعهده داشت.
. مادر نیز اضافه می کند: نصراله علاقه شدیدی به جبهه و جنگ داشت. همیشه به او می گفتم، به جبهه نرو اما او مصمم بود که باید حتماً به جبهه برود و از میهن، کشور، قرآن و اسلام دفاع کند و نگذارد که این انقلاب بدست نااهلان بیافتد