eitaa logo
{•جوان‌‌فردا•}
447 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
706 ویدیو
33 فایل
نوجوانان مدیران آینده این کشورند✌🏻🍃 نظراتتون رو به ما منتقل کنید :) http://payamenashenas.ir/javan__farda • • • پشت صحنه👀 @javab_nashenas
مشاهده در ایتا
دانلود
حرف یه دختر چادری که ده هزار لایک تو بیتاک داشته بخون... شما خانوم خوش‌تیپی که تو خیابون منو چپ چپ نگاه می‌کنی... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بگذاردشمن‌خودرابفࢪيبدوازپيوندتاريخۍماباعاشوراغافل‌بمانداگرامام‌تنہا‌نمانداسلام‌هم پيࢪوزخواهدشدومااهل‌كوفہ‌نيستيم‌كہ‌امام‌راتنہابگذاريم... _سیدمرتضےآوینۍ🌿♥️✨ @javan_farda
- ا—————————ا زندگۍخیلۍقشنگ‌ترمیـشہ‌اگه‌وقتۍڪہ‌ عصبی‌شدیـم‌یـه‌نفس‌عمیـق‌بکشیم‌بگیم: بیخیال‌چیزۍبگم‌امـام‌زمان‌ناراحت‌میشه꧇)🌿' @javan_farda
♡...
{•جوان‌‌فردا•}
♡...
. ا——————— باید‌بہ‌این‌باور‌برسیم ڪہ‌بسیجے‌بودن‌فقط‌توݪباس‌چریڪے خلاصھ‌نشده..؛ اصݪ‌اینہ‌ڪہ‌نفسُ‌وباطنمون‌رو یہ‌پابسیجےمخلص‌تربیت‌ڪنیم🌱 ———————ا @javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت حق فرمود: هر که سه بار بیمار شود و از بیماری‌اش برای عیادت ‌کنندگان شکایت نکند، من گوشت‌های بدن او را به گوشت‌های خوب و خون بدنش را به خون بهتر تبدیل می‌کنم. اگر او را شفا دادم پس گناهی در نزد من ندارد و اگر او را قبض روح کردم، داخل رحمت خود می‌کنم رسول الله (صلّی‌الله‌علیه‌وآله)‏ الکافی، ج ۳، ص۱۱۵ @javan_farda
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من😳؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه🧐 باشه؟ … . برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی🚪 های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … . همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت 😊بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید … اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه … از حالت من خنده اش😁 گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … . واقعا معذرت می خوام😔 … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن … خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه 👕… .  اون پشت سر هم و با وجد خاصی 😍صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم😐 … .  توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه💎 می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد❣ … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .  مثل فنر➿ از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … . بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم👀 … @javan_farda
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم👕 … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …🌱 از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم 😃و به اون تی شرت نگاه می کردم … یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی … 😏و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال … .😁🤩 در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم …😅 اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود …🙃 تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود … .💰 یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … 😞😢 بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود 🔥… اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم … 🤝 پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم...😒 بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش …👊🏻 ادامه دارد... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
➖گفت: من از نماز خواندن لذت نمیبرم آیا ذکری هست که... ➕آیت الله شاه‌آبادی بلافاصله گفت: شما موسیقی حرام گوش می کنی⁉️ طرف یکباره جا خوردم و حرف ایشان را تایید کرد...😟 آیت الله شاه‌آبادی بلافاصله می گوید: ذکر لازم نیست... موسیقی حرام را ترک کنید 🎵🎶⛔️ صدای حرام انسان را به گناهان علاقه‌مند و در نتیجه از نماز دور و بی علاقه کرده و راه حضور شیطان را فراهم می‌کند... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا کند که کسی🖤 مادرش زمین نخورد💔 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
{•جوان‌‌فردا•}
{•°•°•} #فاطمیه #پیشنهاد_دانلود🌱👌🏻 @javan_farda
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام😨 بی نهایت خسته و افسرده ام😰 تا میان گور رفتم دل گرفت😓 قبر کن سنگ لحد را گل گرفت⚰ بالش زیر سرم از سنگ بود☄ غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود🌑 هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت🐾 سوره ی حمدی برایم خواند و رفت🥀 خسته بودم هیچ کس یارم نشد💔 تشنه بودم، در پی یک جرعه آب🚰 آمدند از راه نزدم دو ملک🙌🏻 تیره شد در پیش چشمانم فلک🖤 یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست❓ دیگری فریاد زد: رب تو کیست❓ گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود👑 لرزه بر اندام من افتاده بود!⭕️ چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد😢 بار دیگر بر سرم فریاد کرد:😨 در میان عمر خود کن جستجو🔦 کارهای نیک و زشتت را بگو❌✅ هر چه می کردم به اعمالم نگاه👀 بر زبان آوردنش دشوار بود😫 چاره ای جز لب فرو بستن نبود😶 گرز آتش بر سرم آمد فرود🔥☄ چون ملائک نا امید از من شدند😞 حرف آخر را چنین با من زدند:🗣 عمر خود را ای جوان کردی تباه🖤 نامه اعمال تو باشد سیاه🖤 ما که مأموران حق داوریم✋🏻 پس تو را سوی جهنّم می بریم🔥 نا امید از هرکجا و دل فکار🥀🍂 می کشیدندم به خِفّت سوی نار☄ ناگهان الطاف حق آغاز شد❄️ از جنان درهای رحمت باز شد🌸 مردی آمد از تبار آسمان🍃 دیگران چون نجم و او چون کهکشان✨💫 صورتش خورشید بود و غرق نور🌕 جام چشمانش پر از خمر طهور☘ لب که نه، سرچشمه ی آب حیات🍎 بین دستش کائنات و ممکنات✋🏻 چشمهایش زندگانی می سرود👁 درد را از قلب انسان می زدود💖 بر سر خود شال سبزی بسته بود🌱 بر دلم مهرش عجب بنشسته بود🌼 کِی به زیبائی او گل می رسید🌹 پیش او یوسف خجالت می کشید😇 @javan_farda
{•جوان‌‌فردا•}
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام😨 بی نهایت خسته و افسرده ام😰 تا میان گور رفتم دل گرفت😓 قبر کن سنگ لحد ر
دو ملک سر را به زیر انداختند💚 بال خود را فرش راهش ساختند👑 غرق حیرت داشتند این زمزمه💠 آمده اینجا حسین فاطمه؟!😍😓 صاحب روز قیامت آمده📿 گوئیا بهر شفاعت آمده🧡 سوی من آمد مرا شرمنده کرد😔 مهربانانه به رویم خنده کرد🙂 گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)✨ من کجا و دیدن روی حسین (ع)🌈 گفت: آزادش کنید این بنده را⛓ خانه آبادش کنید این بنده را🖇 اینکه این جا این چنین تنها شده👤 کام او با تربت من وا شده🎍 مادرش او را به عشقم زاده است🤰🏻 گریه کرده بعد شیرش داده است🤱🏻 خویش را در سوز عشقم آب کرد💧 عکس من را بر دل خود قاب کرد🌙 بارها بر من محبت کرده است🌸 سینه اش را وقف هیئت کرده است🤲🏻 سینه چاک آل زهرا بوده است💔 چای ریز مجلس ما بوده است☕️ اسم من راز و نیازش بوده است🙌🏻 تربتم مهر نمازش بوده است🌾 پرچم من را به دوشش می کشید🏴 پا برهنه در عزایم می دوید👣 بهر عباسم به تن کرده کفن⚰ روز تاسوعا شده سقای من🚰 اقتدا بر خواهرم زینب نمود❇️ گاه میشد صورتش بهرم کبود🔅 تا به دنیا بود از من دم زده🗣 او غذای روضه ام را هم زده🙃 قلب او از حب ما لبریز بود💚 پیش چشمش غیر ما ناچیز بود💙 با ادب در مجلس ما می نشست🧕🏻🧔🏻 قلب او با روضه ی من می شکست💔 حرمت ما را به دنیا پاس داشت✋🏻 ارتباطی تنگ با عباس داشت🤞🏻 اشک او با نام من می شد روان💧 گریه در روضه نمی دادش امان😥😭 بارها لعن امیه کرده است❌ خویش را نذر رقیه کرده است〰 گریه کرده چون برای اکبرم😭 با خود او را نزد زهرا (س) می برم🙂 هرچه باشد او برایم بنده است☺️ او بسوزد، صاحبش شرمنده است🔴 در مرامم نیست او تنها شود👤 باعث خوشحالی اعدا شود🖐🏻 @javan_farda
{•جوان‌‌فردا•}
دو ملک سر را به زیر انداختند💚 بال خود را فرش راهش ساختند👑 غرق حیرت داشتند این زمزمه💠 آمده اینجا حسی
گرچه در ظاهر گنه کار است و بد🍂 قلب او بوی محبت میدهد❤️ سختی جان کندن و هول جواب🔇 بس بود بهرش به عنوان عقاب در قیامت عطر و بویش می دهم🦋 پیش مردم آبرویش می دهم😊 آری آری، هرکه پا بست من است🔗 نامه ی اعمال او دست من است📝 ناگهان بیدار گردیدم زخواب💤 از خجالت گشته بودم خیس آب😥 دارم اربابی به این خوبی ولی😌 می کنم در طاعت او تنبلی؟!😖 من که قلبم جایگاه عشق اوست💜 پس چرا با معصیت گردیده دوست؟🖤 من که گِریَم بهر او شام و پگاه🌗 پس به نامحرم چرا کردم نگاه؟🚷 من که گوشم روضه ی او را شنید👂 پس چرا شد طالب ساز پلید؟🌩 چشم و گوش و دست و پا و قلب و دل👤 جملگی از روی مولایم خجل😷 شیعه بودن کی شود با ادعا؟🚫 ادعا بس کن اگر مردی بیا⚠️ پا بنه در وادی عشق و جنون💞 حبّ دنیا را ز قلبت کن برون💔 حبّ دنیا معصیت افزون کند🖤 معصیت قلب ولیّ را خون کند💘 باش در شادی و غم عبد خدا🤲🏻 کن حسابت را ز بی دینان جدا🖖🏻 قلب مولا را مرنجان ای جوان🙂 تا شوی محبوب رب مهربان🙃 @javan_farda
🌱🍃 خدا بخواهد خوب در آغوشت بگیرد، خوب دلت را می شکند که از همه جا کنده از همه کس بریده تنها برای خودش باشی ... { الهي هب لي کمال الانقطاع الیک } •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
با مشت زدم توی صورتش …👊🏻 آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم …🚶🏻‍♂ هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … 🤬 خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون …😏 بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول 💸 با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….🚭 گریه ام گرفت 😢… دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … 😭 فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم …👨🏻‍🍳 رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای 35 دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد …😤 صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … . جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل …☠ پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات... ادامه دارد... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
تو خوب باش نذار خوبا تموم بشن @javan_farda
{•جوان‌‌فردا•}
https://EitaaBot.ir/counter/dgah رو این لینک بزنید☝️🏻 و تعداد صلواتتون رو برای حضرت زهرا ثبت کنید ب
دوستان هنوز ختم نشد🌷 به نظرم اگه یکی از اعضای خانوادتون رو هم اضافه کنید برای ختم صلوات ختم میشه انشالله😍 خوبه تا وقت هست ثواب جمع کنیما💪🏼
هنوز وقتش نشده برا ترک گناهامون؟!... تا کی؟~ @javan_farda
کن تا خودت هم انجام همان معروف شوی:) •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 ░ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدَائِكُمْ ۚ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَلِيًّا وَكَفَىٰ بِاللَّهِ نَصِيرًا ░ به شما آگاهتر است؛ (ولی آنها به شما نمی‌رسانند.) و کافی است که خدا شما باشد؛ و کافی است که خدا شما باشد. ۴۵ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد …🥂 بساط مواد و شراب و …🍻 گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … 😏. حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم … یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم … دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و از مهمونی زدم بیرون … . تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم …🚶🏻‍♂ هنوز با خودم کنار نیومده بودم …💆🏻‍♂ وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و …😁. حوصله اش رو نداشتم … 😒عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … 💸💰 با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد...🚬 با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت …😓 زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم …🤬 شراب و سیگار …🍷 کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل 365 روز یک سال … سال نحس …❗️ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
میان کلام یک نکته بگم☝️🏻 در بیشتر مواقع وقتی فردی دچار انجام گناهی میشه حتی اگر تصمیم به ترک گناه داشته باشه وقتی شیرینی و لذت گناه را چشیده باشه ترک آن برایش سخت خواهد شد👊🏻❌ و اگر نفس خودراقوی نکرده باشد دوباره به آن گناه باز می گردد...🔄 پس چقدر خوب می‌شود ، برای اولین بار گناه را انجام ندهیم تا برای عذاب وجدان آن و ترک آن سختی نکشیم...🙂 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد …😁😏 هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره …🤑 یه خانم؟ کی هست؟ … هیچی مرد … و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه … . 😁 پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در … چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد …😦 زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم … . یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود … کم کم حواس ها داشت جمع می شد … با عجله رفتم سمتش … هنوز توی شوک بودم … شما اینجا چه کار می کنید؟ … چشم هاش قرمز بود …😓 دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم … بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم …😔 نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟ دو هفته قبل از اینکه … . بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده … حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده …😭😞 مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود … 😰چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم …🤬 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
〖 🌿'! 〗 . • |لَبخـــند‌ِحـٰاج‌قـٰاسِـــم‌ . . . |دیـــگَر‌شُعبـہ‌ای‌نَـدارد‌ . . .💔'! |یہ‌جُرعہ‌لبخند‌روزےتون⇧(:🌱' . سردارِدلھای‌بےقرارشھـٰآدٺ . . •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
اسلحه به دست رفتم سمت شون … داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید ؟ … و اسلحه رو آوردم بالا … نمی فهمیدن چطور فرار می کنن … . سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم …🤬 سوار شو … شوکه شده بود … با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین … در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو … مغزم کار نمی کرد … 🧠با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم … آخرین درخواست حنیف … آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید … 😓 با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم … تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ … اصلا می فهمی کجا اومدی؟ … فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ … . 😡 پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد …😢 دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم … فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت … کشیدم کنار و زدم روی ترمز … چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت … من نمی دونستم اونجا کجاست … اما شما واقعا دوست حنیفی؟ … شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ … گریه ام گرفته بود …💧💔 نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم … استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم … . رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم … 🤲🏻 دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود …😏☠ اینو تو دلم گفتم و راه افتادم … •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
🔥⛔️ گاهی میرے یه جا مهمونی؛ دیدے غذا کم میاد⁉️ صاحب خونه بین اون همه جمعیت؛ میاد بهت میگه:اگه میشه تو غذا کم تر بخور،بذار به دیگران برسه❗️ آخه تو واسه مایی ولے اونا غریبه ان وقتے واسه باشی❗️ آقامیگه میشه کمتر بخوری❓ میشه بیشتر سختے بکشی❓ بذاردیگران استفاده کنن... آخه تو واسه مایی...❗️❕❗️ بچه ها کارے کنید؛ امام زمان برنامه هاشو روے ما پیاده کنه...❗️🙃 🎙✨ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda