eitaa logo
شهدا شهرک ولیعصر (عج)
187 دنبال‌کننده
4هزار عکس
26 ویدیو
0 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
مختصری از زندگینامه شهید نصرالله پالیزدار: شهید نصراله پالیزدار در 4 اسفند ماه سال 1343 مصادف با ماه مبارک رمضان در خانواده ای متدین در تهران متولد شد. او اولین ثمره ازدواج والدینش بود و در سه ماهگی دچار بیماری سختی شد بگونه ای که معالجه پزشکان نتیجه ای نداد و پدر و مادر با توسل به ائمه اطهار(ع) و نذر حضرت ابوالفضل العباس(ع) فرزند خود را دوباره بازیافتند و او از بیماری مهلک جان سالم بدر برد. دوران دبستان را در محل نارمک گذراند و به سبب رهنمودهای پدر نسبت به مسائل مذهبی توجه خاصی پیدا کرد. بگونه ای که در مدرسه با مظاهر ضد اسلامی به مخالفت برمی خاست و همین امر باعث شد بارها پدرش به مدرسه فراخوانده شود. در همین دوران در جلسات مذهبی مسجد جامع نارمک شرکت می کرد و شبهای پنجشنبه همراه با پدر در هیئت قرآنی متوسلین به حضرت علی اصغر(ع) حضور می یافت. آموزشهای دینی و قرآنی از او فردی باایمان، صبور و بامحبت ساخته بود. در سال 56 همراه با خانواده به محله شهرک ولیعصر(عج) نقل مکان کرد و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید مطهری سپری نمود و دوره متوسطه را در هنرستان شهید رجایی ادامه داد. همزمان با شروع انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) وی نیز همچون دیگر جوانان و نوجوانان مبارز به تحرکات انقلابی خود شدت بخشید و به مقابله با رژیم پهلوی برخاست. او پس از پیروزی انقلاب عضو فعال انجمن اسلامی مدرسه بود و در بسیج و انجمن اسلامی مسجد امام هادی(ع) نیز فعالیتهای چشمگیری از خود نشان داد بگونه ای که مدتی فرمانده بسیج پایگاه مسجد را برعهده داشت. وی برای شرکت در عرصه جهاد در راه خدا و مبارزه با دشمن دین و میهن آموزشهای نظامی لازم را در اصفهان گذراند و سپس به جبهه اعزام شد. او سهم بسزایی در پیروزی های عملیات رمضان داشت و بعد از مدتی به تهران بازگشت. همزمان با شروع عملیاتهای زنجیره ای والفجر دوباره قصد عزیمت نمود. پدر در این باره می گوید: به او اصرار کردم به جبهه نرود و به درسش ادامه دهد. او با متانت و آرامش خاصی قرآن را آورده و گفت: پدر ! من جهت حفظ قرآن و دین و اجابت فرمان رهبرم می روم. با این حرف شیوا و قاطع تسلیم شدم و او به مناطق عملیاتی جنوب اعزام شد. شهید پالیزدار در منطقه فکه و عملیات والفجر مقدماتی حضور یافت و در این عملیات از ناحیه صورت و دست مجروح و در بیمارستان مجروح شد. پس از بازگشت زمانی که پدر به او پیشنهاد ازدواج و تشکیل خانواده را داد گفت : ببین بابا! 15 نفر از بستگان ما و 45 نفر از بچه های پایگاه بسیج شهید شده اند. با شهید شدن برادران بهرامی من نمی توانم داخل کوچه خودمان شوم. چگونه می توانم دل به دنیا بسته و ازدواج کنم؟ این شهید والامقام هیچگاه زندگی خود را جدای از مسجد، بسیج و جنگ نمی دانست و لذا هرگاه در جبهه ها احتیاج به نیرو بود بدون درنگ خود را برای اعزام آماده می کرد. در عملیات پیروزمند بدر نیز نام نصراله در جمع سلحشوران و حماسه آفرینان این عملیات ثبت گردید. او در تاریخ 25/1/65 برای آخرین بار به جبهه اعزام و در تاریخ 11/2/65 پس از نوشتن وصیتنامه عازم خط مقدم نبرد با دشمن بعثی شد. او در جریان نبرد با خصم زبون با شجاعت تمام نخستین رزمنده لشگر اسلام بود که گلوله آرپی چی را بسوی نظامیان بعثی شلیک و در مدت کوتاهی 4 تانک دشمن را منهدم کرد. در گرماگرم پیکار وی از ناحیه سر و پشت کمر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و در جریان انتقال به پشت جبهه از طریق آمبولانس مجدداً پیکر مجروحش مورد اصابت خمپاره نیروهای متجاوز واقع شد و روح خدایی اش از قفس تن بسوی معبود شتافت و به مقام والای شهادت رسید. شهید از زبان پدر : از همان دوران کودکی نصراله روح بزرگی داشت. زمانی که در همان دوران کودکی موضوع غیبت امام زمان(عج) و معراج پیامبر اسلام را برایش شرح می دادم اشک از چشمان کوچکش جاری شد تا آنجا که فکر کردم او ترسیده است اما بعد دریافتم بخاطر بزرگی و محبت به پیامبر اسلام گریه می کند. روحیه ای مقاوم داشت. زمانی که پایش در اثر اصابت شیشه بشدت شکاف برداشت و برای مداوا به بیمارستان انتقال یافت، دکتر مربوطه وسیله بیهوشی در اختیار نداشت و نصراله گفت من تحمل می کنم. با وجود عدم بیهوشی، دکتر پای او را بخیه زد و از مقاومت و قدرت تحمل او شگفت زده شد. برای عید دیدنی بیرون رفته بودیم اما نصراله نیامد. ظهر شد و دلم شور گرفت. ناگزیر به منزل آمدم اما در منزل نبود. روی بخاری کاغذی را دیدم. نوشته بود: پدر جان! خداحافظ من به جبهه می روم. مرا ببخش که بی خبر رفتم. پس از آن ناراحت شدم و به دنبال او راه افتادم اما نیافتم. مدتی گذشت، آنقدر دل تنگ بودم که نمی دانستم چکار کنم. ساعت چهار صبح بود که احساس کردم پشت درب حیاط است. در را باز کردم و او پشت در بود. سلام داد و در آغوشش گرفتم. تمام لباسهایش خون بود چون بعنوان امدادگر حمل مجروحان جنگ را برعهده داشت.
. مادر نیز اضافه می کند: نصراله علاقه شدیدی به جبهه و جنگ داشت. همیشه به او می گفتم، به جبهه نرو اما او مصمم بود که باید حتماً به جبهه برود و از میهن، کشور، قرآن و اسلام دفاع کند و نگذارد که این انقلاب بدست نااهلان بیافتد
سرباز شهید نصرالله پالیزدار  تاریخ ومحل شهادت 65/2/12 فکه ,ساکن خ شهید برادران بهرامی جنب آزمایشگاه,کوچه شهید اسداله بهرامی ,مزار شهید قطعه 53 ردیف 139 شماره 10 مکرر
سرباز شهید نصرالله پالیزدار  تاریخ ومحل شهادت 65/2/12 فکه ,ساکن خ شهید برادران بهرامی جنب آزمایشگاه,کوچه شهید اسداله بهرامی ,مزار شهید قطعه 53 ردیف 139 شماره 10 مکرر
سرباز شهید علیرضا حاجی هادی تاریخ ومحل شهادت 65/2/12 فکه ساکن خ شهید مسلمی ,این شهید تا 73/8/1 جاویدالاثر بودند،مزار شهید قطعه 50 ردیف 8 شماره 48
مختصری از زندگینامه شهید علیرضا حاجی هادی: شهید والامقام علیرضا حاجی هادی در سال 1344 در تهران به دنیا آمد. او از همان دوران کودکی فردی متین و آرام بود و در کارهای منزل به پدر و مادر خود کمک می کرد. در سن هفت سالگی به مدرسه قدم گذاشت و در سن ده سالگی همزمان با تحصیل به حرفه مکانیکی خودرو مشغول شد بگونه ای که در شیفت مخالف مدرسه به سر کار می رفت و در تامین مخارج خانواده به پدر کمک می کرد. پس از تحصیل در مقطع دوم راهنمایی، ترجیح داد درس را رها کند و بطور تمام وقت به شغل مکانیکی خودرو بپردازد. او پس از سالها کار و تلاش برای گذراندن خدمت مقدس سربازی خود را معرفی نمود. پس از طی دوره های آموزشی به نیروی هوایی بوشهر اعزام شد. با وجود دلتنگی های مادر از نبود فرزند در آغوش گرم خانواده، همواره به او می گفت: مادر! اگر می خواهی خیال من راحت باشد گریه نکن و به جای گریه برای سربازان امام زمان(عج) دعا کن تا سرنوشت جنگ به نفع ما تمام شود. پس از یکسال از حضور شهید حاجی هادی در نیروی هوایی بوشهر او به تیپ 16 زرهی قزوین منتقل و از آنجا به فکه اعزام شد. این شهید همیشه سرفراز اسلام پس از 18 ماه حضور در مناطق عملیاتی جنگ در جریان عملیات کربلای 5 مفقودالاثر گردید و سالها پیکر مطهرش در خاک دشمن باقی ماند تا اینکه پس از گذشت سالها، در جریان عملیات تفحص شهدا شناسایی و به خاک میهن بازگردانده شد. شهید حاجی هادی فردی خوش اخلاق، مهربان و مردم دار بود و به پدر و مادر خود احترام خاصی می گذاشت. سعی داشت همواره در نماز جمعه شرکت کند و از مسائل روز جامعه آگاه شود. نمازهای فریضه خود را هیچگاه ترک نمی کرد و در ماههای مبارک رمضان با وجود گرمای هوا روزه می گرفت. مادر درباره فرزنش اینچنین می گوید: علیرضا تا مقطع راهنمایی درس خوانده بود. باقی سالها را به کارکردن در مغازه کوچک مکانیکی در شهرک ولیعصر(عج) مشغول بود. فرزندم بسیار زحمتکش و اهل کار بود و غیرت خاصی داشت. وقتی خبر حمله دشمن را شنید برای رفتن به جبهه های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سر از پا نمی شناخت و با اینکه زمان خدمتش فرا نرسیده بود داطلبانه ثبت نام کرد و به جبهه اعزام شد. علیرضا در سال 65 در فکه به شهادت رسید اما نُه سال مفقودالاثر بود تا آن زمان که یکی از دوستانش آمد، کیف وسایلش را تحویل و از زخمی شدنش خبر داد. منتظر آمدنش بودم. پیکر او را در سال 73/8/1به ما تحویل دادند و اهالی محله برای پسرم مراسم باشکوهی برگزار کردند.
سرباز شهید علیرضا حاجی هادی تاریخ ومحل شهادت 65/2/12 فکه ساکن خ شهید مسلمی ,این شهید تا 73/8/1 جاویدالاثر بودند،مزار شهید قطعه 50 ردیف 8 شماره 48
سرباز شهید علیرضا حاجی هادی تاریخ ومحل شهادت 65/2/12 فکه ساکن خ شهید مسلمی ,این شهید تا 73/8/1 جاویدالاثر بودند،مزار شهید قطعه 50 ردیف 8 شماره 48
سرباز شهید علیرضا حاجی هادی تاریخ ومحل شهادت 65/2/12 فکه ساکن خ شهید مسلمی ,این شهید تا 73/8/1 جاویدالاثر بودند،مزار شهید قطعه 50 ردیف 8 شماره 48
بسیجی شهید حمید رضا قربانی  تاریخ ومحل شهادت 65/2/13 فکه , ساکن خ شهید رجایی ,(بازرگان), مزار شهید قطعه 53 ردیف 154 شماره 2
بسیجی شهید حمید رضا قربانی  تاریخ ومحل شهادت 65/2/13 فکه , ساکن خ شهید رجایی ,(بازرگان), مزار شهید قطعه 53 ردیف 154 شماره 2
مختصری از زندگینامه شهید حمید رضا قربانی شهید حمیدرضا قربانی در سال 1347 در یکی از روستاهای دلیجان به نام روستای کروگان جاسب به دنیا آمد. دو ساله بود که همراه با خانواده به تهران آمد. در دوران نوجوانی و در اوج شکل گیری نهضت انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) ، به مبارزه با رژیم شاه پرداخت و در راهپیمایی ها شرکت می کرد. وی در زمان آغاز جنگ تحمیلی در دوره راهنمایی مشغول به تحصیل بود اما تاب نیاورد و در دی ماه سال 62 به جبهه حق علیه باطل اعزام شد. وی در این مدت چندین بار مجروح گردید اما پس از بهبودی دوباره عازم جبهه شد. این شهید بزرگوار پس از سیزده مرحله حضور در مناطق عملیاتی ، سرانجام در سال 65 به فرمان امام در طرح لبیک یا امام شرکت نمود و در بیستم فروردین سال 65 به جبهه اعزام گردید و مدتی بعد ، در سیزدهم اردیبهشت ماه همان سال به آروزی همیشگی خود یعنی شهادت رسید. این شهید بزرگوار در پاسخ به مادرش که خواسته بود مدتی استراحت کند و بجای حضور در جبهه به خدمت سربازی اعزام شود گفته بود : کفن بدوز بهر تنم مادرم مگر عزیزتر از علی اکبرم در ساعات وداع آخر با مادر، انگشتری خود را درآورد و بعنوان یادگاری به مادر هدیه کرد گویی که می دانست این بار به شهادت می رسد. یک شب مانده به اعزام آخر گفت : مادر امشب خوابی دیدم که این بار بروم شهید می شوم و همانطور هم شد اما خواب خود را برای ما تعریف نکرد. مادرشهید تعریف می کند : در ایام مرخصی که در تهران حضور داشت ، برای شرکت در مراسم روز هفتم شهادت پسرخاله ام به بهشت زهرا (س) رفته بودیم . بعد از اتمام مراسم با کمال تعجب دیدم حمید رضا در یکی از قبرهایی که در همان نزدیکی محل دفن پسرخاله ام بود خوابیده است. بعد از اینکه حمید رضا به شهادت رسید ، بدون اینکه ما تصور کنیم در همان قبری که آن موقع خوابیده بود به خاک سپرده شد. مادر ادامه داد : حمید رضا اولین فرزند ما ، پسر فعال ، پرشور و درعین حال صبور و قانعی بود. هیچ وقت ازغذا ایراد نمی گرفت . با یک لیوان شیر و یک تکه نان خودش را سیر می کرد. دانش آموز دوره ابتدایی بود که مبارزات انقلاب شروع شد. اصلا جلودارش نبودیم. از مدرسه فرار می کرد و به تظاهرات می رفت. هر روز یک چکمه پلاستیکی برایش می خریدم ، اما فردا نداشت ، چون چکمه هایش را در آتشی که تظاهرات کنندگان جلو مسیر حرکت نظامیان رژیم شاه درست کرده بودند ، می انداخت تا شعله ورتر شود. روزها پیش برادرم در بقالی کار می کرد. برادرم از سال 42 در مبارزات سیاسی شرکت فعالی داشت و سرانجام دستگیر شد و به زندان افتاد. وقتی ساواک به خانه برادرم هجوم آورد و همه زندگی اش را به هم ریخت ، آنقدر برای حمیدرضا گران تمام شد که مدام می گفت : بذار بزرگ بشم ، انتقام دایی را از اینها می گیرم. امام که آمد و انقلاب پیروز شد ، حمید سر از پا نمی شناخت. با شروع جنگ ، در حالی که فقط 12 سال داشت ، اصرار می کرد به جنگ متجاوزان عراقی برود که ما مخالفت می کردیم . روزی با همان فکر بچه گانه اش گفت : اگر نگذارید بروم ، خودکشی می کنم ! پیش مدیر مدرسه اش رفتم و گفتم : چون شما بچه ها را از مدرسه به جبهه فرستاده اید ، حمید هم هوایی شده . مدیر گفت : ما فقط بچه های سوم راهنمایی را فرستادیم ، نه کوچکترها را. مدیرشان برای اینکه او را منصرف کند گفت : تو که هنوز صورتت مو درنیاورده ، پس نمی توانی بروی جبهه. خیلی به حمید برخورد. یک دفعه خبردار شدم که صورتش را با تیغ به اصطلاح ، اصلاح کرده تا موهای صورتش زودتر در بیاید. خیلی دعوایش کردیم ، اما او با ناراحتی گفت : وقتی ریش و سبیل ، آدم را به جبهه می برد ، چرا این کار را نکنم ! این ماجرا ادامه داشت تا اینکه 14 ساله شد و دوباره حرف از رفتن زد. برای گزینش به مسجد محله مراجعه کرد اما رد شد. دوباره روز از نو ، آمد خانه و گفت : می روم سر چهارراه خودم را می اندازم زیرماشین ! رفتم مسجد ، گفتند : آخر، بعضی از احکام را نمی داند. گفتم : خوب ، از شما یاد می گیرد ، درست می شود. دیگران هم وساطت کردند و بالاخره مسئول اعزام گفت : بگویید چند روز دیگر با وسایلش بیاید برای اعزام. خلاصه حمید رضا سال 61 در 14 سالگی به آرزویش رسید و در اولین قدم ، به بوکان در کردستان اعزام شد. در واقع از چند ماه پیش ، وقتی برادر مبارزم ، حسن حقگو در عملیات فتح المبین به شهادت رسید ، حمید دیگر آرام و قرار نداشت و فقط با رفتن به جبهه آتش درونش آرام گرفت. چهارسال مداوم در جبهه های غرب و جنوب بود. جزو نیروهای اطلاعاتی و نفوذی بود و در عملیاتهای مهم شرکت داشت. آخرین بار که به مرخصی آمد ، پسرخاله ام که هم نام او و دوستش محسوب می شد ، شهید شده بود. حمید اعلامیه او را که دید منقلب شد و گفت : حمید ! به خدا انتقام تو را می گیرم. ازآن موقع تا شهادتش ، فقط سه ماه طول کشید.