🌱 جوانه شو 🌱
#دل_بند
قبل از اینکه وارد جمعشون بشم یکمی استرس داشتم یه چیزی توی وجودم میگفت عادی باش
اما یه صدای دیگه با اصرار ازم می خواست مثل خودشون بی احترامی کنم
ولی باز به خودم نهیب زدم
تصمیم گرفتم عادی و با ادب رفتار کنم
یه نفس عمیق کشیدم و داخل رفتم
اما انگار صورتم قفل شده بود
لبخندم باز نمیشد
صدام تحلیل رفته بود
اول وارد آشپزخونه شدم
اما خراب کردم😥
قطعا از صدای بی حالم همون لحظه ی اول متوجه سردی رفتارم شدن
دل نگران تر به طرف اتاق های بعدی می رفتم
انگار که مسخ شده بودم هیچ کاری رو با اختیارخودم انجام نمی دادم
به چشم های هر کدومشون که نگاه میکردم دلم بیشتر میگرفت و اصلا نمی تونستم با محبت رفتار کنم 😔
واقعا چرا بعضی وقت ها اینقدر کم انرژی می شم؟
درسته که بی احترامی کرده بودن اما خب بالاخره باید سعی می کردم باهاشون تعامل داشته باشم
انگار فقط یه معجزه می تونست منو از اون همه سردی نجات بده
در همین فکر ها بودم که یکهو دخترم با ذوق و خنده از اتاق بیرون پرید و به طرف آغوشم دوید
بی اختیار لبخند به صورتم برگشت و بغلم رو براش باز کردم
و همون چند ثانیه کافی بود تا معجزه اتفاق بی افته...
#دل_بند
#جوانه_شو
#فرزنداوری
#جوانی_جمعیت
@javanesho_ir
🌱 جوانه شو🌱
از بند بند وجود چهارساله اش ذوق می ریزد بیرون 👦
پرچم را دستش می دهم، دیوار خالیِ منتظر را نگاه می کنم و از چهارپایه چوبیِ کوچک بالا می روم.
پرچم را می گیرد سمتم و خنده می پاشد به صورتم
آرام خم می شوم تا تعادلم بهم نخورد،دستش را نوازش می کنم و پرچم را می گیرم
صدا بلند می کند:آشی بیا دیگه
قربان صدقه اش می روم که آبجی را آشی صدا میکند.
خواهرش هم پونز ها را می آورد و موهای پرکلاغی برادر کوچکش را بهم می ریزد
قبل از آن که فسقل آقا دست به تلافی بزند سریع می گویم: خوب نگاه کنید کج نباشه
دست میکشم به ریشه های طلایی پرچم و بازش می کنم سبزی اش نور می شود در چشمم
یک سمتش را پونز میزنم و سمت دیگر را عمدا پایین می گیرم،دادشان در می آید:
_کجه مامان بالاتر
تند دستم را می کشم بالا و ریز می خندم
_خیلی بردی بالا ماااااامان
پرچم را صاف نگه می دارم
_خوبه خوبه
پونز را فرو می کنم،دست به نوشته ی سفید و پس زمینه سبزش می کشم و گوشه ی پرچم را می بوسم
دخترکم خیره شده به پرچم
_سفینه یعنی چی؟؟
با احتیاط از چهارپایه پایین می آیم،موهای لختش را میزنم پشت گوشش
_یعنی کشتی قشنگم
_پس اینجا نوشته کشتی نجات؟
_بله
پسرک با چشم های گرد شده می پرسد:
_آگا (آقا) کشتیه؟؟
می زنم زیر خنده و لپش را می کشم
_نه جیگر من،لقبشونه
_عقب یعنی چی؟
خواهرک تند می گوید:
_عقب نه لقب!!
ادامه می دهم:
_مثلا وقتی بهت میگم تو آبنبات منی، منظورم این نیست که تو واقعا آبنباتی یعنی اینکه بامزه و شیرینی
دخترک عسل چشمهایش را در چشم هایم می ریزد
_چرا به امام حسین میگن کشتی نجات؟؟
پسرک انگشت اشاره اش را بالا می برد
_چون اِجاتمون (نجاتمون)میده
طاقت نمی آورم و به سینه می چسبانمش،دردی می پیچد در شکمم
_آره آقا مثل یک چراغ توی راه تاریک هستن و اگه بشناسیمشون و مثل ایشون زندگی کنیم نجات پیدا می کنیم از دست آقا شیطونه
با انگشت به نوک بینی هاشان ضربه می زنم
دخترک کف دست ها را بهم می چسباند
_من دلم یه جوری میشه برای امام حسین انگار دوست داشتنام میخوان بریزن بیرون❤️❤️
پسرک دست روی سینه اش میگذارد
_گلب (قلب)منم میلیزه بیلون💙💙
کلید در قفل می چرخد و صدای پدر در خانه می پیچد
_عیدتون مبارک 🎉
بچه ها به طرف او و جعبه شیرینی در دستش می دوند
دست به شکمم می کشم که بالا و پایین می رود حسین کوچکم هم انگار می گوید: (من حسین را دوست دارم)💚💚
#دل_بند
@javanesho_ir
╚══════ 🌱
🌱 جوانه شو 🌱
غصه که بساطش را پهن میکند،رفتارها متفاوت میشود
یکی بغضش را با داغی چای ذوب میکند☕️
دیگری خانه تنگش میشود و میزند بیرون🚶♂
آن یکی تمامش اشک میشود.😭😭
هرکس یک طوری قالی دلش را از غصه میتکاند...
مادر ها اما متفاوتاند،هوای دلشان که ذره ای ابری شود، بچه میفهمد.
بچه ها مادر را حفظ اند،چه نوزاد باشند،چه رسیده باشند به خوش قد و بالایی...
آن وقت است که عطر گردن نوزاد بیشتر میشود،
شیرین زبانی ها شیرین تر،زنگ تلفن ها بلندتر...
همه شان یک صدا دارند:
_مامان،خوبی؟!
آنوقت اگر میتوانی خوب نباش...🌱
#دل_بند
#مادری
#التیام_بخشهای_کوچک
@javanesho_ir
╚══════ 🌱
🌱 دل بند
بال بال میزند که شیشه را بدهد پایین و کلهی بورش را ببرد بیرون.
بابا می گوید:
_نه پسرم،هوا سرده،لپات یخ میکنه
ابروهایش را میبرد توی هم،به بینی اش چین میاندازد و میرود در فکر
بعد چند دقیقه نازکی صدایش میپیچد در ماشین:
_نه اَخ(یخ) نیزنه(نمیزنه)؛ کفش پامه 😍😂
#دل_بند
#جوانه_شو
#فرزندآوری
@javanesho_ir
╚══════ 🌱
#دل_بند
🔸 امیدواری در نگاه روشنش پیداست
بر روی لبهایش ندارد غیر حرف راست
🔸 وقتی سرش را میگذارد روی زانویم
حس میکنم دامان من بیانتها زیباست
🔸 او خاک بازی میکند من درس میگیرم
دنیای خاکی بازی آدم فریب ماست
🔸 سر میکشم فنجانی از چای خیالی را
با چادرم در خانه گاهی خانهاش برپاست
🔸 اسباب بازیهای خود را زود میبخشد
او دل نمیبندد همین یعنی دلش دریاست
🔸 مهر نماز از دست او در مشت من مخفیست
من این طرف هستم ولی سجادهام آنجاست
🔸 هر لحظه از این زندگی را قدر میداند
نه شاکی از دیروز، نه دلواپس فرداست
🔸 من در حرم نقاش باشی میشوم با او
یک خط زیارتنامه خواندن واقعاً رویاست
🔸 راه توسل را چه استادانه میداند
گاهی نیاز خویش را با گریه باید خواست
🔸 از کینه خالی کرده قلب کوچک خود را
دنیای من دنیاست یا دنیای او دنیاست؟
🔸 گاهی تبش با یک دعای نور میخوابد
عرفان مگر غیر از همین بیدارخوابی هاست
🔸 صد بار برگردم همین تصمیم را دارم
مادر شدن ،مادر شدن ،مادر شدن زیباست
#فرزندآوری
#شکر_نعمت
#دل_بند
#جوانه
@javanesho_ir
╚══════ 🌱
🔅 بعد از به دنیا آمدنت، گویا انگار تازه متولد شده ام...
از نو میآموزم، از نو رشد میکنم
دختر خامی که تصور میکرد تا تکامل راهی نمانده با تولد تو دانست خیلی خیلی کوچک و نابلد است و ابتدای مسیر پر پیچ و خم زندگی...
زندگی خیلی ساده است وقتی هنوز مادر نشده ای، فکر میکنی قوی ترین زن هستی و دیگر همه ی زندگی را حفظی!
اما به همین جا ختم نمیشود
زندگی موجودی را در دامانت میگذارد 🤱 که رسالتش ابتدا بزرگ کردن توست...
فکر میکنی تو داری او را بزرگ میکنی اما نه! این اوست که زیرکانه زیر و بم تو را به رخت میکشد، نشانت میدهد که هنوز راه زیادی باقیست 🌱
دستت را میگیرد و با خود به دنیای دیگری میبرد، دنیایی پر از چالش های گوناگون، چالش هایی که همه اش با لبخند تمام میشود و او با نگاهش به تو میگوید که
دیدی مامان چه راحت بود 😍
🌱 جوانه🌱
#دل_بند
#جوانه_شو
#جوانه
@javanesho_ir
#دل_بند
به خاطره تو هم که شده
همیشه سبز می مانم
به خاطره تو هم که شده تمام روزهای بعد از این را
مهربانتر خواهم شد
دلم میخواهد زودتر بزرگ شوی
زودتر برایم با زبان کودکانه ات قصه بخوانی
بهانه بگیری و من کلافه شوم
بریزی....بپاشی....و من حرصهایم را سر بیخیالی خالی کنم
قندیلکم...❤️
دنیا با تو زیباتر و پر نورتر شده است.
#دل_بند
#جوانه_شو
#جوانه
@javanesho_ir
#دل_بند
بارون همیشه قشنگه...
بچه ها هم مثل بارونن...
اما وقتی توی بهار بارون می باره،
همهی قشنگیا پر رنگ تر میشه...
دیگه نمیتونی از دور نگاه کنی
دلت میخواد بری داخلِ شاخ و برگ های درختا گم بشی...
توی اون شلوغیا، از عطرِ خاکِ بارون خورده لذت ببری...
برگای مخملیِ دست نخورده رو لمس کنی
و از ظرافتِ شکوفهها دلت غنج بره...
و درخت گیلاسِ حیاط چقدر دوست داشتنی تر میشه،
وقتی یکی با قد هفتاد سانتیاش 😍 کنار برگ های بارون خوردهش بپره و برگاشو روی سرش بتکونه تا یهو از خیسی هیجان زده بشه...
و خنده هاش پر رنگ تر کنه زیبایی های بهار رو... ❤️
🌱 جوانه🌱
#دل_بند
#جوانه_شو
#جوانه
@javanesho_ir
╚══════ 🌱
🪴
#دل_بند
کلافه از جیغهای حسنا،مینشینم وسط پذیرایی و میگذارمش روی پایم.
چشمهایش خواب دارد و خوابیدن را بلد نیست هنوز...
علیجانم غرق بازیست
_علی آروم،حسنا داره میخوابه
آرام میآید کنارم مینشیند:
_مامان هر وقت خسته شدی سرت رو بزار رو شونم
#کوچک_مرد
#مادری
#دل_بند
@javanesho_ir
╚══════ 🌱
گاهی اوقات تو اوج ناراحتی و بهم ریختگی بچه داری و خانه داری دلم میخواد بیسیم رو بالا بگیرم تا همه بفهمند که چقدر اینجا درگیری و شلوغی هست درست مثل حاج احمد ولی...
یهو به خودم میام و میدونم اونی که باید ببینه میبینه
و یادم میاد که مهربان ترین پدر و دلسوزترین رفیق دنیا حواسشون بهمون هست.
بعد تو خیال خودم آروم بیسیم رو میارم پایین و به یاد شهید باقری با خودم زمزمه می کنم:
((کار اگر برای خدا باشد خستگی ندارد))
انگار با آروم شدنم کل خونه آروم میشه و نگاه الهی بدرقه ی روزمون😊
🌱جوانه🌱
#دل_بند
#جوانه
#تلخ_و_شیرین_مادری❤️
@javanesho_ir
☁️🌙
#دل_بند
قرارمان بعد از نماز مغرب بود،اوج شلوغی خیابانِ نزدیک حرم. نمیخواستم اذیت شود و معطل بماند،کالسکه را محکمتر هل دادم و گفتم : بلندتررر
علی صدا را انداخت پس سرش:
_لااااا لاااااا لالایی لااااااالااااا لالایی
حسنا که همهی صورتش شده بود دهن و برای خواب جیغ میزد، آرام تر شد و با چشمهای گرد،زل زد به لالاییِ برادرش
خوشحال بودم از ساکت شدن حسنا و معذب زیر نگاه مردم که دنبال لالایی خوانِ خوش صدا میگشتند.
نزدیک در خروجی سریع برگشتم و سلام دادم.
پا تند کردم و از حرم خارج شدم. تقریبا میدویدم تا به موقع برسم که علی از میلهی کالسکه پایین پرید،پاها را یکی در میان زمین میکوبید و سیل اشک...
_یاحسین چی شد؟؟؟
تمام بدنش را چک کردم که سالم بود،شانههایش را گرفتم در دستهام
_علی!! علی!! چی شدی مادر
قطره ها درشت درشت قل میخورد رو گونههاش و من مات و وحشت زده پشت هم میپرسیدم: چی شدی؟؟
میان گریه و جیغهاش چیزی گفت که نفهمیدم
گوشم را بردم نزدیک
_نمیفهمم دوباره بگو
_منم «هق» میخوام «هق» میخوام «هق» سلام بدم.
لبهام کش آمد و در چشم هام عشق پهن شد. مسیر آمده را برگشتم تا در خروجیِ حرم
رفت جلو رو به گنبد ایستاد دستهای کوچکش را اول به رطوبت گونهها کشید و بعد گذاشت روی سینه و تا کمر خم شد.
🌱جوانه🌱
#دل_بند
#امام_رضای_سه_سالهها
#خاطرهی_امام_رضایی
@javanesho_ir
╚══════ 🌱