نوش جونت !
خداروشکر بازهم دیدمش و انشاالله همه ببینید
صدا سیما هم ما رو با این مجریهاش گروگان گرفته البته تقصیر مجری نیست ! وقتی یک مجری رو از سیاست میکشونی جلو مردی که نمیدونی کیه و ازش میپرسی چرا ساکته ولی تا میاد حرف بزنه دهنش رو میبندی بیشتر نشون میده که چقدددد ....
نقطهچین رو خودتون پر کنید من از عهدهش بر نمیام !
برام جالب بود وقتی ایکنا که سایت قرآنه رسمیه کشوره فیلمهای دکتر داوری رو یک دیقه یک دیقه تیکه تیکه کردن رفیقم زنگ زد گفت میشه کاملش رو بزارید گفتن که نه سیاست ما این نیست ! 😊 سیاست ؟ منظورشون رو متوجه شدید؟
پیرمرد نود ساله نزار اومده و خوشحاله که سایت قرآن داره باهاش مصاحبه میکنه و ازین بابت ازشون تشکر میکنه و شروع میکنه سخن جان بگه اون وقت این عزیزان که حالا یعنی مسلمونن یاد سیاستهای تاریخیشون افتادن ...
بگذریم از اینها وقتی با سخنرانیهای رهبری هم همین کارو میکنن و وقتی داوری بهشون میگه تکنیک جلو افتاده و حواستون نیست که وقتی کارت بجایی میکشه که جای اینکه مخاطبت رو جدی بگیری و سعی کنی اونها را از جا بلند کنی سخن تفکر رو میاری همنشین اهواء و تصور خودت از مردم میکنی صداشون در میاد که این داره آدما رو مایوس میکنه و چه و چه!
آخه یکی بپرسه که این سطح فهم نیاز به ناامید شدن داره؟؟؟
بگذریم گرچه نمیشد یک جملهی میرشکاک که در پاسخ خود مجری بود منعقد بشه و به سرانجامی برسه ولی تماشای فهم و صفای این مرد همونطور که توی ظاهر ساده و بیادعاش پیداست سیری ناپذیره
انقلاب میرشکاک و امثالشه
خیلی شیرین بود گرچه حرص خوردیم!
کودکی و شوق از خود گفتن شیرینه
جیم
نوش جونت ! خداروشکر بازهم دیدمش و انشاالله همه ببینید صدا سیما هم ما رو با این مجریهاش گروگان گ
ی نکته جدی اینه که
هنر اینه که آدم بدونه کی خودشو بزنه به خریت و کی پدرسوخته باشه
گفتند که چقدر بده تواضع با اغنیا و تکبر با فقرا
ماها معمولا برای هم و دو و رفیقامون شاخ و زرنگیم و دست همو میخونیم حالا یا از پیش خوندیم یا پس از چند سال رفاقت
اینکه هنری نداره که بهم بیاعتنا باشیم و بقول اخوان بهم بگیم :
این بازی اوست
این کار هرروزی اوست ...
و از اون طرف برای بیگانه ذلیل و حقیر باشیم ...
اینکه میگم مخاطب رو دست کم نگیریم منظورم اینه که امام و آقا با این مردم انقلاب کردند و مقاوم ایستادند ولی ما کوچیک نگاهشون میکنیم و میخوایم قبل انقلابی باهاشون تا کنیم ...
اینها بزرگند عیاش و بدخو و کم فهم و ترسو نیستند بلکه این تناقضات درون آقایونه
امام مثل شیر و بیتعارف با مردم تا میکرد و ندای زندهباد جهاد داد چون میدید اونها خواهان اینجور مسائل نیستند اولا
دوما میدونست این مردم انقلاب کردند و چیزی زو از خودش نمیدونست...و بقول آقا هرجا مردم اومدن وسط میدون پیروز شدیم
ماها تصورمون اینه که ماها که انقلاب کردیمو حالا باید یک فکری هم به حال این بیچارهها کنیم
مثال بعضی از ماها با بعض دیگهمون مثال قبره. ی وقتایی مثل اهالی بهشت احساس میکنیم ی در بزرگ رومون وا شده مثل هیئت از بس که همهچیز سر جا و درسته و اونوقت چیزهای باور نکردی از خودمون میبینیم ولی بعضی وقتا هم مثل فشار قبر کافر هم رو له میکنیم از بس که بیافق و آیندهایم
حالا هم که الحمدلله مسئولین رفیقامونن ولی انگار سختترین کار شده اینکه عزیزان بفهمنن لطف و دلسوزی و مرحمتشون رو نمیخوایم و لازم نیست اونا برای مردم کاری کنن و همون دادی رو که سر دولت قبل از بیاعتناییها به نگاه آقا میزدن سر خودشون بزنن ...
در ستایش شان نزول سورهی انسان
حالا دیگر هفت سال است
ظهر از خواب پا میشوم و به در و دیوار میخورم
گاهی روز نو در امتداد شب و روزهای گذشته است ولی گاهی یکه میخورم !
کسی از من میپرسد : اینجا کجاست ؟ اینجا چه میکنی ؟
شاید مثل بیداری از خواب غروب
ولی مهیب و گیرا بر تمام پیکرهی جانم خیمه میزند
خوب میدانم که آن لحظه است که خواب از سرم میپرد ...
باز تکرار میکند : خودت را بدبخت کردی
شاید این سوال نابهنگام و مرموز در هوشیاری نصف و نیمهای برای زن و مردی که سالها توی خانه خوش و خرم یاهم زندگی کردهاند در یک چشم بهم زدن مثل برق از ذهنشان بگذرد و شروع کند دیوار جدایی را بچیند ...
چیزی به سرعت شبیه بدگمانی همهچیز را بهم ربط میدهد و ناگاه کوهی از خشم و تنهایی سد دید نگاهت میشود ...
میدوم تا یک چایی بخورم
شبیه رویاست معلوم نیست کی ترسها روی هم تلنبار میشوند آنقدر که با مدد بیتاب شدنت بتوانند دست التماست را به دست بیداری بسپارند
میدوم و یک لیوان چایی میخورم
باز همان نجوی میآید و میخواهد مهارم کند از من میخواهد کاری بکنم تا آرام شوم و اینگونه پیشدستانه و ظریف اینکه بدبخت شدهام را تصدیق میکند و من مثل اسبهای وحشی سیاهرنگ یورتمه میروم و شیهه میکشم تا افسار افکارم را از دستش جدا کنم
ایکاش میشد باز دست خواب دست مرا بگیرد و از دست بیداری نجاتم بدهد
دو ساعتی را مشغولم
نبضم تند و نامنظم میزند و ناگاه
آه
حالا فهمیدم
چشمانم گرم شدهاند
شانههایم سبک میشوند
خون در مغزم میدود انگار که همزمان چند مسکن با هم خورده باشم و حالا وقتش است تا تاثیرشان کامل شود ...
میدانید
همه پاسدار و منتظر سررسید شبند تا روز شود تا با هم آشنا شوند و بهم اعتماد کنند و از تاریکی نترسند
ولی شب
بخودم برگردم
من که بیدلیل شده بودم و نمیدانستم راز این همه خطا و خطر در زندگیم چیست و اینجا چه میکنم ...
میدانید هر چه پیش میروم چیزها بیشتر برایم توخالی و بیرنگ میشوند
هیچ و هیچتر
پیش چشمم صفحهی عمرم مثل صفحهی کاغذی خالی است
تا آنکه ناگهان آدمها سر و کلهشان مثل قهرمانها پیدا میشود
مثل شوالیه ها با آن شنلهای رهاشدهشان در باد
واااای اینها چقدر مرد و محکمند و چقدر میشود بهشان تکیه کرد
چقدر قدشان در چشمم بلند است آنقدر که هیمنهی این دنیا در جوارشان جلو چشمان فرو میریزد و به خاک سیاه مینشیند
همه عاشق دوران خوش ظهور انسانهای بزرگند ولی از راز توانمند شدن انسانهای بزرگ در مواجهه با (هیچ بودن هرچیزی و در عوض پیدا کردن یکدیگر) غافلند
دوران به اصطلاح فترت (فاصله دو دوره) دوران شکوفایی جوهر و وجود انسان است !
انسانهایی که در تاریکی شب امید و اعتماد بر هر چه غیر از دوست و دوستی دوختند و کورانه کورانه دست در دست و بر شانهی هم با هم گام برداشتند و متن چاووشی راهشان این بود:
آنقدر چیزها پوچ میشوند تا مگر یکدیگر را بیابیم و باهم بایستیم تا در این میانه یکی کارگر شود ...
(مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم_خواجه)
آدمهای دستخالی ولی تو پر
بجای آدمهای توخالی ولی دست پر
دوران خوشی، دوران معرفت و شناخت اینان و با اینان بودن است ...
💠مردم اگر اسلام را، استقلال و آزادی را، نبودن تحت اسارت شرق و غرب رامی خواهند،همه در انتخابات شرکت کنند و در صحنه حاضر باشند.
#امام_خمینی
#انتخاب_اصلح
📚صحیفه نور ،جلد ١٨،صفحه ١٨٠
👥کانال صحیفه نور امام خمینی(ره)
@Sahifeh_noor
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖انتخابات؛ بودنی در نزد خود به وسعت تاریخ
🎙 #استاد_اصغر_طاهرزاده
معنا و حضور تاریخی در نزد خود در شدیدترین حضور ، با شرکت در انتخابات که شدنی است بعد از شدن ، برای شدیت یافتن وجود خود نزد خود و عبور از نیست انگاری و نیهیلیسم.
جیم
🔖انتخابات؛ بودنی در نزد خود به وسعت تاریخ 🎙 #استاد_اصغر_طاهرزاده معنا و حضور تاریخی در نزد خود در
.
.
وقتی میرفتیم با بچهها رای بدیم دل تو دلم نبود توی این فکر بودم که حضور تاریخی یعنی همین ...
اول اینو بشنوید:
بدنم موقع رای دادن داشت میلرزید
شروع کردم به نوشتن که یکی از بچهها خیلی ریلکس گفت این دیوونه داره توی برگهی شوری اسامی خبرگان رو مینویسه🤦♂
سر و صدا و خنده همه رفت بالا ...
توجه مسئولای نظارت هم جلب شد و اومدن جلو
ماهم رفتیم سمتشون برگمو بالا گرفتم ببینن
گفتند باطله 😕
فقط جای ی اسم خالی بود ...
قیافهمو که دیدن افتادن به مشورت
یکیشون که از همه جوونتر بود گفت میتونه پشت برگه بنویسه
خانومی که اونجا بود از سرپرست پرسید میشه؟ اونم با ی لبخندی گفت که نه نمیشه ☺️
جوونه بازم گفت چرا من خاطرم هست که در صورت اشتباه میتونه پشت برگه بنویسه ...
دوباره سر پرست با همون لبخند ملیحش گفت که نمیشه ...
هیچی دیگه لب و لوچهی من بود که هی جمع میشد دوباره آویزون میافتاد
ی نفر که از هم مسنتر بود گفت که طوری نیست جزو باطلهها شمرده میشه 😳
تا بالخره ناظره اومد جلو و گفت کدهاشون رو درست بنویس ....
منم خط زدم و کد نوشتم
خلاصه حسابی هول کرده بودم
رو کردم بهشون گفتم خودتون میشمارید دیگه ؟ خانومه گفت بله فقط خواهشا توی صندوقها درست بندازید 😂😂
یادمه توی روایت فتح از مادر شهیدی که هیچکدوم بچههاش نبودن چون هر سه تاشون شهید شده بودن پرسیدن که چه احساسی داری که میآیی اینها رو نگاه میکنی ایشونم گفتن که خوب احساس خدا میکنم احساس کربلا میکنم صدام نابود شه ایشالا
احساس حضور یعنی این
با واستادن و تماشا کردنت در همهی تاریخ گذشته تا امروز حاضری و هیچچیز برای غبطه خوردن به کسی یا جایگاه کسی وجود نداره ...
امروز بالای سر صندوق همون احساسی رو داشتم که صبح موقع تماشای رای دادن رهبری داشتم ...
و بدنم به رعشه افتاده بود ...
من قبلا هم ی جاهایی بدنم میلرزید
یکیش موقعی بود که توی لحظات آخر بازی فوتبال بارسلونا گل ششمش رو به پاریسنژرمن زد و من از فشار تبلت رو پرت کردم گزارشگر هم همون موقع گفت چیه این فوتبال تمام بدن من داره میلرزه؟ ...با اینکه گزارشگر بارسایی نبود
ولی خب من چند سالیه که دیگه بارسایی نیستم، تموم شد و به قول اهل دل هرچی زده بودیم پریده و ندارمش اگرم سر خودمون رو شیره نمالیم هیچ چیز این فوتبال به فوتبال ۵۰ سال پیش نرفته ...
و همهچیز جز چیزی که به تاریخ ما وابسته است تموم میشه ...
خب ...
کی این رو میفهمیم وقتی که برگه رایمون قراره باطله بشه و اشکمون بخواد در بیاد
من که تا دیروز میگفتم حالا فرقی هم نمیکنه به کی رای بدیم و فقط یک نفر مد نظرم بود که بهش رای بدم حالا از اینکه فقط میتونستم به همون یک نفر رای بدم داشتم خل میشدم
و پای قانون صوری هم با اینکه اسمش بود کم کم واپس کشید تا آدمها بازهم بتونن باشند
میدیدم توی چشم ناظرا
مثل اینکه توی اربعین و هیات و جبهه بخوای یک لیوان آب بدی دست یک نفر و اگه همون رو هم نداشتی دلت بخواد تماشا کنی و باز هم چونه بزنی که اگه میشه ی خورده دیگه بمونیم
جشن ملیمون مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
منه حموده خالق این اثر است ؛
روزگاری با خودم فکر میکردم اگر روزی قرار شد از شر اینهمه سیمان که درون شهرها ریختهایم خلاص شویم باید چه کنیم ؟
حالا او نشانم داد که ذغالی سیاهتر از چهرهی سیمانها بر میداریم و نقاشیاش میکنیم ...
او نه فقط ویرانه را ساخته و آباد و محل جمع شدن کرده بلکه با ویرانههای درون ما هم همین میکند
نقاشیهای او جان دارند و ریشهی کینتوزی برآمده از بیهنری را میخشکانند
منه از هرکجا بیخبر است و گویا با ما گفت و گویی جز از خودش و غم پهناوری که بر او میگذرد ندارد ولی او چه شاد و آرام است ...
معنی مردن ز طوطی بد نیاز
انگار به من میگفت اگر میخواهی رمز اینکه دامنم به سیل حوادث تر نشده است را دریابی کمی جلوتر بیا و مرا بیشتر بشناس !
او بجای آنکه از نشان گلوله بترسد و از یادآوری آن ابا کند به جای گلولههایی که بر دیوار و بر جان او نشسته است هم فکر کرده است
کودک درون مرا کشتید و حالا من انقدر بزرگ شدهام تا همهی هستی را بر زیر پایم درنوردم و همهی هستی را همپای غمی که یکسره بر کام من ریختید بهدرون خود بکشم!
گوش و هوش ما را این پرسش نمیرباید که شاعران ما دست از هنر کشیدهاند و میخواهند سلاح به دست بگیرند و منه سلاح و جنگ را به گوشهای انداخته و با ذغال و گچ راه بیکرانگی را نشانمان میدهد !؟
آه شاعران هرجا که باشند خوبند ولی امان از مردم فلسطین و خبرنگاری که همهی حوادث را رها کرده و خبر داغ و دست اول را نشانمان میدهد
او راست میگوید که هنر یعنی جمه بین اضداد و تناقضات کردن ! زندگی و منش پهلوانی یعنی بدانی و
جیم
. . منه حموده خالق این اثر است ؛ روزگاری با خودم فکر میکردم اگر روزی قرار شد از شر اینهمه سیمان ک
دستگیری و بگذری و بخندی چرا که غمی و آتشی بیانتها در سینهات داری! نجنگی و شکست بخوری و آرامی چون سوختهای ! ظلم کنی و عقب بایستی چون که عاشقی و مردم منطقزدهی این سیاره حق دارند نبینند که رفاه و آسایششان حال و روزشان را سیاه کرده است و نفهمند دخمههای سوخته و سیاه روشنیگاه این عالم است
.
.
حسب حالی ننوشتی و شد ايامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پيغامی چند؟
ما بدان مقصد عالی نتوانيم رسيد
هم مگر پيش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب ...
فرصت عيش نگه دار و بزن جامی چند!
قند آميخته با گل نه علاج دل ماست
بوسهای چند برآميز به دشنامی چند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر!
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عيب می جمله چو گفتی هنرش نيز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدايان خرابات! خدا يار شماست
چشم اِنعام مداريد ز اَنعامی چند
پير ميخانه چه خوش گفت به دردی کش خويش
(که مگو حال دل سوخته با خامی چند!)
حافظ از شوقِ رخِ مهرِ فروغِ تو بسوخت
کامگارا !
نظری کن سوی ناکامی چند
حافظ
جیم
. . . #خوزستان #آسمان_فکه
.
.
گرچه تهران شهربزرگی است
و گرچه اصفهان و شیراز و مشهد و کرمان و یزد ستارههای درخشان ایرانند
ولی پایتخت ایران، خوزستان است!
او در آن دشت نشسته بود
و هیچچیز نگاهش را حد نمیزد
مگر افق که پلکهای چشم آسمان و زمین است
و ایندو، آنجا به هم دوخته میشوند
در ابتدای خوزستان نشسته بود
رو به انتهای آن پهندشت
ولی احساس دلتنگی میکرد
چیزی او را به تنهایی وا میداشت
ماند تا شب شود
و ناگاه آسمان شب در آن تاریکی هویدا شد.
میدید که ستارهها در اعماق شبند
آه
خورشید و ماه هر دو
پردههای شبند
و خود را روزنهای در میان آسمان جا میزنند
ناگاه
چشمهایش به خواب رفتند
سکوت در دشت میپیچید
که الههی شعر
با صدای پختهی زنانهاش
چیزی در گوش او خواند
و او را به بیداری کشید
(این دشت پابرجاست
گرچه گیاهانش هر روز میمیرند
واگر چنین نبود
دشتِ بیطراوتِ پیری بود)
راز را اینگونه نجوی کرد
و تا چشمهایش باز شد
خود را تنها یافت
زمزمهی دشت با او این بود
(تو میمیری ولی زیبایی همچنان برپاست)
آه من میخواهم بمانم
مرا جا نگذارید!
بوی گیاه نمزده مشام او را پر میکرد
و رطوبت، خود را به دیوارههای پوست او میکوبید.
و او که عاجز و مردنی افتاده بود
برخاست
بین آسمان و زمین که در نگاه او
شده بودند ارتفاعی که او در آن گم و پیدا میشد تا قدم میزد
وانگهی بلندی ها و پستیها او را بهخویش میخواندند
این دشت یقینا پیش از من هم
با کسانی سخن گفته است!
و آنها را مثل رد عطری به پیمودن خود واداشته
یقینا آنها هم پیش از من
بر همین نقاط پا گذشتهاند
میتوانم رد پایشان را در جانم احساس کنم
یقینا آنها هم یک خط مستقیم را نپیمودهاند
و حالا گودالی که پیش رویم است
اینجا هیچ چیز جز خاک نیست
و لوازم نویسندگی من مهیا نمیشود
چشمانم عاجزند ولی شامهام تیز تیز شده است
لوازم نویسندگی برای سراییدن هیچچیز جز خاک چیست؟
زبان !
من زبان ندارم تا شامهام را غرق و غوطهور الکل آن کنم تا معانی مست و خراب بسان کلمات بحرف بیایند
آه همینجا نمیایستم
گودال را مثل کنارهاش که خود را مثل دیوارههای کاسهای گرد و رو به بالا کشیده ادامه میدهم و همانجا میایستم
پست و بلند خاک ...
مثل پست و بلند آسمان شده است
یقینا افق اینجاست میبینم که آسمان هم اینجا خود را به پایین کشیده و پر سیاه آویزانش خاکمالی شده است
آه ای الههی شعر!
آن نجوی که تو در لالهی گوشم ریختی
چه بیانتهاست
بزرگتر از این دشت و آسمان
اینک ابراهیموار در گستره و گیرایی این لحظه بتهایم میشکنند
و در طلب و تمنای آشکار کلمات
آه اینجای کار را من دیگر نیستم و تاب نمیآورم
اینجا همانجاییست که لوازم نویسندگی کامل میشوند
اینجاست که کلمات بیهوش و خونین بر زمین ریختهاند
و بیخود نه عبث سخن میگویند
اینجاست که اگر بمانی پر بیزبانیت میسوزد کلافه میشوی و بیراهه میروی و سقوط میکنی