°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت39
#ترانه
پارتی بازی بابا بلخره اینجا به دردم خورده بود.
مسیر سالن تا اتاق دوربین های مداربسته که طبقه سوم بود رو اروم اروم طی کردم.
درش قفل رمزی بود.
به گوشیم وصل ش کردم با رمز و زدم.
با صدای تیک ی باز شد و داخل رفتم.
درو بستم و سریع پشت سیستم نشستم.
دوربین های اون ساعت که مهدی تصادف کرده بود رو باز کردم و با دقت شروع کردم به نگاه کردن.
ماشین یه سانتافه سرخ بود و از ساعت ۷ و نیم منتظر بود من و مهدی رسیدیم و داخل دانشگاه رفتیم بعد چند دقیقه مهدی از در اومد و ماشین روشن شد مهدی اومد از خیابون عبور کنه بره سمت ماشین که اون با سرعت اومد و مهدی وقتی دیدش دوید بره کنار اما دیر شد بود و باز ماشین بهش زده بود.
وقتی دیدم چطور پرت شد روی اسفالت بغض گلومو گرفت.
اون قسمت هایی که خواستم و کپی کردم و روی فلش ریختم.
لحضه ی ورود خودمو چک کردم چون توی تاریکی ها اومده بودم اصلا معلوم نبودم.
مسیر اومده رو برگشتم و از دانشگاه خارج شدم.
یه تاکسی گرفتم و برگشتم بیمارستان.
در اتاق و به ارومی باز کردم و رفتم تو مهدی خواب بود.
درو بستم و نشستم روی صندلی نفس مو با فشار دادم بیرون.
فقط باید می فهمیدم کی این کارو کرده!
کلافه نگاهمو به مهدی دوختم که دیدم با چشای باز داره نگاهم می کنه.
جا خوردم.
رنگ ام پرید و با دقت و مشکوفانه نگاهم می کرد.
لب زد:
- کجا رفتی؟
بدبختی هول کرده بودم:
- امم من؟..می دو.نی یعن..ی اها.. رفته بودم شام بگیرم.
خونسرد گفت:
- شام ت کو؟
اخه گند زدم