20.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قتل عام بی سر و صدا
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت9
#ترانه
مثل همین جوجه ادرک ها که پشت سر مامان شون راه می یوفتن دنبال ش راه افتادم که بلخره پیداش کرد و گفت:
- اینم سومی .
گرفتم اسم کتاب این بود:دیدم که جانم می رود!
به کتاب خیره بودم که گفت:
- از کدوم شروع می کنید؟
سه تاشو گرفتم جلوی چشمم و گفتم:
- امم نمی دونم .
نیک سرشت گفت:
- می خواید من بگم؟
فکر خوبی بود سر بلند کردم و بهش نگاه کردم ولی نگاه اون روی کتابها بود.
با مکث گفت:
- اول از سلام بر ابراهیم شروع کنید!
سری تکون دادم و از کتابخونه بیرون اومدیم که نیک سرشت گفت:
- پس دیدار بعدی مون بمونه وقتی کتاب و تمام کردید .
کتابها رو توی بغلم فشردم و گفتم:
- چرا مزاحمتم؟
و بعد با ناراحتی به جلو نگاه کردم که گفت:
- نخیر من از خدامه یک بنده رو به راه راست هدایت بکنم البته هدایت گر اصلی که کس دیگه ایه! من فقط وسیله ام این رو گفتم که شما تنبلی نکنید توی خوندن کتاب و زود بخونید.
پس بلد بود چیکار کنه من کتاب بخونم.
سری تکون دادم و گفتم:
- عجب قول می دم فردا دانشگاه پیشتم برای جواب دادن سوال هام.
سری تکون داد و گفت:
- انشاءآلله بد نیست سرعت عمل خودتون رو هم محک بزنید!
گفتم:
- باشه پس قول می دم شب مجبور بشی بیای جواب سوال ها مو بدی.
دستی به گردن ش کشید و گفت:
- شب؟ شرمنده نمی شه جایی ام.
وایسادم و پکر گفتم:
- چرا؟
یکم فکر کرد و گفت:
- خوب بیینید اگر کتاب و تا ساعت ۸ تمام کردید منم برای جایزه شما رو می برم یه جایی و جایزه بهتون می دم خوبه،؟
دویدم سمت ماشین و گفتم:
- پس وقت و هدر ندم منتظر زنگم باش.
سوار شدم و گاز دادم سمت خونه.
نه حوصله بابا رو ندارم باز گیر بده.
ماشین و سمت دانشگاه کج کردم باید می رفتم توی اتاق خوابگاه ام .
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت10
#ترانه
بی توجه به سلام علیک دخترا وارد اتاق شدم و درو قفل کردم پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم.
خودمو روی تخت انداختم که حس کردم استخون هام خورد شد.
یادم رفته بود تخت خوابگاه و تخت خودم نیست .
تخت نبود سنگ بود اه.
اخر کتاب و نگاه کردم حدود ۳۰۰ یا ۴۰۰ صفحه بود.
چقدر زیاده اخه!
تو می تونی ترانه برای دیدن نیک سرشت هم که شده می تونی دیدی که گفت بهت جایزه می ده!
صفحه اول رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.
نمی دونم چقدر گذشته بود اما دیگه زمان و مکان از دستم در رفته.
حالا دیگه نمی خوندم که شب بتونم برم پیش نیک سرشت بلکه می خوندم چون همه وجودم شده بود خوندن و بیشتر دونستن از شهید ابراهیم هادی!
سوال ها مو تک به تک توی یه ورقه می نوشتم تا نیک سرشت به همه اش جواب بده.
ولی یه چیز بزرگ و فهمیده بودم.
که ادم های بزرگ زندگی ما این بازیگر های پولدار و مدل های خوشکل و یا اونایی که زیاد فالور دارن نیستن!
اصلا اونا ادم های بزرگی نیستن!
اون همه از دورن خالی ان فقط از بیرون خاص و قشنگن .
اونا خودشون اینطوری خودشون رو جلو دادن و خودنمایی می کنن تا به چشم بیان.
کوچیک ترین کارهاشون رو به ترفند هایی خیلی بزرگ جلوه می دن و از خودشون برای ما یا ما خودمون از اونا برای خودمون از کاه کوه ساختیم ولی در واقعه اونا مشتی خاک هم نیستن!
هیچی نیستن!
یه مشت افراد با ظاهر زیبا و یک دنیا دروغ و دغل و هزاران چهره!
از بیرون که بهشون نگاه می کنی شاید چیزای مثبت ببینی اما از دورن که بهشون نگاه کنی جز سیاهی چشم ت هیچی نمی بینه!
سیاهی که دنیای خیلی بجز اونا رو هم می تونه سیاه کنه اما براشون اصلا اهمیت نداره و فقط فکر مال و منفعت خودشونن!
ادم باید بخونه برسی کنه تا که بفهمه ادم های واقعی کیا هستن!
ادم واقعی اونه که نمیاد بگه من خوبم من معروفم من پولدارم.
اصلا ادم واقعی نیازی نداره که بیاد بگه!
کسی که خوب باشه خوبه اینو همه می فهمن.
اما کسی که بخواد خوب خودشو جلوه بده هزار تا نقاب روی صورت ش می زاره با هر ترفندی میاد جلو تا خودشو خوب جلوه بده و ذات شو پنهان کنه.
شاید مشکل ما اینکه ادم های واقعی رو فراموش کردیم یا ازشون گذشتیم یا هم که گول ظاهر ادم هایی که ادعا می کنن ادم واقعی هستن رو خوردیم.
خیلی زود شروع کردم به کتاب دوم و همین طور سوم.
عزیز درونه ستار کامرانی بعد از مدت ها گریه کرده بود!
اونقدر گریه کرده بود که امار و ساعت ش از دستش در رفته بود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت11
#ترانه
توی کل زندگیم انقدر گریه نکرده بودم.
چشام به خودشون اشک ندیده بود.
حتا وقتی مامان هم مرد انقدر گریه نکرده بودم.
دروغ چرا کلا ادم بی تفاوتی بودم توی کل زندگیم دمبال این بودم چطور باکلاس باشم کدوم مد فلان میاد و برند محصول جدید تولید کرده.
تا خرخره خودمو توی مد و مدگرایی خفه کرده بودم.
با کلاسی رو توی این می دیدم که مانتوی کوتاه بپوشم هر چی کوتاه و جذب تر که زیبایی هامو به چشم بیاره باکلاس تر!
باکلاس تر به چه قیمت؟ به قیمت عمومی کردن خودم توی چشم مردم و بی ارزش کردن خودم پیش خدا!
واژه خدا.
خدایی که تا به امروز انقدر درک نکرده بودم .
اصلا من قبول نداشتم خدایی هست!
چقدر من احمق ام.
با فکر حماقت هام بیشتر گریه ام می گرفت.
دلم به حال خودم و اعمالم می سوخت.
دنبال مقصر می گشتم.
مقصر کی بود؟
بابام که همیشه تو گوشم فرو می کرد دین و مذهبی بودن یعنی عقب موندگی؟ یعنی خرافات؟
یا مامانی که هیچ وقت ندیدمش و همیشه درگیر مادیات بود؟
یا خودم که ...
نمی دونستم کدوم از کار های خودمو بگم.
هر کدوم توی ذهنم مثل یه فیلم تداعی می شد برام.
خیلی جاها خدا به کمکم اومده بود دست شو برام دراز کرده بود و من هر بار با بی تفاوتی هام دستشو پس زده بودم.
اخری رو که تمام کردم چشام نمی دید.
تار می دید بس که گریه کرده بودم.
مخصوصا برای کتاب دیدم که جانم می رود.
یک پسر ۱۵ ساله می ره جنگ واسه ناموس ش و من ۱۸ ساله حتا هنوز معنا و مفهوم درست ناموس رو نمی دونم.
اون انقدر ابرو و عزت پیش خدا داره که توی ۱۵ سالگی شهید می شه و من توی ۱۸ سالگی تازه قراره به راه بیام.
واقا خدا اصلا منو می خواد؟ امیدی به قبول کردن من هست؟
هزار تا سوال توی ذهنم نقش بست.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت12
#ترانه
با همون حال داغونم و یه دنیا سوال کتاب ها رو توی بغلم فشردم و از در زدم بیرون .
حتا در رو هم نبندیدم هیچی برام مهم نبود هیچی ! بجز من و سوال هام!
هر کسی رد می شد با بهت و تعجب به چشمای سرخ و پف کرده ام و مژه های خیس و رد اشک های روی گونه ام چشم می دوخت.
از خوابگاه که بیرون اومدم سوار ماشین شدم و شماره نیک سرشت و گرفتم:
- سلام .
با ارامش خاص همیشگی توی صداش گفت:
- سلام خوب هستید؟ اتفاقی افتاده؟
اینو به خاطر صدام که از گریه گرفته و خش دار شده بود گفته بود.
لب زدم:
- نه من هر سه تا رو تمام کردم کجا باید بیام؟
یکم این پا و اون پا کرد و گفت:
- خوب چیزه یعنی ..من یکم از کارام مونده می تونید یکم صبر..
بی طاقت گفتم:
- نه نمی تونم صبر کنم کجایی بگو منم میام .
نفس شو رها کرد و گفت:
- باشه بیاین به ادرس..
باشه ای گفتم و قطع کردم.
روی نقشه مسیریابی ش کردم بازم یه جایی توی پایین شهر.
حرکت کردم و صدای خانند اهنگ پخش شده توی ماشین به شدت روی اعصابم بود.
همیشه اهنگ گوش دادن و وقت گذروندن با چرت و پرت هایی که بلغور می کردن بهم ارامش می داد یه ارامش زود گذر پوچ! حالا دارم می فهمم که عمرمو باگوش دادن به این چرت و پرت ها فقط هدر دادم.
حرفای اصلی زندگی رو که شهدا گفتن ولم کردم چسبیدم به چهار تا کلمه بی معنی که هر بار یه طور ردیف شون می کنن کنار هم!
فلش و با خشم در اوردم و از پنجره پرت کردم بیرون و جیغ زدم روش:
- نمی خواممممم صداتونو بشنوم مزخرفاااآ.
چند نفر توی پیاده رو با بهت بهم نگاه می کردن.
حتما فکر می کردن خود درگیری دارم .
حال الانم کمتر از خود درگیری هم نبود!
عصبی بودم!
از کی !
چرا!
چطور!
فقط می دونم عصبی بودم و کلید اروم شدنم طبق معلوم دست نیک سرشت و حرفاش بود.
سرعت مو بالا تر بردم تا زود تر بهش برسم.
جایی گفته بود طبق قول ش وایساده بود و به ماشین تکیه داده بود و سرش پایین بود با سنگ ریزه ها کشتی می گرفت.
وایسادم که متوجه ام شد و صاف ایستاد.
پیاده شدم و نزاشتم حتا سلام کنه گفتم:
- من باهات کار دارم باید به تک تک سوال هام جواب بدی.
سری تکون داد و گفت:
- سلام .
تازه یادم افتاد باید سلام می کردم هوفی کشیدم و گفتم:
- یادم رفت سلام .
سری تکون داد و گفت:
- خداروشکر یکم کار دارم انجام بدم بریم جای مورد نظر شما سوال ها تو بپرس.
ریموت قفل ماشین و زدم و بی توجه بهش دور زدم و رفتم صندلی عقب نشستم.
با مکث نشست و راه افتاد.
پشت صندلی و جلو پر بود از بسته های مواد غذایی.
متعجب گفتم:
- عمده فروشی؟!
از سوال م جا خورد و گفت:
- نه.
متعجب گفتم:
- پس این چیه؟ جنس این ور و اون ور می بری،؟
با حرف ش گیج تر شدم:
- شما هر طور مایل هستید فکر کنید.
شونه ای بالا انداختم که ترمز کرد.
یکی از بسته ها رو برداشت و پیاده شد.
یه نگاهی به اطراف کرد و تا دید کسی نیست زنگ و زد مواد و گذاشت دم در و ت
بخدا قول میدم جای تو زیارت برم
بخدا قول میدم تک تک قدمامُ به نیت شما بردارم..
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 💜 آرامش با قرآن 💜
🌸 #چند_لحظه_ای_با_کلام_وحی 🌸
♥️ آرامــــشی از ســــــوی آسمان ❤️
📖سوره مبارکه فاطر، ۳۳ تا ۳۵
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍🌸◍⃟🌸◍⃟🌸◍⃟🌸◍⃟🌸◍⃟🌸◍
🌸#نیایش_صبحگاهی
🌸#یکشنبه21مردادماه1403
🌸پروردگارا...
✨برکتت را بر من ارزانی فرما!
✨آنسان که هر روز در مسیر
✨حرکت الهی زیارت گونه خویش
✨ دیدگانم خيره به عظمت و شكوه
🌸 و جلال زیبایی های تو باشد!
✨و هیچ گاه وظایف انسانی
✨خود را از یاد نبرم
✨و دعای هر روزه ام این باشد:
✨پروردگارا باشد كه
✨هر آنچه خواست توست
🌸انجام پذيرد !
🌸✨ آمین ✨🌸
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic