eitaa logo
خاکریز
410 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
53 فایل
خاکریز، یک جبهه است جبهه‌ای برای کمک به تحلیل بچه‌های انقلاب، در حمله همه‌جانبه علیه دین، نظام و هیاهوهای رسانه‌ای ارتباط با مدیر : https://eitaa.com/Saeid2846
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: @jebhetarom
خدیجه بودن یعنی اولین بودن، اهل خطر بودن، مدیر بودن... با آگاهی مسیر دشوار مبارزه با ناعدالتی، برده‌داری سیاسی و اجتماعی و اقتصادی را انتخاب کردن! سرشناس بودن اما اهل استحمار فکری و فرهنگی خلق نبودن! ثروتمند بودن اما سرمایه‌دار نبودن، زالو نبودن، رفاه طلب و اشراف، نبودن، دشمن رانت و تبعیض و اختلاف طبقاتی و تکبر و تفاخر و بغی اجتماعی سرمایه داران قارون صفت، بودن! خدیجه بودن یعنی زمان شناسِ عامل بودن، یعنی بی‌تفاوتِ بی‌خیر نبودن! خدیجه بودن یعنی نه تنها از مقاومت بگویی بلکه خود در میدان مقاومت برای آزادی، عدالت و ارزشها آماده هزینه دادن باشی! نه تنها بر سفره بیت المال مستضعفان ننشینی بلکه خود هزینه جنگ فقر و غنای آنان را پرداخت کنی! البته نه خیریه بازی برای وجهه سازی و یا بزرگ شدن! بلکه یعنی فدا شدن در کنار همین پابرهنگان شعب ابی‌طالب تحمیلی اهالی زر و زور. یعنی جایگاه و منسب و مقام و پست و حکم و زمین و زمان را در راه آرمان دادن! یعنی بدنبال خط ویژه نبودن و حتی ویژگی خویش را فداکردن! خدیجه بودن یعنی پناه بودن،تکیه‌گاه بودن! یعنی ناآقازاده‌ی شهیده تربیت کردن، فداکار بودن، وفادار بودن، همسر بودن... مادرِ انقلاب و مکتب بودن و گمنامِ گمنامِ گمنامِ بودن *بیاد بانوی اسلام خدیجه کبری(سلام الله علیها)*
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزادار بودیم، آقا حکم جهاد داده بود و ما، یعنی گروهی از مادران بچه دار توی یه شهر کوچیک در تکاپو بودیم که جای خودمون رو توی این حکم پیدا کنیم. پس دست به کار شدیم، مراسم روضه خونگی برگزار کردیم و اشک عزاداری سید مقاومت رو وصل کردیم به روضه سیدالشهدا (ع). بچه های کوچیک و همسرانمون رو پای کار آورده بودیم. دیگه نگم براتون از تاکیداتی که به مداح و سخنران کردیم که قرار نیست فقط مجلس ختم بگیریم و این مجلسی برای شروع حماسه ست. ساده بود اما پر از دل و اعتقاد. باید مردم لبنان و غزه می‌دیدند که ایرانی ها با تمام وجود کنارشون هستن و این فقط دولت و رهبر نیست که همدل اونهاست. شاید مزد پای کار اومدنمون بود که دقیقا با شروع مراسم خبر رسید موشک های ایران قلب تلاویو رو ۲۰۰ بار زده. خداروشکر 🔥سوزستان⬇️ @arastehnia