°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت43
#ترانه
وسایل مهدی رو جمع کردم و مونده بود لباس هاش که گفت می ریم خونه عوض می کنه.
فقط پیراهن شو پوشید.
با کمک محسن و یه پرستار از تخت پایین اومد و یه پا یی شروع کرد به حرکت کردن و دستاش و دور گردن اون دو تا انداخته بود.
نگران نگاهش می کردم یه وقت چیزیش نشه!
فاطمه گفت:
- نگران نباش استاده خودش رکورد داره ۷ بار دست چپ ش شکسته ۵ بار دست راست ۴ بار پای چپ ۵ بار پای راست.
بهت زده با چشای گرد شده نگاهش می کردم.
با خنده گفت:
- یه بار توی پرورشگاه بودم 8 سالش بود موشک کاغذی می ساخت بیا و بیین
بعد دید موشک پرواز می کنه گفت منم می خوام باهاش پرواز کنم می شه؟
منم دور درسم بودم گفتم اره غیب ش زد! کجا رفت رفت بالای اتاقک گوشه پرورشگاه از پله چوبی رفته بود بالا.
موشک و توی دستش گرفته بود و یهو می پره و پرت می شه رو زمین و پاش می شکنه.
لبامو گاز می گرفتم تا صدای خنده ام بیرون نره