شهید حسین هوشیار از زبان مادر : اخلاق و رفتارش در بین تمام دوستان و اقوام زبانزد بود . یکی از دوستانش ، مادرش را از دست داده بود . هر وقت چیزی برایش می خریدم بلافاصله آن را کادو می کرد و به دوستش هدیه می داد. می گفت : من مادر دارم و برایم هدیه می خرد اما او چه ؟ فکر و ذکر حسین کمک به دیگران بود . او از همان دوران کودکی به دستورات اسلام توجه خاصی داشت ، اذان گوی مسجد بود و خیلی به نماز جمعه اهمیت می داد. به دوستش وصیت کرده بود بعد از شهادتم هر وقت به نمازجمعه رفتی ، سجاده مرا کنار خودت پهن کن و بدان که من همانجا هستم . با عشق و علاقه قلبی و همتی که داشت قرآن را بگونه ای یاد گرفت که توانست در مساجد و محله های محروم به دیگران قرآن تعلیم دهد . جنگ که شروع شد ، عزم رفتن کرد اما مسئول امور فرهنگی مسجد که دوست صمیمی اش بود ، موافقت نمی کرد و می گفت : وجود تو اینجا برای آموزش نوجوانان و جوانان ضروری تر است . وقتی دوستانش از جبهه می آمدند و از حال و هوای آنجا تعریف می کردند ، دلش پر می کشید و می گفت : می گویند نزدیک کربلایند ... یک بار همراه با پدرش در خیابان راه می رفتم که حسین را دیدیم . چنان سر به زیر قدم بر می داشت که اصلا متوجه اطرافش نبود طوری که به پدرش برخورد کرد . پدرش گفت : پسر جان ! چرا موقع راه رفتن سرت را بالا نمی گیری ؟ گفت : به خدا قسم می ترسم سرم را بالا بگیرم ، مادر شهدا را ببینم و شرمنده آنها شوم . من از آنها خجالت می کشم . نوروز سال 61 بود که بالاخره تصمیم گرفت به جبهه برود . بعد از سال تحویل گفت : گل بخریم تا به خانه شهدا برویم . در مسجد اعلام کردند آنهایی که قرار بود ششم فروردین اعزام شوند سه روز زودتر عازم جبهه می شوند . حسین از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و بالا و پایین می پرید بگونه ای که موجب تعجب همه شده بود. آن روز تا 12 شب به خانه اقوام و همسایه ها و خانواده شهدا رفت و از همه خداحافظی کرد و گفت : حلالم کنید ، دیگر برنمی گردم . موقع خداحافظی می خواستم ببوسمش اما نگذاشت و گفت : می ترسم مهر مادری به دلم بیافتد و از راه باز بمانم . بگذار بروم به سعادت برسم. بالاخره راضی شد پیشانی اش را ببوسم. حسین فقط دو ماه در جبهه بود. نگرانی من پدرش را راهی منطقه کرد . آنجا پدرش به حسین گفت : مادرت آرام و قرار ندارد ، برگرد . حسین جواب داد : فرمانده مان که بدنش پر از ترکش است حرف از برگشت نمی زند ، من چطور برگردم ؟ چند بار پایش را به زمین کوبید و گفت : بابا ! این پوتین که با پول شما خریدم خیلی با غیرت است ! آخر چند جا را آزاد کرده امیدوارم خرمشهر را هم آزاد کند آنوقت بر می گردم .گفته بود به مامان بگویید قول می دهم فردای آزادی خرمشهر پیشش باشم . او به قولش وفا کرد و وقتی خبر آزادی خرمشهر به گوشمان رسید فردای آن روز خبر شهادت حسین را به ما دادند .
مختصری از زندگینامه شهید محمد علی نباتی:یکم بهمن ۱۳۴۳، در اردستان چشم به جهان گشود. پدرش محرمعلی، ارتشی بود و مادرش،فاطمه نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم خرداد ۱۳۶۱، در ام الرصاص عراق بر اثر اصابت گلوله به کتف شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران،قطعه 26 ردیف 43 شماره 42 واقع است
مختصری از زندگینامه و وصیتنامه شهید عباس چمنی
شهید عباس چمنی در 22/3/1340 در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. از همان ابتدا علاقه شدیدی به درس خواندن داشت و نماز خواندن را از پدر و مادر خود فرا گرفت. او به تلاوت قرآن علاقه وافری داشت و به همین منظور در مجالس مذهبی و کلاسهای آموزش قرآن حضور می یافت. به خاطر هوش و استعداد بالایی که داشت ، مقاطع درسی را با نمراتی عالی سپری کرد. او جوانی صالح ، باصداقت ، خوش اخلاق و مقید به احکام و نظام اسلامی بود. شرکت در نماز جمعه ، دعای کمیل پنجشنبه شبها در مهدیه ، هیئات عزاداری و نیز خواندن نماز شب از فضائل معنوی این شهید بزرگوار است. از نظر اخلاقی همواره به افراد ضعیفتر از خود بالاخص به دوستانش در درس کمک می کرد . بدون اینکه کسی بفهمد به بیمارستان می رفت و از بیماران عیادت می نمود و خون خود را به آنان اهدا می کرد . با توجه به شرایط اقتصادی خانواده و به منظور کمک به تامین مخارج آن ، در کنار تحصیل به کار و تلاش پرداخت. در دوران اوج گیری نهضت اسلامی در تظاهرات و حرکتهای مردمی حاضر بود و به توزیع اعلامیه بر علیه رژیم شاه می پرداخت. پس از پیروزی انقلاب نیز در بسیج مسجد فعالیت خود را آغاز نمود تا اینکه جنگ آغاز شد. وی پس از اخذ دیپلم بلافاصله خود را برای خدمت مقدس سربازی معرفی نمود. دوران آموزشی را در پادگان مهرآباد سپری کرد و به هنگام تقسیم نیرو برای ادامه خدمت به تهران منتقل شد که موجب نارضایتی وی گردید. او بار دیگر داوطلبانه خود را معرفی کرد تا به مناطق عملیاتی اعزام شود و این بار بعد از اعزام ، به منطقه جنوب رفت و همراه با لشکر 77 خراسان در عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر شرکت کرد. زمانی که خرمشهر به دست رزمندگان اسلام آزاد شد این شهید بزرگوار در ظهر همان روز در درگیری با نیروهای دشمن بعثی به شهادت رسید. فرازهایی از وصيتنامه شهیدعباس چمنى : ... مادر جان ! يك مسلمان واقعى بايد احساس مسئوليت بكند . بلى ما هم دِينى به اين انقلاب و جنگ داريم ، ما نبايد آنقدر بى تفاوت باشيم . شما بايد خيلى خوشحال باشيد از اينكه من به جبهه رفتهام من در درجه اول براى رضاى خدا و در درجه دوم براى آزاد كردن وطنم به اينجا رفتهام ... واقعا اينجا آدم خيلى چيزها ياد مىگيرد اينجا نه ديگر زندگى تجملاتى مىباشد و نه چيزهاى ديگر . اينجا بايد روى خاك بخوابى و آب داغ بخورى و چيزهاى ديگر . نمىدانيد در اينجا آدم خود را مىتواند پيدا كند و به خدا نزديك مىباشد . مىخواهم چون رود روان باشم . ماندن و گنديدن مثل مرداب را نمىخواهم . انشاء الله بزودى خرمشهر (خونين شهر آزاد مىگردد ) و ما پيروز مىشويم .
شهید عباس چمنی: ما نباید آنقدر بی تفاوت باشیم شما باید خیلی خوشحال باشید از این که من به جبهه رفته ام من در درجه اول برای رضای خدا و در درجه دوم برای آزاد کردن وطنم به اینجا رفته ام.
مادر جان!....
نمی دانی در اینجا آدم خدا را می تواند پیدا کند. و به خدا نزدیک می باشد. می خواهم چو رود روان باشم ماندن و گندیدن مثل مرداب را نمی خواهم. ان شااله هم به زودی خرمشهر
(خونین شهر آزاد میگردد) و ما پیروز می شویم