☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_12 _خلاصه اومدم عذرخواهی کنم بانو سری تکون داد _متشکر از عذرخواهی تون. پذیرفته
#عشق_پاک_من🌱
#پارت_13
روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. سعی کردم به هیچی فکر نکنم. کم کم چشمام گرم شدن و خوابم برد.
صبح با صدای در بیدار شدم
_بله؟
_سلام دخترم. بیام تو؟
صدای زن عمو بود
_بله بفرمایید زن عمو.
اومد داخل و با دیدنم خندش گرفت
به خودم نگاه کردم و خاک تو سری نصیب خودم کردم. لباس صورتی گل گلی و موهایی که روی جن رو کم میکرد..پتو رو انداختم رو خودم و گفتم
_زن عمو دو دقیقه برید بیرون لطفا
زن عمو خنده کنان رفت بیرون .
با خجالت اوضاعمو درست کردم.
سرمو از لای در بیرون بردم.
_زن عمو؟
_جان دلم؟
_میگم، داداش مصطفی نیست؟
_نه چطور؟
_پس میتونم راحت باشم؟
_آره عزیزکم. بیا
از اتاق رفتم بیرون و سمت زن عمو رفتم. به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم. وای چقدر خوابیدم ساعت ۱۲ ظهره...
_زن عمو ببخشید برای ناهار بیدار نشدم کمکتون کنم همه ی کارا ریخته رو سر شما...
_این چه حرفیه دخترم. به جاش امشب جبران کن
چشمکی زد که صدای خنده هامون بلند شد و چشمی گفتم
زن عمو رفت خرید و من هندزفری گذاشتم و داشتم مداحی مورد علاقم رو گوش میدادم.
همزمان برای شام قرمه سبزی گذاشتم که چون میخواستم قشنگ بار بیاد از الان لوبیاهارو خیس دادم . برنج رو هم شستم و گذاشتمش روی گاز تا یکم که گذشت روشنش کنم
یهو سایه ی کسی رو پشت سرم حس کردم
کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
●▹ᵀᴴᴱ @jebhe_islamic
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝