•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_143
زیر لب میگم: خداروشکر
اما چیزی که از ذهنم عبور میکنه، خیلی دردناکه...
برای ترانه که تونست این ماجرای احمقانه رو تموم کنه، واقعا خوشحالم.
اما حقیقت این هست که دیگه نه دل و نه عقلم راضی نمیشن که مثل قبل باهاش صمیمی باشم.
حماقت ترانه تو اعتماد به یه پسر، اون هم غریبه، داشت دامن من رو هم میگرفت و اگه زودتر ماجرا رو به مامان نگفته بودم، معلوم نبود چه بلایی سر اعتماد مامان اینا به من میاومد؟
چطور میتونستم اون موقع که اون مزاحم تلفنی آدرس و مشخصات من رو میداد، درستی خودم رو ثابت کنم؟
نمیدونم حتی اگه مامان اینا به حرفم اطمینان کامل هم داشتن، باز هم میتونستم دوباره با وجدان راحت و خیال آسوده تو چشمهاشون نگاه کنم یا نه...!
نفس عمیقی میکشم تا این خیالهای تلخ از ذهنم بیرون بره...
آروم که میشم، میایستم و رو به سمانه میگم: بمون تا برم یه خرده میوه بیارم بخوریم.
به پذیرایی میرم.
عمه دست مامان رو گرفته و داره آروم باهاش حرف میزنه.
اما به محض این که متوجه حضور من میشه، حرفش رو قطع میکنه.
به صورت مامان که دقت میکنم، به نظر میرسه یه خُرده معذبه...
دوست دارم اونقدر همونجا بمونم تا سر از حرفهاشون دربیارم.
اما میدونم مامان چقدر سر اینجور مسائل حساسه.
پس فقط چند تا دونه میوه میذارم تو پیشدستی و با اکراه پذیرایی رو ترک میکنم.
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
📌لینک دسترسی به 🔸قسمت اول🔸
👉https://eitaa.com/javaneh_noor/3592
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac