eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
777 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
8.7هزار ویدیو
33 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط﴾ 📕⃟? با اینکه بی جون بود و رنگ پریده اما سعی می کرد بره بره و منو نبینه. کسی که تمام این مدت داغون ش کرده بود و نبینه. نزاره من اشکای توی چشاش که خشک نمی شد و ببینم. کم کم قدم هاش اروم شد و صدای نفس های بی رمق ش بلند شد. نفس نفس می زد یهو وایساد و روی معده اش خم شد. سریع خودمو بهش رسوندم و دو زانو روی زمین افتاد. شونه هاشو گرفتم و گفتم: - ترانه عزیزم جانم چی شد رنگ به رو نداری ترانه. همین طور زرد تر می شد و مسعول خادم ها خودشو رسوند و گفت: - ترانه ترانه جان رنگ به رو نداری عزیزم هیچی نخوردی از دیشب ترانه. دوتا از خادم ها رو بلند صدا کرد و زیر بغل شو گرفتن بردن ش توی کانسک شون. دم در کانکس نگران قدم می زدم فرمانده امون سمتم اومد و گفت: - اینجا چه خبره؟ تو چه بلایی سر اون دختر اوردی مهدی‌؟ نکنه به همین خاطر بود روزا توی شلمچه زیاد افتابی نمی شدی و کلاه تو تا ابرو هات جلو کشیده بودی؟ روی زمین نشستم و به در کانکس تکیه دادم و گفتم: -حاجی درمونده ام نمی دونم چی خوبه چی بد! کنارم نشست و سرمو روی شونه اش گذاشتم و به گند طلایی خیره شدم و براش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرفام حاجی گفت: - این چه کاری بود با این دختر کردی؟ تو حق نداشتی تنهایی تصمیم بگیری باید از اون می پرسیدی می خواد کنارت باشه یا نه تو باعث عذاب کشیدن ش شدی مریض ش کردی پسر تو صلاح شو میخواستی اما به چه قیمت؟ به قیمت شکوندن دل ش؟ یا داغون کردن ش؟ شاید اون خودش قبول بکرد کنار تو باشه و جهاد کنه. سرمو پایین انداختم و گفتم: - حاجی منم داغون شدم ولی به خدا به خاطر سلامت ش این کارو کردم من طاقت ندارم ببینم بلایی سرش میاد حاجی ولی حالا پشیمونم شما درست می گید حاجی کمک کن منو ببخشه. مسعول شون بیرون اومد و سریع بلند شدم. با نگرانی گفت: - چیزی نمی خوره لج کرده. حاجی گفت: - حاج خانوم بی زحمت خواهر ها رو بیارید بیرون بزارید همسر ش بره پیشش. حاج خانوم مردد سری تکون داد و خادم ها رو بیرون اورد. یا خدایی گفتم و داخل رفتم. روی تخت دراز کشیده بود با همون صورت رنگ پریده و لبای خشک ترک خورده از سرما . زیر چشاش گود افتاده بود و کبود شده بود. می لرزید و پتو رو تا گردن ش بالا کشیده بود. با دیدن ام سرعت ریختن اشکاش بیشتر شد. یکم اب از توی بشکه برداشتم با یه دستمال. کنارش نشستم و دستمال و خیس کردم. اروم به لبای ترک خورده اش کشیدم . زل زده بود بهم و اشک می ریخت. هر چی نفرین بلد بودم نثار خودم می کردم. خم شدم و یکم کمر شو بلند کردم بالشت و کج کردم تا سرش بالا تر بیاد. خابوندمش و ظرف غذا رو برداشتم