eitaa logo
•|🍃جوانان مهدوی🍃|•
329 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
521 ویدیو
18 فایل
خادم کانال: @karbalaymanAli # کپیِ مطالب آزاد .. به شرطِ صلوات 🍃✨
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشی تنظیم کنیم رو صفحه چت یادمون نره... صآحِب‌الزمآݩ‌دوستَٺ‌دآرَم🌸👇🏻 | @raiehe |
🌸قصه این است جهان با تو برایم زیباست اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ زمینه سازے ظـهور = قدمی برداریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام زمان(عج) فرمودند: به اخبار شما علم داریم. هیچ چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست. از لغزش و کاستی‌های عملکرد شما آگاهیم و چیزی بر ما پوشیده نمی‌ماند. 📚بحارالانوار، ج۵۳،ص ۱۷۵ همه کنید قیامو همه دهید سلام امام‌ِ کلّ زمان ها دوباره گشت امام...
🌸 آغاز امامت قطب عالم امکان حضرت مهدی موعود (عج) مبارک باد 🌸 @a_fatemi24
حالا هم کم نشده بود این دل نگرانیها و بیشتر شده بود بعد از خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلبم ریخت و امیرعلی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرأت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو و باز هم سکوت کرده بودم و سکوت. آه پر صدایی کشیدم. صدای دستههای عزاداری که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد. با صدای طبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربال رد اشک گذاشت توی چشمهام، یه اشک واقعی. امیر علی سر بلند کرد رو به آسمونی که به غروب میرفت و گرفته بود و به نظر من سرخ. اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضههای سید الشهدا(ع) بیمحابا غلت میخوردن رو گونه هایی که همیشه تهریش داشت. انگشتهام کشیده شد و پرده با صدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که باز هم بیقراری میکرد طبق برنامهی هر سالهش، با همه ی تفاوتی که توی این سال بود. روی تخت فلزی وا رفتم و چادر مشکیم سر خورد روی شونه هام. برای آروم کردن قلب بیقرارم از بس لبه های چادر رو توی مشتم فشار داده بودم، خیس شده بود. چه قدر حال امروزم پر از گریه بود؛ چون یه قطره اشک بدون گذر از گونهم از چشمهام افتاد و گم شد توی تار و پود چادرم. تقهای به در خورد و بعد صدای بابابزرگ که یاالله میگفت برای ورود به اتاق خودشون. دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل از ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف. دستگیرهی در به طرف پایین کشیده شد و بابابزرگ داخل اتاق شد، آستینهای بالا زده و دستها و صورت خیسش بفرمایید بابابزرگ، فقط من اینجام. نشونه ی این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش، مثل همیشه. لبخندی به روم پاشید. - خوبی بابا؟ به زور لبخندی زدم، لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو؛ چون قبل از حتی یه قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنمهای براق. بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشمهام بود و امروز دوباره میپرسید احوالم رو. پیشگیری کردم از سوالها و باز ادامه دادم اون لبخند کذایی رو. -ممنون... اذون دادن؟ بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد از کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت: -الانه که... ادامه دارد...☺️ کپی با ذکر سه صلوات @raieheh
صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابابزرگ بلند شد و حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد: دارن اذون میدن اینبار لبخند پرمحبتی روی لبهام نشوندم و به سر و صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب. - پس من میرم وضو بگیرم، شما هم راحت نمازتون رو بخونین. بابابزرگ رفت سمت سجادهش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و «باشه بابا» یی گفت، من هم از اتاق بیرون اومدم. نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچیک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد، به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود و صدای اذون واضحتر و آرامش میپاشید به دلم. با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط، بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند که قِل میخورد و رد خیسی از خودش روی موزائیک های حیاط میذاشت. باز هم نگاه چرخوندم روی امیرعلی که زیر لب قرآن میخوند و مسح سر میکشید. برای ثانیهای نگاهمون گره خورد و دل من باز هری ریخت. با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونهش جا خوش کرد. نفس عمیقی کشید و نگاه زیر افتادهش رو دوباره رو به من ولی نه مستقیم به چشمهام؛ اما همین کافی بود که من لبخند بزنم گرم و دوستانه و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا غلظت بده اخمش رو و لب بزنه: برو تو خونه من زجر کشیدم، قلب بیتابم فشرده و فشردهتر شد؛ ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای رفتنم، حفظ لبخندم رو و من هم لب زدم: -باشه چشم. باز هم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بیتاب بود و در حال پس افتادن. خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادرنمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربلا که دلم سخت، تنگِ بو کردن عطرشون بود و گوشه ی هال مرتب چیده شده بود، بودن و یک به یک نماز میبستن. مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست؛ برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاقِ ریزِ زیرِ گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز کردم برای وضو. ادامه دارد...☺️ کپی با ذکر سه صلوات @raieheh
༻﷽༺ بےشڪ ڪسے غیر از تو نیسٺ❣ اے مادرِ مادر، فدایٺ یا (س)❣ 💚 🌸 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانہ‌لیاقٺ‌ندارد تــــو چرا‌محروم‌باشی؟!!! صآحِب‌الزمآݩ‌دوستَٺ‌دآرَم🌸👇🏻 | @raieheh 🌱 ♥️ |
دائم سوره را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به (عج) ... این کار عمرِ شما را با برکت میکند و مورد توجه خاص حضرت قرار می گیرید... آیت الله بهجت (ره) صآحِب‌الزمآݩ‌دوستَٺ‌دآرَم🌸👇🏻 | @raieheh 🌱 |
مَّا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلبَينِ فِی جَوفِهِ‌‌ احزاب/۴ من عاشق این چیزهای بدیهی هستم که یاد آدم می‌اندازه ای آدم ما در سینه هیچ آدمی دو تا نگذاشتیم ...! حواستون باشه ... صآحِب‌الزمآݩ‌دوستَٺ‌دآرَم🌸👇🏻 |@raieheh |
سلام آخر نماز رو دادم، دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ که عطر تندتری از مهرهای کربلایی داشت، تسبیحات حضرت زهرا(س) رو گفتن که عجیب آرومم میکرد. سوگند به بزرگی خدا، حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی؛ چون همیشه خدا بهترین دوست و پناه بود و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر. دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین انگشتهام دونه دونه میافتاد که صدای مامان بزرگ از حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم. -بیا امیرعلی مادر... محیا اینجاست، تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون. تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیرعلی و جوابش. نه مامان بزرگ میرم توی حیاط، شاید خانم ها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست. بغض درست شده ی کهنه سر باز کرد و بزرگ شد و بزرگتر، با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و صدای دور شدن قدمهاش. بهونه بود، به جون خودش بهونه بود، فقط نخواست من رو ببینه. فقط نخواست کنار من نماز بخونه، نمازی که با همه ی وجود بود و باز من دلم میرفت براش. بغضم ترکید و باز هم چشمهام پر از اشک شد. صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشد و تو همه ی خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بیصدام. چشمهام باز هم قرمز بود و پر از گریه، برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه، درست تو حیاط خلوتِ پشت آشپزخونه، درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابه های شیشه ای که مال شام و نذری امشب بود، برای مهمونهایی که پای دیگ نذری شله زرد صبح عاشورا تا خود صبح اینجا بودن و دست کمک. با دستم یخها رو زیر و رو کردم، باز هم خاطره ها زنده شدن توی ذهنم. مثل همین امشب بود، نمیدونم چند سال پیش، فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم من و امیرعلی که شیش سال اختلاف سنی داشتیم. درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دخترعمویی که تقریبا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن و تک دخترعمه ی دیگهم توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه میدادیم، مسابقه ای بچگانه مثل سن خودمون. قرار بود هر کی بتونه تیکه ی یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه. با کنار کشیدن همه باز هم من با تمام بیحس شدنِ لحظه به لحظه ی دستم پافشاری میکردم برای آب شدن اون تیکه یخ سمج. ادامه دارد...☺️ کپی با ذکر سه صلوات @raieheh
🍃حاج اسماعیل دولابی : از هرچيز تعريف‌کردند، بگو مال خداست و کار خداست نکند خدا را بپوشانی و آن‌ را به خودت يا به ديگران نسبت بدهی که ظلمی بزرگتر از اين نيست؛ اگر اين نکته را رعايت کنی، از وادی امن سر در می آوری🍀 @raieheh
سلام دوستان بابت دیر شدن رمان عذرخواهم🙏 اینم و تقدیم شما. شب خوش
هیچوقت نفهمیم چهطوری شد امیرعلی سر از بین ما درآورد، فقط همین تو خاطرم مونده که با همون سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود. با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حالا کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ روی نوشابه ها. من هم بیخبر از این حس الانم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم: «داشتم برنده میشدم.» گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونهش بالا اومد و گفت: «ببین دستت رو، قرمز شده و دون دون، داره بیحس میشه دیگه این کار رو نکن.» با اینکه اونشب قهر کردم با امیرعلی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته؛ ولی وقتی بزرگ شدم نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همه ی ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیرعلی بیفتم و تمام وجودم پر بشه از حس قشنگی که حاصل دل نگرانی اون شبش بود. قلبم فشرده شد باز هم با مرور خاطره هام. با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخهای بزرگ که سردیش لرزه انداخت به همه وجودم؛ ولی دست نکشیدم، لجبازی کردم با خودم و با خاطره هام. چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه و یه فکر مثل برق از سرم گذشت که اگه الان هم امیرعلی من رو میدید باز هم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بیحس و بیحستر میشد. -ببخشید محیا خانوم؟ با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهرهی یخ زدهم. -بله؟ نگاهش رفته بود روی دستم، دست بیحس و قرمزم. شاید به نظرش دیوونه میاومدم چون واقعا کارم دیوونگی بود و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر میکشید. نذاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم. -چیزی لازم داشتین زری خانوم؟ نگاه متعجبش چرخید روی صورتم. _زن عمو (مامان بزرگ رو می گفت) باهاتون کار داشتن. من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم. چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم. هنوز نگاه زری خانوم به من بود پر از سوال و تعجب. -ممنون، ببخشید کجا برم؟ گیج سر تکون داد تا از جواب هایی که خودش به سوالهاش داده بیرون بیاد. -تو اتاقشون. لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنهی محکمی به من زد. -معلوم هست کجایی عروس؟ ادامه دارد...☺️ کپی با ذکر سه صلوات @raieheh
اخم مصنوعی کردم و گفتم: -صد دفعه گفتم من اسم دارم، بهم نگو عروس. دست مشت شدهش رو گرفت جلوی دهنش. -پررو رو ببین ها! من خواهرشوهرتم، هر چی دوست دارم صدات میکنم، عروس. کلمه ی عروس رو این بار کشیده و مثلا بدجنسانه گفت، خندیدم؛ ولی با احتیاط. -خب خواهرشوهر حساب بردم. با دست کمی هلش دادم. -حالا هم مامانبزرگ کارم داره، بعد میام پیش تو. نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید. -محیا دستت چی شده؟ نگاهی به دستم کردم، قرمزیش مشکلساز شده بود امشب. -هیچی نیست به یاد قدیم ها با یخهای توی دیگ نوشابه ها بازی کردم. چشمهاش گرد شد و لبخندی روی لبش نشست که بیشک از یادآوری خاطره ها بود. عطیه: تلافی کردی؟! امیرعلی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو با دستت آب کردی، آره؟ تلخ شدم، تلخِ تلخ. یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطرهی حیاط خلوت، فقط همین خاطرهای که من توش بودم و امیرعلی و مطمئناً تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیرعلی بود. سرم رو تکون دادم، محکم؛ خاطره ها و حرفهای توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو، از مغزم بیرون کردم. نمیخواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه. -من میرم ببینم مامانبزرگ چیکارم داره. عطیه باشه ای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم. مامانبزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب های دعا رو بیرون میکشید. -کارم داشتین مامانبزرگ؟ با مهربونی به صورتم نگاهی کرد و گفت: -کجایی مادر! آره. همونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون میآورد ادامه داد: -بیا دخترم، اینها رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی، الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن. قلبم لرزید، این کار رو عطیه هم میتونست بکنه، چرا من... وقتی که امیرعلی خوشحال نمیشد از دیدنم؟! ادامه دارد...☺️ کپی با ذکر سه صلوات @raieheh