#پارت_3
#به_همین_سادگی
صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابابزرگ بلند شد و حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و
حرفش رو این طور تموم کرد:
دارن اذون میدن
اینبار لبخند پرمحبتی روی لبهام نشوندم و به سر و صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی
سرم مرتب.
- پس من میرم وضو بگیرم، شما هم راحت نمازتون رو بخونین.
بابابزرگ رفت سمت سجادهش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و «باشه بابا» یی گفت، من هم از اتاق بیرون اومدم.
نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچیک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد، به همراه بوی اسپندی
که غلیظی عطرش کمتر شده بود و صدای اذون واضحتر و آرامش میپاشید به دلم.
با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط، بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی
شسته شده ثابت موند که قِل میخورد و رد خیسی از خودش روی موزائیک های حیاط میذاشت.
باز هم نگاه چرخوندم روی امیرعلی که زیر لب قرآن میخوند و مسح سر میکشید. برای ثانیهای نگاهمون گره
خورد و دل من باز هری ریخت. با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونهش
جا خوش کرد. نفس عمیقی کشید و نگاه زیر افتادهش رو دوباره رو به من ولی نه مستقیم به چشمهام؛ اما همین
کافی بود که من لبخند بزنم گرم و دوستانه و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا غلظت بده اخمش رو و
لب بزنه:
برو تو خونه
من زجر کشیدم، قلب بیتابم فشرده و فشردهتر شد؛ ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای رفتنم، حفظ لبخندم رو و من هم لب زدم:
-باشه چشم.
باز هم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بیتاب بود و در حال پس افتادن.
خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادرنمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربلا که دلم
سخت، تنگِ بو کردن عطرشون بود و گوشه ی هال مرتب چیده شده بود، بودن و یک به یک نماز میبستن.
مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست؛ برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاقِ ریزِ زیرِ گلوم رو که برای
محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز کردم برای وضو.
ادامه دارد...☺️
کپی با ذکر سه صلوات
#رمان_مذهبی
@raieheh