•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_139
+سلااام ترانه خانوووم! پارسال دوست امسال آشنا؛ چه عجب یاد ما کردی!
-مسخره نباش! مگه همین الان تو نبودی که زنگ زدی خونه ما!
ضایع میشم؛ با تعجب میگم: چرا! از کجا فهمیدی من زنگ زدم؟
-خبر دارم چه گندی زدن! ضمن اینکه الان چند روزی هست که دیگه نه به کسی زنگ میزنم، نه کسی اینجا زنگ میزنه.
وقتی تلفنمون زنگ خورد، ولی کسی حرف نزد، مطمئن بودم خودتی!
+این افتضاح رو تو شروع کردی! بقیه هم دست گرفتن!
هیچ وقت نمیبخشمت! چرا با من همچین کاری کردی؟
مگه من بهت نگفتم دور من رو خط بکش! چرا شماره خونمون رو دادی به اونا؟!
-ریحانه به خدا مجبور شدم!
بیوجود یه جورایی تهدید کرد اگه شماره ندم، همه چیزو به گوش کاوه میرسونه!
+بس که بیعقلی! اگه حرفم رو گوش میکردی، یه آدم بیصفت اینطور آتو دست نمیگرفت!
-چه میدونستم همچین آدمی هست!
+من آخه چی بگم بهت؟!
بیا و حرفم رو گوش کن! همین امشب به مامانت بگو همه چیز رو!
-نه ریحانه؛ دوباره شروع نکن!
+ببین اون یارو وقتی یه بار تهدیدت کرده، مطمئن باش بازم این کارو میکنه! تازه جوری که معلومه، اون هیچی براش مهم نیست، این وسط فقط تویی که ضرر میکنی!
اگه مامانت اینا بدونن، هم حساب اون یارو رو میرسن، هم دیگه چیزی نداره که باهاش تهدیدت کنه!
این بار سر یه شماره تهدیدت کرده، از کجا معلوم فردا سر چیزای دیگه تهدید نکنه!
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
📌لینک دسترسی به 🔸قسمت اول🔸
👉https://eitaa.com/javaneh_noor/3592
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac