°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت55
#مهدی
با حرفای پدرش نمی دونستم چه جوابی بدم!
قطع کردم و گوشی رو خاموش کردم.
ساعت ۱ شب بود و خیره بودم به چهره ی ترانه .
از غم و غصه خواب م نمی برد بیماری هایی که دکتر گفته بود توی ذهنم پیچ می خورد و حال مو بدتر می کرد.
و بدتر از همه گفته بودن به دلیل گریه های زیاد اگر همین طور ادامه بده ممکنه اب مروارید چشم ش پاره بشه!
یعنی منو می بخشید؟ با چه رویی طلب بخشش کنم؟
سرمو روی دست س گذاشتم و شونه هام لرزید و بی طاقت شروع کردم حرف زدن باهاش:
- ترانه ام ترانه جان خانوم به خدا که خدا خودش می دونه من به خاطر خوشی و سلامت و در امان بودن ت این کارو کردم به خدا منم درد کشیدم صحنه به صحنه چهره اش از جلوی چشمام جم نمی خورد ولی برای اینکه با بودن من اسیب ی بهت نرسه مجبور شدم چشم روی عشقم ببندم و داغ دوری تو به جون بخرم خدا می دونه که چه افراد متاهل ی رو دیدم و حسرت می خوردم تو کنارم نیستی و چه شبا که با اشک و اه سلامت و خوشبختی تو از خدا می خواستم ترانه خانوم منو می بخشی مگه نه؟ به خدا اون بی رحمی که تو فکر می کنی من نیستم ترانه جانم منو می بخشی مگه نه؟
- اره.
اول شک کردم صدای ترانه باشه.
یا شایدم اشتباه شنیدم.