eitaa logo
مطالب ویژه و جذاب
1.3هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
18.4هزار ویدیو
111 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم اللهم عجل لولیک الفرج 🚩 گلچین مطالب سایر کانال‌ها 🌈 #تبلیغات_رایگان 💯 @Hassan_Bidar :مدیر🔻 https://eitaa.com/joinchat/2893545718C09e944073d
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸، عامل تصفیه خون ┏━━🍃🌻🍂━━┓ ☀️@jazabtarin☀️ ┗━━🍂🌻🍃━━┛ l منبع l 🌸🍃
❇️ داستان ساخت یک مسجد ۴٠٠ ساله! آقای نقل کرد: روزی به مسجدی رفتیم؛ امام مسجد، که دوست پدرم بود، گفت: داستان بنا شدن این مسجد در این شهر، قصه عجیبی دارد! روزی شخص ثروتمندی، یک من انگور خرید و به خدمتکار خود گفت: را به خانه ببر و به همسرم بده و خود به سرِ کاری که داشت، رفت. عصر که به خانه برگشت، به اهل و عیالش گفت: لطفاً انگور را بیاورید تا با بچه‌ها انگور بخوریم! همسرش با خنده گفت: من و فرزندانت همه‌ی انگورها را خوردیم؛ خیلی هم خوشمزه و شیرین بود...! مرد با تعجب گفت: تمامش را خوردید!؟ زن لبخند دیگری زد و گفت: بله تمامش را! مرد ناراحت شد و گفت: یک من انگور خریدم؛ یک حبۀ اون رو هم برای من نگذاشتید!! الان هم داری می‌خندی، جالب است...! خیلی ناراحت شد و بعد از اندکی که به فکر فرو رفت، ناگهان از جا برخاسته و از خانه خارج شد. همسرش که از رفتار خودش شرمنده شده بود، او را صدا زد؛ ولی جوابی نشنید! مرد ناراحت، اما متفکر، رفت سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشت. به او گفت: یک قطعه زمین می‌خواهم در یک جای این شهر که مردمش به نیاز داشته باشند... و آن را نقداً خریداری کرد. سپس نزد شهر رفته و از او جهت ساخت مسجد، دعوت به کار کرد و او را با خود بر سرِ زمینی که خریده بود، برد و به او گفت: می‌خواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلوی چشمانم، ساخت آن شروع شود. معمار هم وقتی عجله‌ی مرد را دید، تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع به کار ساخت مسجد کرد. مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن شد، به خانه‌اش برگشت. همسرش به او گفت: کجا رفتی مرد!؟ چرا بی‌جواب و بی‌خبر!؟ مرد در جواب همسرش گفت: هیچ! رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم، برای سرای باقی خودم کنار بگذارم و اگر همین الان هم بمیرم، دیگر خیالم راحت است که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم! همسرش گفت: چطور؟ مگر چه شده!؟ اگر بابت انگورها ناراحت شُدید، حق با شما بوده؛ ما کم‌لطفی کردیم؛ معذرت می‌خواهم. مرد با ناراحتی گفت: شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم، به یاد من نبودید و فراموشم کردید! البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست! جالب این‌ست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده‌ام! چگونه انتظار داشته باشم که بعد از مرگم، مرا به یاد بیاورید و برایم صدقه بدهید!؟... و بعد، قصه‌ی خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف کرد. ـــــــــــــــــــــــ امام جماعت تعریف می‌کرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر، الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده... ۴۰۰ سال است که این مسجد، صدقه جاریه برای آن مرد می‌باشد، چون از یک دانه انگور، درس و عبرت گرفت. ـــــــــــــــــ ای انسان! قبل از مرگ، برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت، کار خیری برایت انجام دهد! چراکه محبوب‌ترین افرادت هم تو را فراموش می‌کنند؛ حتی اگر فرزندانت باشند.! 🇮🇷 کانال جذابترین‌ها 🇮🇷 @jazabtarin👈مطالب بیشتر .