☫جبهه اسلامی☫
#عشق_پاک_من🌱 #پارت_8 جعبه ی شیرینی و کیف دوشیم دستم بودن. بعد چند دقیقه با چمدونم اومد. سوار آسان
#عشق_پاک_من🌱
#پارت_9
زن عمو با دیدنم سریع گفت
_دخترم میخوای همش تو خونه با چادر بگردی؟
عمو و خانوادش خیلی مذهبی نیستن و مصطفی بینشون یکم معتقد تره
ولی عمو و زن عمو هم به خیلی چیزا اعتقاد دارن ولی تو مورد حجاب و اینا یکم راحت میگیرن
مثلا زن عمو مانتوییه.
ولی خب به هرحال...
لبخندی به روش زدم
_زن عمو جونم من همینجوری راحت ترم.
لبخندی متقابلا زد و گفت
_هرطور دوست داری باش واسه خودت گفتم عزیزکم. اگه گرمت بود به مصطفی بگو کولرو بزنه
_چشم
جلو اومد و صورتم رو بو=سید
مصطفی سریع اومد سمتم
_بدو بدو بیا آشپزخانه قایم شو بابا اومد
همراهش دوییدم سمت آشپزخانه که یهو صدای بمب شادی اومد
کلی گلبرگ ریخته شد رو سرم
_یاخدا. داداش مصطفی شما که میخواستین عمو رو غافلگیر کنین
عمو خندید و گفت
_خوش اومدی قلب عمو.. منو میخوای غافلگیر کنی کوچولو؟
شرمنده لب زدم
_من چرا آخه.. دادا..
مصطفی با صدای بلند گفت
_بسه!!!! اصلا صدام نزن!!!!!
با تعجب نگاهش کردم که عمو گفت
_باز این آمپر چسبوند. ولش کن قلب عموش.. بیا بریم بشینیم گپ بزنیم
کپی رمان پیگرد قانونی دارد🔴
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
●▹͢ᵀ͢ᴴ͢ᴱ͢ @jebhe_islamic
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝