#پارت_10
#به_همین_سادگی
به زور دهن باز کردم.
-بفرمایین
امیر علی نفسش رو فوت کرد و من با خودم فکر کردم با تمام استرسی که موقع اومدنش تو چشمهاش دیده بودم،
چه خوب که آرومه.
-میتونم راحت حرف بزنم؟
فقط سر تکون دادم و سعی کردم نگاهش نکنم، نمیخواستم نگاهم حکم بی حیایی بگیره.
خیلی بیمقدمه گفت:
-میشه جواب منفی بدی؟
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم ایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیرعلی که فکر میکردم شوخی میکنه،
ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم:
-متوجه منظورتون نمیشم؟!
کلافگی از چشمهاش میبارید.
-ببین محیا...
مکث کرد و این بار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت.
-وقتی میگم محیا، بی پسوند، ناراحت که نمیشی؟
به نشونهی منفی سر تکون دادم، چه حرفی؟! از خدام بود و اگر امیرعلی میدونست با این محیا گفتنش بدون
خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه، چه آشوبی توی قلبم به پا کرده، دیگه نمیپرسید ناراحت میشم یا نه.
آروم گفت: خوبه.
باز هم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزد و نه واکس مو، ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت.
-ببین محیا، راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن؛ ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم. می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم. امیدوارم فکر اشتباه نکنی، نه فقط تو بلکه هیچوقت و هیچکس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن.
دیگه حالا قلبم تند نمیزد و انگار داشت از کار میایستاد.
پریدم وسط حرفش.
-الان من باید چیکار کنم؟ من هیچی از حرفهاتون نمیفهمم.
ادامه دارد...☺️
کپی با ذکر سه صلوات
@raieheh