#پارت_9
#به_همین_سادگی
صدای السلام علیک یا ابا عبدالله(ع) طنین انداخت تو همهی خونه و من بی اختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی
سینهم و با ادامهی سلام زمزمه کردم این زمزمه عاشقی رو که برام پر از حرمت بود.
نفهمیدم کی اشکهام روی گونه هام سر خوردن، انگار این روزها حوصله نداشتن توی چشمهام بمونن و حتی اسم
امیرعلی براشون بهترین بهونه بود. دوباره داشت یادم میاومد هر ساله، موقع زمزمهی همین دعا چه قدر آرزو میکردم امیرعلی رو که حالا مال من بود؛ ولی نبود. زانوهام رو بـغـل کردم و سرم رو روشون گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیرعلی گوش میکردم؟ تصویر اون روزها داشت توی ذهنم دوباره جون میگرفت و قلبم مهر تایید میزد که در اشتباه نکردم. برام مثل یه خواب گذشت، یه خواب شیرین که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود. نمیدونم مامان بود یا بابا که خواستگاری که همیشه تو رویاهام بود رو مطرح کرد. هر چی که بود قلب من اینقدر داشت با کوبشش شادی میکرد که از یاد صورتم، سرخ و سفید شدن بره. جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و
رسوم انجام شد و اون شب کسی از من و امیرعلی نظر نخواست، انگار اومدن امیرعلی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز که همه چی همون شب انجام شد، حتی بله برون. نمیدونم کی بود که یادش اومد باید من و امیرعلی هم قبل از تصمیمات بقیه با هم حرف بزنیم، شاید هم پیشنهاد خود امیرعلی بود که منصرفم کنه؛ چون من که مطمئن بودم اگه نظرم رو هم نپرسن من راضیم به رسیدن آرزوی چندین و چند سالهم.
یه روز صبح قرار شد من و امیرعلی با هم حرف بزنیم؛ ولی کمی خنده دار به نظر میرسید وقتی قرار عقدکنون واسه
هفتهی بعد گذاشته شده بود! چه استرسی داشتم، تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری
چای ببره و باید سنگین و رنگین فقط یه سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه؛ اما اون روز مامان سینی چای رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا. چه خوشحال بودم مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه. عمه با دیدنم کلی قربون صدقهم رفته بود و من چه
لپهام گل انداخته بود؛ چون عمه امروز فقط مامان امیرعلی بود. امیرعلی با یه تشکر ساده چاییش رو برداشت؛ اما
عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کرد و دنبال من اومد تا توی پذیرایی با هم صحبت کنیم. سرم رو پایین انداخته بودم، همیشه نزدیک بودن به امیرعلی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدتر هم شده بودم. دستها و پاهام انگار تو سطل یخ فرو رفته بودن و برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگیم پنهون کرده بودم، به هم فشار میدادم، شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفید شده.
-ببینید محیا خانوم...
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شد و سرم پایین تر اومد و چسبید به قفسهی سینهم.
ادامه دارد...☺️
کپی با ذکر سه صلوات
@raieheh