خاکریز
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 #چالش_زندگی۱۲ 😍 فردای اون شب با ی حال بد رفتم مدرسه اصلا نمیدونستم چیکار کنم خیلی دوست د
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
#همسرداری_یاس
#چالش_زندگی۱۳ 😍
آخر هفته رسید قرار شد برای شام بیان
علی اینبار خواهرشو هم آورده بود خواهرش کلی از دوران مدرسه که با لعیا همکلاس بود خاطره گفت خندیدیم اون شبم گذشت و صیغه ی محرمیت خونده شد و من علی رسما نامزد اعلام شدیم یه حلقه از این سادهای گرد اون موقع مد بود برام آورده بود و دستم کرد خیلی گشاد بود ولی من وانمود کردم که اندازمه و دستم کردم من فقط مونده بودم که چرا نزاشتن با هم بریم خرید حلقه مثل خنگا هیچی نگفتم 😕
اون شب یک ساعتی من و علی تو اطاق تنها نشستیم من که اولین بارم بود اصلا با ی پسر غریبه تو عمرم میخواستم حرف بزنم با اینکه دیگه بهم محرم بودیم ولی روسری سفت بسته بودم سرم چادر همچین گرفته بودم انگار تو خیابون بودم سرمو انداخته بودم پایین هیچی نمیگفتم 🙈
که علی اومد کنارم نشست اروم دستم گرفت گفت تو دیگه مال منی چرا دستت اینقدر یخ نمیدونستم چی بگم انگار همون لحظه که دستمو لمس کرد با مهربونی خنده بهم نگاه میکرد تمام مهر محبتش به دلم نشست ولی از خجالت نمیدونستم چی بگم فقط به زمین ذل زده بودم و دوست داشتم اون بیشتر حرف بزنه و از خودش برام بگه
علی اون شب گفت که کوچیک بود پدرشو از دست داده و مادرش با زحمت و دسترنج خودش اونارو بزرگ کرده هرچند عموهاش خیلی بی محبت بودن نسبت بهشون و روزهای سختی پشت سر گذاشته و الان خیلی دوست داره که تکیه گاه خوب و محکمی باشه برای من و خوشبختم کنه و من با مهر محبتم کانون گرمی رو براش فراهم کنم خیلی مهربون بود طوری که عاشقش شدم و تمام ذهنیات گذشتمو نسبت به پسر داییم پاک کردم و شب و روزم شده بود علی فقط علی❤️❤️
یادم وقتی مدرسه بودم بدون خبر میومد دم مدرسه دنبالم و تا خونه کلی با هم از آرزوهامون میگفتیم 😍😍
مرحله جدید و زیبایی تو وجودم شکوفا شده بود و هیچ حسی فکر نمیکردم قشنگتر از عشق به علی داشته باشم
عاشقانه دوستش داشتم اون روزا تلفن همراه خیلی نبود و هر کسی نداشت به خاطر همین اغلب اومدناش بدون هماهنگی قبلی بود و خیلی قافلگیر میشدم از اومدنش 😁😁
ما مستاجر بودیم باید از اون خونه به جای بزرگتری جابه جا مشدیم خونه دو خوابه بود که یکی از اطاقا مال داداشم و زنداداشم بود و یه اطاقم برای من و خواهرم
دیگه هروقت علی میومد جای دنجی داشتیم برای شیطونیهامون 🙈😁
تا اینکه یک روز ....
#ادامه_دارد 🏃...
#خاکریز
#مهندس_سعید_رضایی
@jebhetarom
خاکریز
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 #همسرداری_یاس #چالش_زندگی۱۳ 😍 آخر هفته رسید قرار شد برای شام بیان علی اینبار خواهرشو ه
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
#همسرداری_یاس
#چالش_زندگی۱۴ 😍
خونه جدیدمون همون مسکونی قبلی بود فقط واحدش عوض شده بود بهتون گفتم ی خواهر کوچیکتر از خودم داشتم که هم لوس بود هم حاضر جواب تازگیها یاد گرفته بود میخواست لج منو در بیاره بهم میگفت علی درازه اومد یا میخواد بیاد آخه این خونه تلفنش وصل بود به خاطر همین تلفنی خیلی با علی حرف میزدم و اومدنشو اطلاع میداد خلاصه یکی دوبار این حرفو زد که مامانم حسابی تنبیهش کرد گذشت یه مدتی با زنداداشم سر مسئله کوچیکی حرفم شد اونم افتاد رولج نقطه ضعف منو هم میدونست که چقدر رو احترام گذاشتن به علی حساس هستم من تو اطاق نشسته بود به درسام رسیدگی میکردم که زنداداشم اومد تو اطاقو بلند گفت مهسا علی درازه کی قرار بیاد منم که نمیخواستم مامان و آقا جونم بفهمن ما قهر هستیم هیچی نگفتم محکم درو بستم اونم رفت کلاس خیاطی منم از فرصت استفاده کردم رفتم اطاقش خیلی عصبانی بودم 😡😡
تمام اطاقشو بهم زدم زیر و روش کردم رفتم اطاق نشستم سر درس و مشقم هیچ کس متوجه نشد که من تو اطاقش بودم تا غروب که برگشت وقتی در اطاقشو باز کرد باورش نمیشد اطاق تمیز مرتبش به این روز افتاده دادزد کی اطاقو این شکلی کرده که آقا جون داداشم سر رسیدن کلی با تعجب اطاقو نگاه میکردن که یه مرتبه آقا جون گفت همسایه دیوار به دیوارمون امروز کار ساختمانی دلر کاری چکش کاری داشته حتما بخاطر ضرباتی که به دیوار زده اطاق بهم خورده مثل زلزله زده شده اطاق 🤣🤣🤣
زنداداشم میدونست کار من ولی نمیخواست کسی بدونه که با هم قهریم 😢😭شروع کرد به گریه گفت خیلی خیلی بدی منم که از این کار پشیمون نبودم لبخند رضایت بهش زدم رفتم تو اطاق😉😉
طفلک داداشم کمکش کردو کل اطاقو براش مثل روز اول درست و مرتب کرد 😁😁😁
دوست داشتم این خاطره حتما بگم ببخشید پر چونگی کردم 🌹🌹🌹
چند روزی گذشت من و زنداداشم از هم عذرخواهی کردیم آشتی کنون راه انداختیم کلی هم به کارای هم خندیدیم 😂😂😂😂
بهم گفت :بدجور ازم انتقام گرفتی فکرشم نمیکردم به خاطر علی آقا این کارو بکنی اون شب تا صبح با هم حرف زدیمو راجبه عروسیم نقشه کشیدیم تا اینکه ی روز علی زنگ زد چیزی مطرح کرد.....😱😱
#ادامه_دارد 🏃..
#خاکریز
#مهندس_سعید_رضایی
@jebhetarom
خاکریز
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 #همسرداری_یاس #چالش_زندگی۱۴ 😍 خونه جدیدمون همون مسکونی قبلی بود فقط واحدش عوض شده بود به
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
#همسرداری_یاس
#چالش_زندگی۱۵ 😍
گوشیو برداشتم علی بود کلی حرف زدیمو گفت آخر هفته میام خونتون با مامان آقاجون حرف بزنم هرچی گفتم راجب چی نگفت میگفت میخوام سورپرایزت کنم منم هیچی نگفتم منتظر آخر هفته بودم که بیاد دیگه چیزی از امتحانای آخر سال نمونده بود حسابی مشغول درس خوندن بودم 🤓
تا اینکه آخر هفته علی با کلی کادو اومد خونمون یه جفت گوشواره خریده بود با یه دست لباس مجلسی چنتا خورد ریز دیگه که یادم نیست با اینکه از این کارش اصلا خوشم نیومد ولی به احترامش ازش تشکر کردم بلند شدم رفتم که پذیرایی کنم 😘
شب که شد آقا جون از سر کارش برگشت شام کشیدم بعد از پذیرایی شام
همه که نشستیم علی با اجازه آقاجون گفت که قصد داره چند هفته دیگه عقد عروسیو یک جا باهم بگیریم من کلی تعجب کردم همینطور هاج واج داشتم به حرفاش گوش میدادم ولی نمیتونستم چیزی بگم اینو هم گفت که تو مراسممون جز مادرش و برادر کوچکترش که تازه ازدواج کرده بود و خواهرش کسی از اقوامش از کرمانشاه نمیاد چون میونش با عموهاش خوب نیست با تعجب آقا جونم هم گفت ؛ تا با پسرا صحبت کنم در اولین فرصت جوابتو میدم من که گیج بودم از سورپرایز غافلگیرانش چیزی نگفتم آروم رفتم تو اطاق اونم بعد چند دقیقه اومد تو اطاق نشست کنارم ❤️🌹
شروع کرد به شیرین زبونی گفت فکر کردم خوشحال میشی برای همیشه کنارم باشی نگاش کردم گفتم خوشحال میشم ولی نه اینجوری که حتی یک کلمه با من مشورت نکنی مستقیم بیای موضوع به این مهمی مطرح کنی خیلی دلخورم منو بوسید تو آغوشش گرفت گفت ببخشید من فکر کردم تو خوشحال میشی آخه دیگه طاقت دوری از تو رو ندارم ماه من 😘😘😘😘❤️❤️❤️❤️
کلی عذر خواهی کردو بهانه آورد که چون ماموریت بهش میدن میترسه دیر بشه خیلی مظلوم بازی در آورد منم که دختر پانزده ساله بیشتر نبودم با ساده دلی حرفاشو قبول کردم که ی عروسی ساده و خانوادگی بگیریم بریم سر خونه زندگیمون💑👫💞💞💞
آقا جون هم بدون مخالفت یا حتی تحقیق در مورد علی فقط از روی شناختی که دوست داداشم ازش داشت مامانشو میشناختن تمام اعتماد خودشو نصارش کرد 😊
طوری خونمون پیش مامانم نمازشو میخوند که از داداشام که طلبه بودن بیشتر قبولش داشت خلاصه علی با کاراش و حرفاش حسابی هممونو خام خودش کرده بود حرفی رو حرفش نمیزدیم روز بعدش رفت قرار شد آقا جونم خبرش کنه روز دقیق عروسیو بزارن منم که کلی درس داشتم گفتم بعد امتحانام که یک هفته مونده بود برنامهاشونو قرار بدن 😍😍😍😍
#ادامه_دارد 🏃...
#خاکریز
#مهندس_سعید_رضایی
@jebhetarom
خاکریز
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 #همسرداری_یاس #چالش_زندگی۱۵ 😍 گوشیو برداشتم علی بود کلی حرف زدیمو گفت آخر هفته میام خونت
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
#همسرداری_یاس
#چالش_زندگی۱۶😍
آقا جونم زنگ زد به داداشام که اصفهان درس میخوندن همه چیزو گفت اونام هیچی نگفتن گفتن هرجور که خودتون صلاح میدونید همون کار انجام بدید قرار شد فقط داداش بزرگم که دومین داداش بود با بچهاش بیان یکی از داداشام خانمش باردار بود با اتوبوس مسافرت براش خطر داشت کوچکترین داداشم هم که مجرد بود مشغول درس دانشگاه بود نتونست بیاد چون دوره تخصصی در مشهد براش گذاشته بودن و غیبتش موجه دوتا از داداشام که تو شرکت با آقا جون همکار بودن با خانوادهاشون
حضور داشتن و خواهرم با تمام مخالفتاش دیگه نظری نداشتو آرزوی خوشبختی برای من میکرد👏😘
خانوادم به خاطر اینکه علی جز مامانش و خواهر برادراشو کسی دعوت نمیکنه قرار شد ما هم کسی از فامیلو دعوت نکنیم و بعد سر فرصت بریم خونه بزرگترامون بس 😒
نمیدونم دوهفته مثل برق و باد گذشت علی اومد گفت که برای کارای اداری و وام ازدواجمون باید بریم قم عقد بخونیم
اونجا وقت محضر گرفته همه چیزرو هم فراهم کرده برای مراسم 💐💐💐
قرار شد مراسمو تو خونه ایی که نزدیک حرم اجاره کرده و تمام وسایل چیده بگیریم بازم با اینکه بدون نظر من خونه گرفته بود وسیله خریده بود خیلی ناراحت بودم ولی باز بخاطر اینکه دوستش داشتم قبول کردم همه آماده رفتن به سمت قم شدیم 🌹
منو علی با پدر و مادرم و خواهرم و مادرش رفتیم محضری که از قبل وقت گرفته بود اونجا به جایی که عقد بخونن تمام کارهای دفتریشو انجام دادیم
علی گفت دوست دارم خطبه عقدمونو یکی از مراجع بخونه بخاطر همین ما تمام امضاهارو انجام دادیم پاشودیم رفتیم دفتر یکی از مراجع عقد خوندن بامهریه ۱۴ تا سکه و یه شاخه نبات یک جلد کلام الله مجید و مقداری طلا و پول نقد که یادم نیست چقدر بود خیلی ساده😊
رفتیم بازار چند دست لباس وسایل شخصی و ضروری که لازم داشتم خریدیم رفتیم خونه خونه ایی که علی با سلیقه خودش اجاره کرده بود وسایلشو چیده بود 😒
#ادامه_دارد 🏃♂️ ...
#خاکریز
#مهندس_سعید_رضایی
@jebhetarom
خاکریز
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 #همسرداری_یاس #چالش_زندگی۱۶😍 آقا جونم زنگ زد به داداشام که اصفهان درس میخوندن همه چیزو گف
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
#همسرداری_یاس
#چالش_زندگی۱۷ 😍
چنتا وسایل هم که خانوادم خریده بودن چیده بودن وقتی رسیدیم مامانش با کمک زنداداشام و دخترش همه کارهارو انجام داده بودن و غذا وسایل پذیرایی رو آماده کرده بودن و منتظر اومدن ما بودن زنداداشم زهره که با هم زندگی میکردیم علاقه به آریشگری بود و یه دوره رفته بود اون روز زنداداشم آریشگرم شده بود و با هم رفتیم تو یکی از اطاقها و منو برای مراسم شب آماده کرد بزرگترها هم مشغول کارهای دیگه شدن وقتی تنها شدم با زهره ی مرتبه دلم گرفت زنداداشم نگام کرد گفت :چی شده چرا ناراحتی 😒
گفتم نمیدونم حس خوبی از دیدن این خونه ندارم
خندیدو گفت چرا خونه به این بزرگی همه چیزم که برات گرفته چیده نزدیک حرم خوشبحالت من که آرزوی اینجور خونه ایی دارم لبخند زدمو گفتم ☺️
آخه ی جوری قدیمی ته ی کوچه بنبست محله خلوت با اون پله های تنگو تاریکی که باید بیای طبقه بالا واقعا حس ترس تو دلم افتاد که اگه یوقت تنها باشم چیکار کنم زهره باز بهم دلداری داد گفت خیلی هم خوبه خدا بده شانس پسر خوب شغل خوب متدین خانواده ساده ایی هم داره تازه توقع جهیزیه کاملم که نداشته خیلی از وسایلو خودش خریده دیگه چی میخوای خشتیپ خوش اخلاقم هست حالا دیگه این حرفا بدرد نمیخوره کافیه مدتی بگذره عادت میکنی به این خونه پس اون خونه های کوچیک و آپارتمان ساوه خوبه بس زود باش آماده شد الان دیر میشه داداشات هم میرسن باید آماده بشی نمیدونم چرا هیچ چیزی نگفتم شروع کردم لباسامو پوشیدن شب شد همه اومده بودن رفتم بیرون از اطاق که همه شروع کردن به دست زدن هل هله کشیدن صلوات فرستادن علی هم که کلی به خودش رسیده بود خوشتیپتر از همیشه ی دسته گل داد دستمو رفتیم رو مبلی که تزیین کرده بودن نشستیم کلی عکس گرفتیمو آماده شام خوردن شدیم بعد شام آقا جونو داداشام همگی رفتن خونه خواهرم که اونم قم زندگی میکرد همین که حس میکردم به خواهرم نزدیک شدم خیلی خوشحال بودم فقط مامان و مامانش و خواهرش موندن اطاق مخصوصی برامون آماده کرده بودن و خودشون هم رفتن اطاقه دیگه ایی خوابیدن من که تنها نشسته بودم علی اومد داخل اطاق گفت پاشو با هم نماز شب زفاف بخونیم برای خوشبختیمون دعا کنیم مشغول نماز خوندن شدیم بعدش کلی دعا خوند گریه کرد من که استرس داشتم فقط میخواستم زود این شب تموم بشه که با مهربونی علی برخورد کردم بعد نماز اطاق چنتا پنجره چوبی داشت که روبه حیاط باز میشد ی حیاط پر از درخت باغچه زیبا نشستیم لب پنجره کلی حرف زدیم از هم قول گرفتیم که هیچوقت همدیگرو ناراحت نکنیم تکیه گاه هم باشیم اون شب بیاد ماندنی گذشت و فردا مامانم با خواهرش همه کارهای خونرو انجام دادن و قرار شد آقا جون و خانوادم برای خداحافظی بیان خونمون 😭وقتی اومدن آقاجون به علی گفت که مهسا امانت در دست تو خوب امانتداری باش کلی نصیحت پدرانه هم برای من و علی داشت که گفتو بعد خداحافظی کرد همه رفتن من موندمو علی و خونه ایی که قرار بود با عشق و محبت و صداقت زیباش کنیم ...
#ادامه_دارد 🏃...
#خاکریز
#مهندس_سعید_رضایی
@jebhetarom
خاکریز
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 #همسرداری_یاس #چالش_زندگی۱۷ 😍 چنتا وسایل هم که خانوادم خریده بودن چیده بودن وقتی رسیدیم
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
#همسرداری_یاس
#چالش_زندگی۱۸ 😍
من و علی تو ی خونه قدیمی اما پر از عشق زندگیمونو شروع کردیم خیلی مرد مهربانی بود هرروز صبح یا هروقت که شیفتش بود میخواست بره سر کار باید منو میبوسید در آغوش میگرفت بعدکلی سفارش که مراغب خودت باش میرفت سر کار منم که بعد رفتنش خیلی دلم براش تنگ میشد خودمو با کارهای خونه و غذا پختن مشغول میکردم اوایل خیلی غذاهای زیادی بلد نبودم به خاطر همین به ابجیم زنگ میزدم ازش دستور پخت میگرفتم
خونه دو طبقه بود وما طبقه دوم مینشستیم آشپزخونش یه پنجره داشت که روبه حرم حضرت معصومه (س)باز میشد از این بابت خیلی خوشحال بودم چون هروقت دلم میگرفت حسابی با خانم حضرت معصومه (س) درددل میکردم آروم میشدم
چند روزی از عروسیمون میگذشت تو این مدت مادرش و خواهرش بهم سر میزدن خیلی با محبت برخورد میکردن چون با عروس بزرگشون خیلی رابطه خوبی نداشتن حتی برادرش با خانمش به مراسم عروسی نیومدن خلاصه یک روز که مادر و خواهرش هم منزل ما بودن یه خانم میانسال حدود ۵۰ یا ۵۵ سالی داشت با عروسش اومد خونمون برای عرض تبریک علی خونه نبود که معرفیش کنه ولی خواهرش میگفت علی مامان فاطی صداش میکنه اونام اولین بار بود که مدیدنش ولی تعریفشو از علی شنیده بودن کلی بهم مهربونی کرد و تبریک گرمی هم تقدیمم کرد هدیشو داد رفت
شب وقتی علی برگشت خونه براش تعریف کردم وازش پرسیدم که این خانم کیه؟چرا مامان صداش میکنی ؟
نشست برام تعریف کرد که دوره دانشجوییش وقتی یه دوره قم بود و مامانش هنوز خونشون قم نبوده یه اطاق از این خانم اجاره میکنه و خیلی بهش محبت داشته طوری که لباساشو میشسته و غذا براش درست میکرده اینقدر مهربون بوده که وقتی هم خونه مامانش میاد قم اجازه نمیده از خونش بره تازه دوتا پسر هم داره که یکیشون متاهل هست و طبقه پایین خونه مامان فاطی میشینه و ی پسر مجردم داره که دنبال دختر خوب میگرده خیلی از محبتای مامان فاطی گفت اینقدر که اونو از مامانش بیشتر دوست داره
چند روزی از اومدن این خانم گذشت که ی روز علی گفت امشب مهمون مامان فاطی هستیم حاضر شو که بعد شیفت کاریم بیام بریم منم که اولین دعوت رسمی غیر از خانوادش بود حسابی به خودم رسیدمو منتظر نشستم تا برگرده از سر کار وقتی اومد ی پاکت شیرینی گرفته بود خیلی سریع آماده شد آژانس گرفتو رفتیم وقتی رسیدیم با برخورد خیلی گرم مامان فاطی و خانوادش روبرو شدیم اینقدر با محبت بودن که من هم تصمیم گرفتم مامان فاطی صداش کنم اون شب اجازه ندادن که بریم خونه به خاطر همین ی اطاق برامون آماده کردن و همون جا موندیم وقتی تنها شدیم گفتم که چه خانم مهربان و با محبتی واقعا حق داری بهش مامان میگی علیم کلی خاطره از دوسالی که خونش مستاجر بوده برام تعریف کرد و چه سختیهایی تو زندگیش کشیده
صبح بعد پذیرایی گرم مامان فاطی برگشتیم خونه ومدتی گذشت و رابطه ما با مامان فاطی هر روز بیشتر از خانواده خود علی میشد ی روز از علی پرسیدم خیلی مامان فاطی با تو راحت و پیشت لباس آزاد میپوشه جریان چیه گفت آخه مامان فاطی از شوهر دومش یه دختر داره که پیش شوهرش کاشان زندگی میکنه بین من و دخترش چند سال پیش غیابی با رضایت مامان فاطی و پدرش صیغه محرمیت چند ساعته خونده شده به خاطر همین مامان فاطی از اون به بعد به من محرم هستش دیگه پیش ما آزادتره
من هم چون به احکامش آگاه بودم حرفاشو قبول کردم خلاصه رابطه ما با این خانم بیشتر از خانواده اصلی علی بود .....
#ادامه_دارد 🏃..
#خاکریز
#مهندس_سعید_رضایی
@jebhetarom
خاکریز
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 #همسرداری_یاس #چالش_زندگی۱۸ 😍 من و علی تو ی خونه قدیمی اما پر از عشق زندگیمونو شروع کرد
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
#همسرداری_یاس
#چالش_زندگی۱۹ 😍
مامان فاطی تا جایی که من فهمیده بودم زن دوم مردی که متاهل هم بود و در کاشان با زن و بچه اولش زندگی میکرد ازدواج کرده بود البته چندبار که خونشون بودم یکی دوبار ی آقا اومد خونشون و مدت کوتاهی مینشست و میرفت به عنوان شوهرش معرفی کرد
مامان فاطی خیلی در موردش حرف نمیزد فقط میگفت که لودر داره و هروقت قم کارش میفته میاد بهش سر میزنه خیلی مرد زحمتکشی و سختی زیادی تو زندگیش کشیده
مامان فاطی با اینکه سنش بالا بود ولی خیلی جوان و سرحال به نظر میرسید هم خوشگل بود وهم خوش اندام و خیلی به ظاهر خودش چه از لحاظ آرایش و چه از لحاظ لباس پوشیدن میرسید همیشه از لباس پوشیدنش خوشم میومد آخه مامان من و علی هردو با اینکه همسن مامان فاطی بودن اینقدر به خودشون نمیرسیدن
ی مدت از آشنایی ما میگذشت و رابطه ما هر روز بیشتر میشد طوری که روزی نبود همدیگرو نبینیم یا تلفنی حرف نزنیم طوری که دوری از خانوادم برام آسونتر شده بود و کمتر اذیت میشدم
خداییش مامان فاطی هم کم نمیزاشت از هر لحاظ بهمون میرسید اینقدر نزدیک بهم شدیم که حتی بعضی شبا که میخواستیم بریم بیرون مامان فاطی هم همراهمون بود و تا صبح خونه ما میموند
چند ماهی گذشت از زندگی مشترکمون
ورابطه ما روز به روز بیشتر میشد
تو این مدت خیلی به مامان فاطی عادت کرده بودم ولی از ته دل آروم نبودم چون ی رفتارها و برخوردهای عجیبی بین او و علی میفتاد که برام تعجب آور بود که جلوتر بریم براتون تعریف میکنم
چند ماهی از زندگیمون گذشت که به علی گفتم میخوام درسمو ادامه بدم و ثبت نام کنم که مخالف بود گفت امسال خونه باش تا سال دیگه من هم قبول کردم گذشت ی روز صبح که علی رفته بود سرکار بهم زنگ زد گفت مامانش داره میاد خونمون حواسم باشه زنگ خونه خراب منم گفتم چشم اون روز جمعه بود
وقتی مامانش رسید هنوز ده دقیقه ننشسته بود که بهم گفت پاشو با هم بریم نماز جمعه من هم کلی کار داشتم دوست نداشتم برم گفتم من نمیام شما برید تا من هم به کارام برسم ناهار درست میکنم تشریف بیارید دور هم باشیم اون لحظه هیچی نگفت و رفت ولی یک ساعت بعد علی زنگ زد و خیلی عجیب برای اولین با عصبانیت گفت که چرا با مامانش نرفتم من که هنوز تو شک برخورد غیرمنطقی علی بودم خیلی آروم گفتم آخه کار داشتم حموم میخواستم برم و حوصله رفتن به نماز جمعه رو نداشتم ولی اون همش داد میزد گفت تو دلشو شکوندی اون با هزار امید اومد دنبالت تا باهم برید ولی تو با بی احترامی گفتی نمیام
گوشیو قطع کرد منم با گریه 😭😭😭😭 به اینکه چیکار کردم تند تند کارامو انجام دادم منتظر اومدن علی از سر کار شدم براش توضیح بدم اونطور که اون فکر میکنه نبوده....
#ادامه_دارد 🏃..
#خاکریز
#مهندس_سعید_رضایی
@jebhetarom
خاکریز
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 #همسرداری_یاس #چالش_زندگی۱۹ 😍 مامان فاطی تا جایی که من فهمیده بودم زن دوم مردی که متاهل
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
#همسرداری_یاس
#چالش_زندگی۲۰ 😍
بعدظهر علی اومد خونه تا خواست از پله ها بیاد بالا من سریع خودمورسوندم دم در ورودی با تمام انرژی بهش سلام کردم ولی اون به جای روی خوش با اخم حتی بهم نگاه هم نکرد رفت تو اطاق لباساشو عوض کنه خیلی جا خوردم تا حالا این روی علی رو ندیده بودم آخه همش چند ماه بود که از زندگیمون میگذشت من هم سنی نداشتم و کم تجربه بودم ولی به روی خودم نیاوردم زود رفتم آشپزخونه چایی ریختم کنارش نقل کشمش خوراکیهایی که تو خونه داشتیم گذاشتم رفتم کنارش نشستم خیلی سرد چاییو برداشت خورد و بدون هیچ حرفی رفت سراغ تلویزیون من هم سینیو برداشتم رفتم آشپزخانه به آرومی وبا اشک شروع کردم به پختن غذا با اینکه حوصله نداشتم ولی تمام سعی خودمو کردم که غذای باب دلشو درست کنم شاید خوشش بیاد باهام آشتی کنه شب شد سفره شام چیدم رفتم بالای سرشو به آرومی گفتم علی جان پاشو شام آمادس ول او باسردی پاشد نشست شامشو خورد رفت بیرون بدون یک کلمه حرف من که دنیا روسرم خراب شده بود سفره رو جمع کردم رفتم نشستم کنار پنجره اطاق زار زار گریه کردم نمیدونستم چیکار کنم خلاصه اینقدر گریه کردم که نفهمیدم دیر وقت شده علی هنوز بر نگشته بود این اولین شبی بود که تنها تو اون خونه بودم کمی ترسیدم ولی رفتم تو آشپزخونه پنجرشو باز کردمو روبه حرم فقط گریه میکردم گنبد که میدیدم آروم میشدمو دیگه نمیترسیدم نمیدونم چه ساعتی بود ولی متوجه شدم علی داره از پله ها بالا میاد رفتم در ورودی که قفل کرده بودم باز کردم بدون سلام رفت تو اطاقو خوابید خیلی برام سخت بود با تمام وجودم نادیده گرفتم من هم رفتم کنارش دراز کشیدم اما او پشتشو بهم کردو بدون حرف خوابید او شب تا صبح نخوابیدم فقط منتظر بودم پاشه باهام حرف بزنه صبح که شد آروم پاشد که من بیدار نشم آماده بشه بره سرکارش که متوجه شدم مثل همیشه رفتم بدرقش خواست که بره دستشو محکم گرفتم گریه کردم که علی با قهر نرو سرکار تا برگردی من دیوونه میشم بعد ازش عذر خواهی کردم سفت بغلش کردم خندید گفت باشه بسه دیگه ظهر که اومدم خونه آماده شو بریم خونه مامانم اینا بعدش رفت
مقداری آروم شدم از بابت اینکه باهام حرف زد خیلی ناراحت بودم حتی ازم از دیروز تا الان نپرسید که چرا نرفتی 😢😢😢
ولی من همین که حرف زد برام کافی بود پیش خودم گفتم بعدا براش میگم ظهر اومد خونه مثل همیشه با خنده رفتم بدرقش ناهار که خوردیم کمی استراحت کرد رفتیم بازار ی روسری برای مامانش خریدیم حرکت کردیم سمت خونه مامانش وقتی رسیدیم مامانش با ناراحتی و اخم برخورد کرد منم از در که رفتم تو با تمام استرسی که داشتم کادو بهش دادم بوسیدمش و ازش عذرخواهی کردم رفتم نشستم بعد علی با مامانش رفتن اطاق کناری شروع کردن با هم حرف زدن پچ پچ کردن بعد نیم ساعت اومدن بیرون انگار نه انگار اتفاقی افتاده من هم راضی از این که علی باهام قهر نیست خوشحال یه گوشه نشستم تا بیان همه دور هم جمع بشیم خلاصه گذشت شب که بر گشتیم خونه دیگه بین من و علی ناراحتی نبود ❤️از این ماجرا مدتی گذشت تا یک روز داداش کوچیکترم که به عروسیم نیومده بود به خونمون زنگ زد گوشیو برداشتم .....
#ادامه_دارد 🏃..
#FoulMouthedTrump
#خاکریز
#مهندس_سعید_رضایی
@jebhetarom
خاکریز
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 #همسرداری_یاس #چالش_زندگی۲۰ 😍 بعدظهر علی اومد خونه تا خواست از پله ها بیاد بالا من سریع
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
#همسرداری_یاس
#چالش_زندگی۲۱ 😍
داداش کوچیکم پشت خط بود بعد سلام احوال پرسی گفت راستش از مشهد با دوستم دارم میایم قم گفتم اگه خونه هستید امشب مزاحمتون بشیم منم که خیلی وقت بود ندیده بودمش با خوشحالی دعوتش کردم گفتم برای شام منتظرتونیم تشریف بیارید خوش اومدید
من بلند شدمو تمام خونرو تمیز کردم خودمو برای شب آماده کردم ظهر که علی برای نهار اومد بهش گفتم قرار داداشم بیاد شام بریم مقداری خرید برای امشب دارم چیز خاصی نگفت لیستو گرفت رفت خریدارو برام انجام داد برگشت من کلا اکن روز فقط به فکر پذیرایی از داداشم بودم که یوقت چیزی کم نباشه علی بعدظهرش رفت بیرون کلید خونرو با خودش نبرد من هم که منتظر داداشم دل تو دلم نبود آخه اولین بار بود که از خانوادم کسی میومد خونمون تو آشپزخونه بودم داداشم زنگ خونرو زد آیفونو برداشتم ولی در باز نشد به خاطر همین دسته کلید علی که جا گذاشته بود از پنجره آشپزخونه براش انداختم گفتم در باز کن اونم با کلید در بازکرد با دوستش اومدن بالا کلی بوسیدمش بعد احوالپرسی رفتن تو اتاق نشستن منتظر علی بودم که دوستش عجله داشت میخواست بره پس شام بهشون دادم خوردن رفتن حرم قرار شد داداشم برگرده بعد از رفتنشون علی برگشت در زد رفتم در براش باز کردم که اومد تو گفت دسته کلیدم یادم رفته کجاس اون موقع بود که یادم افتاد از داداشم نگرفتم اونم یادش رفته بهم پس بده گذاشته جیبش وای فقط همینو به علی گفتم مثل اسپند رو آتیش شروع کرد به بد و بی راه به منو خانوادم من که مونده بودم به خاطر ی کلید چرا اینقدر عصبی شد حرفهایی میزد که من تو عمرم تا اون موقع نشنیده بودم خیلی ترسیدم به غلط کردن افتادم گفتم ببخشید اشتباه کردم دفعه دیگه حواسمو جمع میکنم اینطور نشه بخدا داداشم گفته الان میام نگران نباش ولی حرف تو گوشش نمیرفت میگفت داداشت عمدا کلید برده معلوم نیست برای چی برده از این به بعد اگه چیزی تو این خونه گم بشه مقصر تویی تو فهمیدی دختر احمق گیج من که همش داشتم گریه میکردم از حرفاش سر در نمیاوردم نمیفهمیدم چی میگه اصلا چرا به خاطر ی کلید بی ارزش اینقدر عصبانی شده داداشم برگشت کلید ازش گرفتم بهش دادم ولی هیچی جرات نکردم بگم گفتم الان آبرومو میبره فقط ازش خواهش کردم به روی خودش نیاره داداشم چیزی نفهمه صبح داداشم خداحافظی کرد رفت ولی بعد رفتن او ....
#ادامه_دارد 🏃..
#FoulMouthedTrump
#خاکریز
#مهندس_سعید_رضایی
@jebhetarom
خاکریز
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 #همسرداری_یاس #چالش_زندگی۲۱ 😍 داداش کوچیکم پشت خط بود بعد سلام احوال پرسی گفت راستش از مش
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
#همسرداری_یاس
#چالش_زندگی۲۲😍
بعد رفتن داداشم علی باهام مثل دفعه قبل هیچ حرفی نزد ایندفعه چند روز قهر بود فکرم به جایی قد نمیدادتا اینکه تصمیم گرفتم زنگی به مامان فاطمه بزنم ماجرای این چند روز براش بگم تا باهاش صحبت کنه آخه خیلی با هم صمیمی بودن خود علی میگفت که همیشه مشکلی براش پیش میومده به مامان فاطی در میون گذاشته من هم فکر کردم که ماجرای این چند روز بگم شاید کمکم کنه زنگ زدم به مامان فاطی گفتم که چند روز حرف نمیزنه حتی دیر وقت خونه میاد چیکار کنم اونم با مهربانی گفت چشم باهاش حرف میزنم
من هم خوشحال از اینکه امروز تموم میشه تمام کارهامو انجام دادن رفتم تو آشپزخانه شروع کردم به غذای مورد علاقشو پختن که بر گرده از سر کار خوشحال بشه نزدیک ظهر بود تو آشپزخانه بودم که علی با عصبانیت اومد سمتم ی مشت محکم تو دلم زد گفت به چه حقی به مامان فاطی گفتی کلی حرف زشت و رکیک که تا اون روز تو عمرم نشنیده بودم نثار من و خانوادم کرد گفت برو ساکتو ببند بریم خونه بابات حتی اجازه یک کلمه حرف زدن بهم نداد من که اصلا حالم خوب نبود بخاطر شدت ضربه ایی که خورده بودم افتاد بودم مثل مار به خودم میپیچیدم گریه میکردم رفت بیرون من که دنیا رو سرم خراب شده بود برای اولین بار از نزدیکترین کس تو زندگیم کتک خورده بودم حرفای زشتی شنیده بودم حتی آقاجونم هم باهام اینکار رو نکرده بود
منم پاشدم گفتم شاید بر گرده اروم میشه باهاش خیلی جدی حرف میزنم
برگشت غذا رو کشیدم سفره براش انداختم رفتم تو اطاق ساکمو بستم فکر کردم الان میاد ازم معذرتخواهی میکنه از دلم در میاره ولی برعکس اومد خیلی جدی گفت که آماده شدی منم بدون هیچ حرفی رفتم کارامو انجام دادم بعدش ساکم برداشتم دم در منتظرش موندم باز هم فکر اینکه این واقعا علی داره اینطور با من رفتار میکنه داشت دیوونم میکرد بغض گلومو خوردم اومد مستقیم رفتیم سمت ترمینال تو راه حتی یک کلمه هم حرف نزدیم من مونده بودم چی بگم به خانوادم چون تاحالا بیسابقه بود تارسیدیم به خونه آقا جون وانمود کردیم که اومدیم سر بزنیم به خاطر همین یک شب موند حتی شب که شد رفتم تو اطاق تا صبح پیشش بودم ولی هیچ حرفی نزدیم تا صبح که شد گفت چند روز بمون اینجا تا خوب در مورد کارات فکر کنی بعد خودت بیا منم هیچی نگفتم پا شدم به مامانم گفتم .....
#ادامه_دارد 🏃...
#خاکریز
#مهندس_سعید_رضایی
@jebhetarom
خاکریز
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 #همسرداری_یاس #چالش_زندگی۲۲😍 بعد رفتن داداشم علی باهام مثل دفعه قبل هیچ حرفی نزد ایندفعه
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
#همسرداری_یاس
#چالش_زندگی۲۳
گفتم که علی داره میره من چند روزی میمونم مامان به خیال اینکه ماموریت داره منو جا گذاشته خیلی خوشحال شد
منم بعد رفتنش کلافه و ناراحت رفتم تو اطاق رفتم تو فکر که چرا به این زودی در زندگیم مشکل پیدا کردم چرا نامزدیمون بیشتر طول نکشید که شناخت بالاتری ازش میداشتم چرا آدم مشکوکی و کلی سوال دیگه یا چی کم گذاشتم منکه توقع کمی تو زندگی دارم حتی به عروسی ساده راضی شدم به خودم که میرسم و چراهای بی جوابی که از ذهنم میگذشت اینقدر تو فکر بودم که متوجه اومدن زنداداشم زهره نشدم که داشت صدام میکرد از اومدنم خیلی خوشحال بود اومد جلو گفت کجا سیر میکنی حواست کجاس همدیگرو بوسیدیم رفتیم به خونش که دیوار به دیوار خونه مامانم اینا اجاره کرده بود کلی حرف برام داشت آخه ماه آخر بارداریش بود کلی وسیله خریده بود دوست داشت هرچه زودتر نشونم بده من هم همه غصه هامو کنار گذاشتم همراهش شدم
چند روزی گذشت ولی علی هیچ زنگی نزد من هم خیلی سختم بود که تنها برگردم درسته که سنی نداشتم ولی غرور که داشتم تو این فکرها بودم که زهره اومد خونه که منو ببینه من که غرق فکر بودم متوجه نشدم که زهره داره بهم نگاه میکنه گفت چی شده مهسا همیشه نیستی سرحال نیستی چیزی شده نکنه خبری بارداری که ی مرتبه نتونستم جلو خودمو بگیرم زدم زیر گریه گفتم که با علی سر مسئله کوچیکی حرفمون شده الان به عنوان قهر اومدم نمیدونم چیکار کنم هیچکی خبر نداره اومد کنارم نشست دلداریم داد گفت درست میشه نگران نباش ولی موضوع حداقل به داداش بزرگت بگو راه حلی جلو پات بزاره گفتم فعلا نه شاید اومد دنبالم حل شد
بعد دو روز علی زنگ زد گفت چرا نیومدی که سعی کردم محکم باشم و گریه نکنم گفتم مشکل ما باید حل بشه بعد برمیگردم گوشیو گذاشتم
شبش زنگ زد گفت ما مشکلی نداریم گفتم چرا اتفاقا حسابی هم مشکل داریم تو بد رفتاری دستبزن داری شکاکی دیگه حرفی ندارم رو رفتارت تو باید فکر کنی نه من فقط قبول دارم نباید به مامان فاطی چیزی میگفتم و الان هم معذرت میخوام ولی تو مشکل رفتاری داری و خداحافظی کردمو از اون روز یک ماه میگذشت تو این مدت بچه داداش و زنداداشم به دنیا اومده بود و ماجرای من و علی دیگه خانوادم میدونستن وتصمیم گرفته بودم که مشکل زندگیم حل بشه
تا اینکه یک روز که خونه بودم داداش بزرگم زنگ زد و منو دعوت کرد به خونشون منم مثل همیشه قبول کردم رفتم خونه داداشم اونجا بودم که زنگ خونشونو زدن رفتم در بازکنم که ......
#ادامه_دارد 🏃..
#خاکریز
#مهندس_سعید_رضایی
@jebhetarom
خاکریز
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 #همسرداری_یاس #چالش_زندگی۲۳ گفتم که علی داره میره من چند روزی میمونم مامان به خیال اینکه
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
#همسرداری_یاس
#چالش_زندگی۲۴😍
که علی جلوم ایستاده بود حیرت زده سلام کردمو به داخل خونه دعوتش کردم اونم اومد تو داداشم گویا از قبل خبر داشت و هماهنگ کرده بود با هم رفتن نشستن من هم رفتم تو اطاق نشستم که داداش اومد گفت بهاش حسابی صحبت کردم و قول داده که رو رفتارش نجدید نظر کنه توهم کوتاه بیا بهش فرصت بده خلاصه آقای نوری که واسطه ی این وصلت بود و مدیر عامل شرکت داداشم که همسایه داداشم هم بود اومدن و میانجگری کردن و از طرف علی قول دادن که درست میشه من هم قبول کردم که برگردم باهاش آماده شدم که برم خونه از مامانم اینا وسایلمو بردارم بهشون بگم که داداشم جلومو گرفت گفت که نه شاید بری مامان رو احساسات مادرانش چیزی به علی بگه کار خراب بشه من قول میدم که وسایلتو بیارم منم گفتم داداشم بزرگترمه بهتر میدونه تجربه داره صلاح زندگیمو میخواد قبول کردم و همون روز برگشتم با علی خونه اون شب قبل از اینکه بریم خونه اول منو برد رستوران شام خوردیم بعد رفتیم خونه از فرداش افتادم به جون خونه حسابی تمیزش کردم و منتظر اومدن علی شدم اخلاقش خوب شده بود تا اینکه بعد از مدتی که از اومدنم میگذشت یک شب ی دستگاه ویدیو آورد خونه با چنتا نوار فیلم کلی نوار کاست ضبط صوت گفت امروز گشت داشتیم از جوونایی که دستگیرشون کردیم گرفتیم و تحویل من دادن که تماشا کنم گزارش بنویسم ولی چون طول میکشید آوردم خونه
آخه اون سالها دستگاه ویدئو با فیلمهای مبتذل جرم بود از هرکی میگرفتن زندانی داشت
منم رفتم سفره شام بیارم وقتی آماده کردم گفت بیا روبرو تلویزیون سفره بنداز منم برای راحتیش قبول کردم انداختم تا اینکه دستگاه روشن کرد یکی از فیلمارو گذاشت من تا اون زمان هرگز نه دستگاه ویدیو دیده بودم نه فیلم چون مامانم خیلی سختگیر بود و اعتقاد به تربیت دینی داشت و این چیزارو مخالف تربیت دینی میدونست
یه فیلم فارسی قدیمی بود نگاه کردیم
بعدش رفتم سراغ کارام تا اینکه شب میخواستیم بخوابیم که گفت.....
#ادامه_دارد 🏃...
#خاکریز
#مهندس_سعید_رضایی
@jebhetarom