eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
776 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
8.7هزار ویدیو
33 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? ذهنم حسابی درگیر شده بود. رو به بقیه گفتم: - شرمنده واقعا شوکه شدیم شما بفرماید ناهار از دهن افتاد. کسی زیاد میل ش به غذا نمی کشید اما دستپخت ترانه هم رو به وجد میاورد. دوباره صدای زنگ در بلند شد. این دفعه یه خانوم چادری بود. سلام کردم و گفتم: - سلام علیکم بفرماید خواهر؟ چمدون رو پایین گذاشت و گفت: - سلام اقا مهدی من زینب هستم همسر طاهر برادر خوهرتون. لب زدم: - بعله بعله خوش اومدید بفرماید داخل . ساکت و بلند کردم و گفت: - شرمنده سنگینه. درو بستم و گفتم: - نفرماید این چه حرفیه بفرماید داخل. به بقیه سلام کرد . خداروشکر داداش و خانوم ش مثل خود ترانه بودن و خیالم راحت بود. با چشم دمبال طاهر گشت که گفتم: - توی اتاق روبروی هستن بفرماید داخل. سری تکون داد و وارد اتاق شد. داشتم با بچه ها سفره رو جمع می کردم که ترانه توی استانه در اتاق اومد و بی جون صدام کرد: - مهدی. سریع سمت ش رفتم و گفتم: - جانم خانوم بیدار شدی؟ خوبی؟ سری تکون داد و گفت: - خوبم عزیزم ببخشید نگرانت کردم بی زحمت رخت خواب می دی به داداش و زن داداشم؟ خسته راه ان. حتما ی گفتم و وارد اتاق شدم. بقیه خواستن بلند بشن که گفتم: - کجا واقعا من شرمنده شدم امروز همه چی بهم ریخت اولا که من درست پذیرایی نکردم شام هیچکس حق رفتن نداره زنگ بزنید عیال هم بیان امشب و همین جا باشید ناسلامتی فردا شب عروسی من و اقا مهدیه نمیشه که خونه خالی باشه! برادرمم که اومده باید یه جشن بگیریم. فرمانده مهدی گفت: - دخترم حالت مساعد نیست باید استراحت کنی . لبخندی زدم و گفتم: - خوبم پدر جان بهتر از این نمی شم شما هم امشب باید توی این شادی کنار ما باشید زنگ بزنید خانواده هاتون بیان . مهدی بیرون اومد و حرفام رو شنیده بود لبخند به لب داشت و به پیروی از من گفت: - خانوم راست می گه خیلی وقته دور هم جمع نشدیم. سفره رو جوونا کمکم جمع کردن و مهدی شام رو سفارش داد. کم کم خانواده های بقیه اومدن و با روی خوش از همه استقبال کردم. برای اینکه ما راحت باشیم مهدی حیاط رو پر فرش کرد و مرد ها رفتن بیرون ولی پر عنرژی تر از این حرفا بودن و شروع کردن فوتبال بازی . کنار زینب زن داداشم نشستم و گفتم: - خوبی؟ همین کلمه کافی بود اشک ش بریزه رو گونه اش جلوی بقیه و منو محکم توی بغل ش بگیره: - خیلی خوشحالم که پیدات کردیم و برگشتیم نمی دونی طاهر توی چه عذابی بود همش می ترسید بلایی سر تو اومده باشه مخصوصا که این چند ماه از پیش پدرت رفته بودی و هیچ خبری ازت نبود توروخدا کنار طاهر بمون اون توی این مدت از غصه اب شده. جلوی اشک هامو گرفتم و گفتم: - گریه نکن دیگه منم گریه ام می گیره بعدی مهدی میاد کفری می شه ناسلامتی فردا عروسی منه نباید انقدر گریه کنم خوب نیست من کنار داداشم می مونم حساب اون کسی که ما رو جدا کرده حتما می رسم نگران نباش دیگه نمی تونه کاری بکنه اروم باش. سری تکون داد و خانوم فرمانده که نسبت به بقیه پخته تر بود گفت: - نباید توی این وصلت اسمونی حرفی از جدایی و غم باشه خدا خوشش نمیاد انقدر این وصلت مبارکه که نیمه گمشده هم همو پیدا کردن خواهر به برادر رسیده و برادر به خواهر باید نماز شکر بخونید. کم کم بساط شادی پهن شد و همه لباس عروس و وسایل مو نگاه می کردن. اون شب بهترین شب عمرم بود خیلی خوش گذشت. ساعت ۱۱ بود انقدر گفتیم و خندیدیم که همه خسته بودن. یکی شعر می گفت یکی ترانه محلی می خوند و بقیه دست می زدن یکی جوک می گفت و یکی خاطره تعریف می کرد حرفی از غیبت و بدگویی نبود همه خانوم های فهمیده ای بودن شاد بودن بدون گناه. مرد ها هم پشه بند زدن و همون توی حیاط خابیدن. ساعت1 شب بود و فقط من و مهدی بیدار بودیم که داشتیم پیامک بهم می دادیم: - خانوم جان خسته نیستی؟ +نوچ دلم برات تنگ شده! - خانوم جان از پنجره هم نگاه کنی منو می بینی دلتنگی ت رفع بشه عزیز جان! +همه جا خانوم ها خابیدن راه نیست بیام نگاه کنم. مهدی استیکر خنده فرستاد . یهو نوشت: - بقیه رو قال بزاریم بریم گلزار شهدا؟ بهترین پیشنهاد بود. سریع قبول کردم که مهدی گفت: - کاپشن منو بیار که قندیل بستم. منم نوشتم باشه. هر طوری بود از بین بقیه رد شدم و حتا نتونستم چادر سیاه مو برادرم و با همون چادر سفید و فقط تونستم کاپشن و پالتو خودم و بردارم و طوری که مزاحم بقیه نشم از خونه بزنم بیرون.