فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💫بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
🌸💫الــــهــــی ...
🤍💫بهترین آغازها آنست که
🌸💫با تکیه بر نام و حضور تو باشد
🌸💫با توکل به اسم اعظمت
🤍💫آغاز میکنیم روزمان را،
🌸💫الهی هر جا که تو باشی
🤍💫نــگــاه هــا مــهــربــان
🌸💫کلامـهـا محبت آمــیــز
🤍💫رفتارها سرشار از مهر میشوند
🌸💫الــــهـــی
🤍💫تو باش تا همه چیز سامان یابد
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
#سلام_اربابم✋❤️
🌹وقتے خیالـم بارگاهٺ راتجسُّم ڪرد
🌿قلبم دوباره دسٺ وپاے خویش راگم ڪرد
🌹وقتے ڪه گفتم #السلام_ارباب_عطشانم
🌿دریاے دلتنگےِ چشمانم تلاطم ڪرد
#روزم_بنامتان❤️
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
🌼منتظرنگاه تو ...
💫کی دل خستهام شود
🌼معتکف پناه تو...
🌼زمـزمهی لبان من
💫این طلب است از خدا...
🌼کاش شـوم من عاقبت
💫یک نفر از سپاه تو...
🌼 أللَّهُـمَ عجِّـلْ لِوَلیِک ألْـفرج
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔘✨سـ❤️ــلام
🕊✨روزتـــون
🔘✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز یکشنبه↶
✧ 28 مرداد 1403 ه.ش
❖ 13 صفر 1446 ه.ق
✧ 17 آگوست 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🔘✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《 یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 》
🔘✨《 ﷺ❤️ﷺ🤍ﷺ❤️ﷺ 》
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درودتان بادیاران جان
سپیده هر صبح
با زندگی همراه شو !
با احساس ترین سمفونی
طبیعت را، قلب می نوازد
تا بتوانیم دلنواز ترین
شعر مهربانی را بسراییم
و آن را به قلبهای مهربان
هدیه دهیم
مهربان باشید!
مهربانی زلالی عشق های جاودانه است
مهربانی ستایش احساسهای پاک است
مهربانی ترنم یگانگی روح آدمهاست..
صبحتون بخیر🌼🍃
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺مثل گل با طراوت
🌼و پراز عطرخوش زندگی
🌺خندههات جنس دریا
🌼قدمهات جنس صخره و کوه
🌺و هدفهات روی روال
🌼حالت خوب
🌺سلام صبح بخیر
🌼یکـشـنـبـهات گلبـــاران
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ گزارشگر عراقی از یه زائر و شهروند عراق میپرسه شما همین یه لباس سیاه رو داری؟
زیادی کهنه شده....
جوابش....
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت42
#ترانه
خیره بودم به صورت ش تا ببینم داره درد می کشه و واکنشی نشون می ده بزنم زیر گریه.
مهدی هم دید من حالت اماده باش ام از درد می مرد هم به روی خودش نمیاورد.
بعد از عوض کردن پانسمان ها پرستار رفت و با استرس گفتم:
- خوبی؟
نفس شو با فشار داد بیرون و گفت:
- خوبم نگران نباش خانوم.
سری تکون دادم و گفتم:
- بریم یه چیز مقوی بگیرم بیارم بخوری؟
یکم فکر کرد و گفت:
- دلم کامپ..
جمله از دهن ش در نیومده بود که فاطمه و شوهرش از در اومدن داخل با دست پر .
بعله انواع کامپوت که مهدی هوس کرده بود.
بلند شدم و به فاطمه دست دادم بغلم کرد و گفت:
- خسته شدی عروس خانوم شرمنده.
اخمی کردم و گفتم:
- برو بابا دیونه!
خندید و به محسن هم سلام کردم.
محس خواست به شوخی بزنه با بازوی مهدی که بلند گفتم:
- نهههه.
مهدی خودش بیشتر ترسید و با چشای گرد شده نگاهم کرد.
محسن دستش تو هوا خشک شده بود.
اروم ادامه دادم:
- بازوش زخمه.
محسن هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
- ابجی سکته دادی .
با خجالت به مهدی نگاه کردم که گفت:
- اشکال نداره به فکر منه دیگه.
سری تکون دادم و فاطمه گفت:
- این داداش من عاشق کامپوته ده تا هم بهش بدی می خوره.
و باز کرد داد دست مهدی.
لب زدم:
- اتفاقا هوس کرده بود می خواستم برم بگیرم اومدین داخل.
مهدی اروم به دستم زد و با اشاره سر به دوتا برادره اشاره کرد.
سری تکون دادم و چند تا کامپوت براشون بردم .
مهدی شروع کرد به خوردن.
من که قد دنیا بدم می یومد از کامپوت.
با چنگال گرفت سمتم که عقب رفتم و گفتم:
- از بوش هم بدم میاد.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- ضرر کردیا خانوم.
ترجیح می دادم ضرر کنم.
دکتر اومد و ما کنار وایسادیم .
فاطمه زد به بازوم و گفت:
- شب اول نامزدی تون چطور بود؟
با خنده گفتم:
- عالی بود.
اونم خندید و گفت:
- نبین تو بیمارستانه ها بعدا خاطره جالبی برای بچه هاتون می شه!
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خوب خیلی.
دکتر گفت یکم دیگه بمونه یکی دو روزی ولی مهدی زود گفت:
- نه اقای دکتر بار اولمم نیست که می رم خونه بهتره.
دکتر گفت:
- باشه ولی مراقب باشید.
سری تکون دادیموو محسن رفت برای ترخیص
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت43
#ترانه
وسایل مهدی رو جمع کردم و مونده بود لباس هاش که گفت می ریم خونه عوض می کنه.
فقط پیراهن شو پوشید.
با کمک محسن و یه پرستار از تخت پایین اومد و یه پا یی شروع کرد به حرکت کردن و دستاش و دور گردن اون دو تا انداخته بود.
نگران نگاهش می کردم یه وقت چیزیش نشه!
فاطمه گفت:
- نگران نباش استاده خودش رکورد داره ۷ بار دست چپ ش شکسته ۵ بار دست راست ۴ بار پای چپ ۵ بار پای راست.
بهت زده با چشای گرد شده نگاهش می کردم.
با خنده گفت:
- یه بار توی پرورشگاه بودم 8 سالش بود موشک کاغذی می ساخت بیا و بیین
بعد دید موشک پرواز می کنه گفت منم می خوام باهاش پرواز کنم می شه؟
منم دور درسم بودم گفتم اره غیب ش زد! کجا رفت رفت بالای اتاقک گوشه پرورشگاه از پله چوبی رفته بود بالا.
موشک و توی دستش گرفته بود و یهو می پره و پرت می شه رو زمین و پاش می شکنه.
لبامو گاز می گرفتم تا صدای خنده ام بیرون نره
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت44
#ترانه
مهدی و سوار ماشین کردن و صندلی جلو رو کامل خم کردیم که پای گچ گرفته اش جا بشه.
منم کنارش نشستم و فاطمه هم کنار من اقا محسن هم پشت فرمون.
سعی می کردم به مهدی نچسبم تا دست زخمی ش درد نگیره .
برای همین مدام جا به جا می شدم و صندلی جلو رو سفت گرفته بودم تا روی مانع ها و ترمز کردن ها به مهدی نخورم.
مهدی یکم خودشو جا به جا کرد و گفت:
- خانوم راحت بشین اذیت می شی چرا اینجوری نشستی؟
چرخیدم سمت ش و گفتم:
- بازوت زخمه ممکنه بخورم بهش راحتم من می رسیم الان.
سعی کرد خودشو تکون بده و به در بچسبه اون بازو شو گرفتم و نگهش داشتم:
- چیکار می کنی تکون نخور ببینم می تونی یه جا بشینی گفتم من جام خوبه.
عین پسر بچه های مظلوم نگاهم کرد و فاطمه گفت:
- نه بابا این بتونه اروم یه جا بشینه؟ این شره .
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تا پاش خوب نشه حق نداره پاشه دست و پاشو می بندم.
فاطمه و محسن خندیدن و محسن گفت:
- ای ای بکش اقا مهدی بکش زمان ی که من مریض بودم فاطمه پرستاری می کرد به من می خندیدی می گفتی سوسول حالا توبت خودته بچه ننه.
مهدی اه کشید و گفت:
- اره دیگه به تو خندیدم سر خودم اومد.
همه خندیدیم.
وقتی رسیدیم برادر محسن هم اومد کمک و مهدی و بردن داخل.
سریع جا پهن کردم گوشه اتاق و مهدی و روش خابوندن دوتا بالشت پشت کمرش گذاشتم و تکیه داد با نگرانی گفتم:
- خوبی درد نداری؟ انگار ناراحتی چیزی شده؟ دردت گرفته؟
سری به عنوان نه تکون داد و گفت:
- نه خوبم ناراحتم انقدر به زحمت افتادی اونم توی دوران نامزدی مون جبران می کنم برات به خدا.
اخمی کردم و یکی زدم تو کله اش یه چشم غره هم بهش رفتم و گفتم:
- حرف اضافه بزنی می زنمت فهمیدی؟ می رم دور ناهار چیزی خواستی صدام کن.
با خنده گفت:
- اگه قول بدی نزنی منو باشه.
خندیدم و با همون لباسا و چادر رفتم دور ناهار.
خداروشکر فاطمه کمکم بود و شروع کردیم تا ساعت ۲ اصلا بیکار نشدم و خونه رو تمیز کردم.
واقعا متاهلی هم سخت بودا.
سفره پهن کردیم و برای خودم و مهدی توی سینی چیدم.
بقیه نشستن و سینی رو کنار مهدی گذاشتم و نشستم.
اروم گفت:
- خسته نه باشی خانوم.
با یه جمله اش خستگی از تنم در رفت.
دیس غذا رو که برای دونفرمون گذاشته بودم توی دستم گرفتم.
چون اذیت می شد یه دیس اوردم برای دوتامون تا من بگیرم و اون بتونه راحت بخوره.
با بسم الله مهدی شروع کردیم و بهش چشم دوختم سر بلند کرد و با سر پرسید چیه با استرس گفتم:
- خوشمزه است؟
با اب و تاب چشمکی زد.
خیالم راحت شد و ناهار مونو خوردیم.
فاطمه و شوهرش برای کار هاشون و سر زدن به مهدی اومده بودن و مرخصی شون ۳ روزه بود و حالا می خواستن برگردن.
فاطمه با شرمندگی گفت:
- ببخشید تو روخدا نمی تونم بمونم کمکت.
پوفی کشیدم و گفتم:
- شما خواهر و برادر چرا اینطورین کاری با من می کنید احساس غریبگی می کنم اخه این چه حرفیه!
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت45
#ترانه
فاطمه محکم بغلم کرد و گفت:
- ببخشید قشنگم نمی خواستم ناراحتت کنم.
مهدی از همون تو حال خداحافظ ی کرد و من تا دم در بدرقه اشون کردم.
وقتی برگشتم مهدی مدام خمیازه می کشید و معلوم بود خسته است.
سمت ش رفتم بالشت های پشت سرشو برداشتم و یه بالشت نرم گذاشتم و به شونه هاش فشار اوردم و خابوندمش .
پتو رو روش مرتب کردم و گفتم:
- بگیر بخواب خسته شدی.
با غم گفت:
- من کاری نکردم که همه کار ها رو تو کردی خانوم عمری خدا بده همه رو جبران می کنم برات..
دستمو روی دهن ش گذاشتم و مجبور شد ساکت بشه و گفتم:
- شما بهتره سکوت کنی و بخوابی پر حرفی خوب نیست.
با خنده نگاهش کردم.
دستمو برداشتم و مهدی زود خواب ش برد.
خونه رو جمع و جور کردم و حوصله ام سر رفته بود.
نمی دونم چرا از کار خونه خوشم اومده بود و حس می کردم بزرگ شدم خانوم شدم.
حالا که مهدی خونه بود باید حسابی بهش برسم.
از توی اینترنت دستور انواع شیرینی رو در اوردم و شروع کردم به پختن.
با دردی که توی کمرم وول می خورد کش قوی به بدنم دادم ۵ ساعتی گذشته بود و کلی شرینی درست کرده بودم .
سینی اخر رو هم از فر در اوردم و توی ظرف ریختم تا شکلاتی شون کنم.
شام هم فلافل بود.
همه چیز اماده بود سری به مهدی زدم هنوز خواب بود و گاهی توی خواب از درد اخم می کرد.
کرم ی که دکتر برای ترک ها و زخم های سطحی و خشکی پوست ش بود و برداشتم و کنارش نشستم.
اروم دستشو روی پام گذاشتم و شروع کردم به کرم زدن .
چون روی اسفالت افتاده بود بعضی جاها از پوست ش ریش ریش و سابیده شده بود.
خم شده بود و داشتم صورت شو می زدم که زنگ در زده شد و چشمای مهدی هم باز شد.
خابالود نگاهم بلند شدم و چادرمو زدم فاصله حیاط تا در و طی کردم درو باز کردم که چند تا پسر دیدم.
چند تایی شونو توی دانشگاه با مهدی دیده بودم.
سلام ی کردم که گفتن:
- سلام ابجی خوبید؟ داداش مهدی کجاست؟ بیمارستانه؟
سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم:
- مننون نه خونه است امروز مرخص شد بفرماید.