eitaa logo
گالری نقره جات جوان
1.8هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3هزار ویدیو
23 فایل
عرضه انواع #انگشتر نقره ،مردانه و زنانه و انواع سنگهای معدنی. فیروزه،عقیق،یاقوت و ... ارسال رایگان به سراسر ایران در صورت تمایل امکان صدور شناسنامه برای محصول فراهم می باشد 📲پل‌ارتباطی: @Sajjad3137214 تلفن تماس: جوانی 09134212490
مشاهده در ایتا
دانلود
رئیس جامعه مدرسین حوزه : روحانیت نمی‌تواند چشم خود را ببندد؛ به مردم اعلام می‌کنیم از مشکلات شما خبر داریم و کنار شما هستیم در این اجلاس به مردم اعلام می‌کنیم که روحانیت در خوشی‌ها و ناراحتی‎‌ها در کنار شما هستیم و از مشکلات شما خبر داریم و آن‌ها را پیگیری می‌کنیم. رئیس جامعه مدرسین حوزه علمیه قم با بیان اینکه روحانیت نمی‌تواند چشم خود را ببندد، ابراز کرد: اگر روحانیت چشم خود را ببندد، دشمن از همه سو هجمه وارد می‌کند و یکی از این هجمه‌ها جدا کردن روحانیت از بدنه جامعه است.
۱۲ دی ۱۴۰۲
3.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✊آهای مردم امسال مواظب باشید، کاندیدی که پول سنگین خرج میکنه برا انتخابات ،ایشون دیگه نماینده مردم نیس...
۱۲ دی ۱۴۰۲
3.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آب مهریه اش، زمین قُرُقش پرده دارش سماء، ملک بنده‌اش دامنش، پرورش دهنده حُسن اِی به قربان پنج فرزندش! 🌸 ولادت با سعادت دخت نبی اکرم (ص) حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) مبارک باد 🌸
۱۲ دی ۱۴۰۲
صبح را آغاز می کنیم با یگانه خدایی که در دلهای ماست و در اعماق وجودمان منزل دارد خدای عاشقی که هر روز عشق را ترویج می کند برکل جهان امروزتان سرشار از حضور خدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸سلام صبح بخیر ‎‌‌‌‌‌‌‌🌍 @Ajibehaa 🌍
۱۳ دی ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ دی ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ دی ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ دی ۱۴۰۲
🔰پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. ✍️ خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. 📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
۱۳ دی ۱۴۰۲
2.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظۀ حضور رهبر انقلاب در جمع مداحان 😍 🤲اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه‌ای 🇮🇷☫با ولایت تا ظهور☫🇮🇷 https://eitaa.com/mahdiPromised
۱۳ دی ۱۴۰۲
1.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌روزی که خداوند در وجود حلول کرد جلسه عجیبی بود ..! ✅ ببینیم تا اگه شکی نسبت به رهبر داریم برطرف بشه ❤️‍🔥خدا با رهبر ماست و هیچ کس هیچ غلطی نمی تواند بکند❤️‍🔥 🤲اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه‌ای
۱۳ دی ۱۴۰۲
۱۳ دی ۱۴۰۲
خامنه‌ای ناخدای باخداست❤️ 🇮🇷☫با ولایت تا ظهور☫🇮🇷 https://eitaa.com/mahdiPromised
۱۳ دی ۱۴۰۲