°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت53
#مهدی
با اینکه بی جون بود و رنگ پریده اما سعی می کرد بره بره و منو نبینه.
کسی که تمام این مدت داغون ش کرده بود و نبینه.
نزاره من اشکای توی چشاش که خشک نمی شد و ببینم.
کم کم قدم هاش اروم شد و صدای نفس های بی رمق ش بلند شد.
نفس نفس می زد یهو وایساد و روی معده اش خم شد.
سریع خودمو بهش رسوندم و دو زانو روی زمین افتاد.
شونه هاشو گرفتم و گفتم:
- ترانه عزیزم جانم چی شد رنگ به رو نداری ترانه.
همین طور زرد تر می شد و مسعول خادم ها خودشو رسوند و گفت:
- ترانه ترانه جان رنگ به رو نداری عزیزم هیچی نخوردی از دیشب ترانه.
دوتا از خادم ها رو بلند صدا کرد و زیر بغل شو گرفتن بردن ش توی کانسک شون.
دم در کانکس نگران قدم می زدم فرمانده امون سمتم اومد و گفت:
- اینجا چه خبره؟ تو چه بلایی سر اون دختر اوردی مهدی؟ نکنه به همین خاطر بود روزا توی شلمچه زیاد افتابی نمی شدی و کلاه تو تا ابرو هات جلو کشیده بودی؟
روی زمین نشستم و به در کانکس تکیه دادم و گفتم:
-حاجی درمونده ام نمی دونم چی خوبه چی بد!
کنارم نشست و سرمو روی شونه اش گذاشتم و به گند طلایی خیره شدم و براش تعریف کردم.
بعد از شنیدن حرفام حاجی گفت:
- این چه کاری بود با این دختر کردی؟ تو حق نداشتی تنهایی تصمیم بگیری باید از اون می پرسیدی می خواد کنارت باشه یا نه تو باعث عذاب کشیدن ش شدی مریض ش کردی پسر تو صلاح شو میخواستی اما به چه قیمت؟ به قیمت شکوندن دل ش؟ یا داغون کردن ش؟
شاید اون خودش قبول بکرد کنار تو باشه و جهاد کنه.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- حاجی منم داغون شدم ولی به خدا به خاطر سلامت ش این کارو کردم من طاقت ندارم ببینم بلایی سرش میاد حاجی ولی حالا پشیمونم شما درست می گید حاجی کمک کن منو ببخشه.
مسعول شون بیرون اومد و سریع بلند شدم.
با نگرانی گفت:
- چیزی نمی خوره لج کرده.
حاجی گفت:
- حاج خانوم بی زحمت خواهر ها رو بیارید بیرون بزارید همسر ش بره پیشش.
حاج خانوم مردد سری تکون داد و خادم ها رو بیرون اورد.
یا خدایی گفتم و داخل رفتم.
روی تخت دراز کشیده بود با همون صورت رنگ پریده و لبای خشک ترک خورده از سرما .
زیر چشاش گود افتاده بود و کبود شده بود.
می لرزید و پتو رو تا گردن ش بالا کشیده بود.
با دیدن ام سرعت ریختن اشکاش بیشتر شد.
یکم اب از توی بشکه برداشتم با یه دستمال.
کنارش نشستم و دستمال و خیس کردم.
اروم به لبای ترک خورده اش کشیدم .
زل زده بود بهم و اشک می ریخت.
هر چی نفرین بلد بودم نثار خودم می کردم.
خم شدم و یکم کمر شو بلند کردم بالشت و کج کردم تا سرش بالا تر بیاد.
خابوندمش و ظرف غذا رو برداشتم