eitaa logo
•|🍃جوانان مهدوی🍃|•
328 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
521 ویدیو
18 فایل
خادم کانال: @karbalaymanAli # کپیِ مطالب آزاد .. به شرطِ صلوات 🍃✨
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی! اگر نبودی، ما از چه می کردیم ...!!؟ علامه حسن زاده آملی🌸
ای فرزند آدم! اگر تو به وسعت آسمان‌ها باشد، و سپس از من طلب نمایی همانا تو را می‌آمرزم...! صآحِب‌الزمآݩ‌دوستَٺ‌دآرَم☘💚👇🏻 | @raieheh 🌱 |
🖋✂️ تو‌هفته‌ای‌دوبار‌گریه‌میکنے‌بجام... تو‌هفته‌ای‌دوبار‌ توبه میکنے‌به‌جام [💚💔]°• شرمنده‌ام‌ڪه‌مدام‌شرمنده‌ام 💕 صآحِب‌الزمآݩ‌دوستَٺ‌دآرَم🌸👇🏻 | @raieheh 🌱 ♥️ |
؟ صدات‌ میکنه‌ بنده‌ ی من قُل يَا‌ عِبَادِیَ الَّذِينَ‌ اسرَفُوا‌ عَلَىٰ‌ أَنفُسِهِم لَا تَقنَطُوا مِن رَحمَه اللَّهِ ‌ «بگو‌ ای بندگانِ‌ من‌ که‌ بر خويشتن‌ زياده‏‌ روی روا داشته‏‌ايد‌ از‌ رحمت‏‌ خدا نوميد‌ نشويد» سوره‌ مبارکه‌ ی‌ زمر‌ آیه ‌۵۳
دعا کنیم برای دردِ مبتلا شدن به امام زمانمون ... اونوقت به قول شهید مرادی اگه یه جمعه دعای ندبه رو نخونی حسِ کسی رو داری که شبانه لشکر امام حسین ع رو ترک کرده... اللهم عجل الولیک الفرج🌸 صآحِب‌الزمآݩ‌دوستَٺ‌دآرَم💚☘👇🏻 | @raieheh 🌱 ♥️ |
قبل از هر اعتراضی مامان بزرگ گفت: راستی! چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟ دهن باز کردم بگم به عطیه گفته؛ ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ باز هم خودش ادامه داد. -حالا تو باید حواست بهش باشه مادر، اینجوری که سرما میخوره. قلبم فشرده شد، چندین سال بود من دل نگران سرما خوردنش بودم و همه ی حواسم مال اون؛ اما... با صدای گرفتهای گفتم: -میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها. مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود، داد دستم. -میدونم عزیزم، این حرف هر سالهشه؛ ولی حالا این رو تو براش ببر، روی تو رو زمین نمیندازه. تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن، امیرعلی روی من رو زمین نندازه؟! -هوا ابریه، ببر براش دخترم، سرده. این حرف یعنی اعتراض ممنوع. قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم. -باشه چشم. -کتابهای دعا رو هم بردار... خیر ببینی دخترم. هنوز مردد بودم برای رفتن. مامانبزرگ بلند شد و چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش. -هنوز که ایستادی دختر، برو دیگه. به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط. بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم. به دیوار آجری تکیه داده بود و با آقا مرتضی پسرِ عموی بزرگم صحبت میکرد. قلبم بیقراری میکرد، قدمهام رو با دلهره برداشتم. سرم رو پایین انداختم و محکم چادرم رو گرفتم. با نزدیکتر شدنم سرم بالا اومد، صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمیدونستم؛ ولی حالا نگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیرعلی که فقط من میفهمیدمش. حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم. -سلام آقا مرتضی نگاه امیرعلی هنوز هم روی من بود و جرأت نمیکردم نگاه بدوزم به چشمهاش که مطمئناً تلخ بود، فقط به یه سر تکون دادن براش جای سالم، اکتفا کردم. -سلام محیا خانوم زحمت کشیدین، میخواستم بیام بگم کتابها رو بیارن. ادامه دارد...☺️ کپی با ذکر سه صلوات @raieheh
سر بلند نکردم و همونطور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود «مناجات با خدا» و دلم رو آروم میکرد، دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت بعد هم با تشکر آرومی دور شد از من و امیرعلی و من پر از حس شیرین، چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیرعلی رویاهام. -نباید میاومدی توی حیاط، حالا هم برو دیگه. با لحن خشک امیرعلی، به قیافه ی جدیش نگاه کردم و باز هم بغض بود و بغض که جا خوش میکرد توی گلوم؛ ولی باز هم خودم رو نباختم و به نگاه یخ زده ی امیرعلی، گرم لبخند زدم. شال گردن مشکی رو بیحرف انداختم دور گردنش که اول با تعجب یه قدم جابه جا شد و بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش. زیر لب غر زد: -محیا! صدام میلرزید و نذاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود و من مهربون گفتم: می دونم می دونم، ولی هوا سرده، این رو هم مامان بزرگ فرستاد. با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد تا شالگردن رو برداره که باز من اختیار از دستم رفت و بی هوا دست رو لبه ی شالگردن و روی سینهش گذاشتم، قلبم سخت لرزید از این همه نزدیکی. صدام بیشتر لرزید و بریده گفتم: خوا... هش... میکنم... هوا خیلی سرده. .نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینهش مشت کرده بودم و این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم. سعی میکردم در حفظ آرامش نداشته‌م و دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یه قطره اشک بیهوا از چشمهام چکید درست جلوی پای من و امیر علی. دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود. -میدونم اگه بگم به خاطر من، حرف مسخره ایه، پس بذار به خاطر مامانبزرگ دور گردنت باشه. کلافه پوفی کشید و زیر لب آروم گفت: برو تو خونه، درست نیست اینجایی. نفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیرعلی که حتی دیدن اشک و صدای پر از بغضم، اخم پیشونیش رو تغییر نداد. رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبه‌ی تخت. امشب فقط دلم تنهایی میخواست که بشکنم این بغضهایی رو که دونه دونه راه گلوم رو میبستن. ادامه دارد...☺️ کپی با ذکر سه صلوات @raieheh
اینم از قسمت های جدید رمان تقدیم نگاه گرم و زیباتون🤗
جهت ارتباط با نویسنده و ارائه نظراتتون به این آی دی پیام بدید. @Miss_salim
صدای السلام علیک یا ابا عبدالله(ع) طنین انداخت تو همه‌ی خونه و من بی اختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی سینه‌م و با ادامه‌ی سلام زمزمه کردم این زمزمه عاشقی رو که برام پر از حرمت بود. نفهمیدم کی اشکهام روی گونه هام سر خوردن، انگار این روزها حوصله نداشتن توی چشمهام بمونن و حتی اسم امیرعلی براشون بهترین بهونه بود. دوباره داشت یادم میاومد هر ساله، موقع زمزمه‌ی همین دعا چه قدر آرزو میکردم امیرعلی رو که حالا مال من بود؛ ولی نبود. زانوهام رو بـغـل کردم و سرم رو روشون گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیرعلی گوش میکردم؟ تصویر اون روزها داشت توی ذهنم دوباره جون میگرفت و قلبم مهر تایید میزد که در اشتباه نکردم. برام مثل یه خواب گذشت، یه خواب شیرین که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود. نمیدونم مامان بود یا بابا که خواستگاری که همیشه تو رویاهام بود رو مطرح کرد. هر چی که بود قلب من اینقدر داشت با کوبشش شادی میکرد که از یاد صورتم، سرخ و سفید شدن بره. جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من و امیرعلی نظر نخواست، انگار اومدن امیرعلی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز که همه چی همون شب انجام شد، حتی بله برون. نمیدونم کی بود که یادش اومد باید من و امیرعلی هم قبل از تصمیمات بقیه با هم حرف بزنیم، شاید هم پیشنهاد خود امیرعلی بود که منصرفم کنه؛ چون من که مطمئن بودم اگه نظرم رو هم نپرسن من راضیم به رسیدن آرزوی چندین و چند ساله‌م. یه روز صبح قرار شد من و امیرعلی با هم حرف بزنیم؛ ولی کمی خنده دار به نظر میرسید وقتی قرار عقدکنون واسه هفته‌ی بعد گذاشته شده بود! چه استرسی داشتم، تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چای ببره و باید سنگین و رنگین فقط یه سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه؛ اما اون روز مامان سینی چای رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا. چه خوشحال بودم مثل فیلم‌ها و قصه ها دستهام نمیلرزه. عمه با دیدنم کلی قربون صدقه‌م رفته بود و من چه لپهام گل انداخته بود؛ چون عمه امروز فقط مامان امیرعلی بود. امیرعلی با یه تشکر ساده چاییش رو برداشت؛ اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کرد و دنبال من اومد تا توی پذیرایی با هم صحبت کنیم. سرم رو پایین انداخته بودم، همیشه نزدیک بودن به امیرعلی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدتر هم شده بودم. دستها و پاهام انگار تو سطل یخ فرو رفته بودن و برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگیم پنهون کرده بودم، به هم فشار میدادم، شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفید شده. -ببینید محیا خانوم... لحن آرومش باعث ریختن قلبم شد و سرم پایین تر اومد و چسبید به قفسه‌ی سینهم. ادامه دارد...☺️ کپی با ذکر سه صلوات @raieheh