یکشنبه نوبت زهرا بود دوربین و میکروفنش را باز کند ودرباره متنی که نوشته صحبت کند.
این روزها وقتی دست به قلم میشویم، خودم و زهرا را میگویم ، گریزی هم به بابا میزنیم. جریان مریضی بابا شده صحرای کربلا و ما هم نوحهخوانی که در شادیها هم گریزی به صحرای کربلا میزند.
اسم بابا که آمد استاد گفت:
«برای پدر خواهران مهدانیان حمد شفا بخوانید»
حدود صد نفر حمدشان را به آسمان فرستادند و سیل کامنتها روان شد. بچهها برای بابا طلب دعای شفاعت میکردند و محبتشان را در صفحه گوگل میت مینشاندند.
استاد خندهای مهمان لبش کرد و گفت:
«من یک خاطره جالب از پدر خواهران مهدانیان دارم. یک روز منزل یکی از خواهرها بودیم و اقای مهدانیان هم بودند. نشسته بودیم ومشغول بازی رومیزی و کارتی بودیم. اقای مهدانیان جوری بازی میکردند که بقیه برای مقام دوم رقابت میکردند چون مقام اول از آن ایشان بود.»
خندهام گرفته بود. اما به صدم ثانیهای خنده روی لبهام خشکید. چشمهام به اشک نشست. استاد درست میگفت. همیشه توی هر بازیای همه میدانستیم بیبرو برگرد بابا نفر اول است. خانههایش در ایروپولی، امتیازهاش در کهربا، سرعت عملش در اونو و هر بازی دیگری. فرقی نمیکرد چه بازیای باشد. بابا نفر اول بود.
حرص همه در میآمد. اگر یکبار دست بر قضا پرنده شانس روی شانه یکیمان تخم میگذاشت و گوی سبقت از بابا میربودیم، انگار قهرمان المپیک شدهایم. چنان شعفی وجودمان را میگرفت که سر از پا نمیشناختیم.
خاطره استاد که تمام شد نوشتم:
«حالا دیگه بابا خیله وقته که نمیتونه بازی کنه»
چشمم به کوت کوت بازی کارتی افتاد که گوشه کمد جا خوش کرده بودند.
همیشه یکی از انگیزههامان برای خریدن بازی، بابا بود.
پارسال این روزها، اخرین روزهایی بود که کنار بابا حرصمان درمیآمد که بازی را باختهایم.
حالا دلم برای آن باختها تنگ شده است.
#بابا
.
دارم کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی را میخوانم و به تو فکر میکنم بابا.
به اینکه چهقدر فوتبال را دوست داشتی. تمام لیگها و گزارشها و مسابقههای فوتبالی را دنبال میکردی. انگار وظیفهات بود پیگیری فوتبال.
بعد از خودم دلم میگیرد. از اینکه هیچوقت فوتبال برایم جذاب نبود. هیچوقت دغدغه فوتبال نداشتم. تو مینشستی پای فوتبال و من توی اتاقم فقط صدای حرص خوردنهات را میشنیدم. حتی همین حالا وقتی از من میپرسند طرفدار استقلالی یا پرسپولیس ؟ میگویم هیچکدام و بعد که بیشتر اصرار میکنند میگویم چون بابا استقلالی بود منم استقلال را ترجیح میدهم.
همین! اوج فهم من از فوتبال همین است.
دارم فکر میکنم چهقدر به غزال و زهرا حسودیام میشود که فوتبال دوست داشتهاند. که یک روزهایی عکسهای وحید طالبلو و مهدی امیرابادی را جمع میکردهاند و سر فوتبال با تو چکو چانه میزدهاند. حسودیام میشود که چه شبها کنارت تا بوق شب بیدار میماندهاند و نود میدیدهاند. زهرا چند روز پیش میگفت همین آقای صدر را هم از برنامه نود میشناسد. میگفت چندباری توی برنامه نود آمده و بابا هم از اقای صدر خوشش میآمده.
میبینی بابا؟ نباید حسرت بخورم؟ سهم من از فوتبالت فقط خوشحالیهای بعد از برد استقلال بود! اما سهم غزال و زهرا یک پلاستیک پر تخمهای بود که ۹۰ دقیقه با وقت اضافه البته، پای فوتبال کنارت میشکستند.
قول میدهم بابا…. قول میدهم اگر خوب شوی تلاش کنم منم از فوتبال خوشم بیاید. منم بنشینم کنارت و درباره تصمیم مربی برای تعویض و کارت زرد داور و هزار تا مسئله فوتبالی دیگر نظر بدهم و تخمه آفتابگردانبشکنیم. قول میدهم بیشتر استقلالی شوم بابا. تو فقط خوب شو…..
#بابا
#فوتبال
#از_قیطریه_تا_اورنج_کانتی
از بعدازظهر که وکیلالرعایا عکس شهید ربانی را نشانمان داد در حیرتم!
این حجم از شباهتش با بابا برایم عجیب است!
پیچش دسته جلویی موهای روی سرشان!
مدل سبیل و ریش و حتی رنگشان!
ابروهای پُر و مشکیشان!
پیشانی کشیده و خطوط چینی که رویش نقش بسته!
افتادگی خط خنده!
شب دوباره عکس را باز کردم.
«مهدی ببین حتی خط اخم کنار ابرو»
بعد روی چشمها ثابت میشوم. خط خنده و خط اخم مشابه را میشود هضم کرد. اما خط نگاه مشابه دیگر خیلی دور از ذهن است.دو نفر آدم ظاهرا بیربط اما با خط نگاه یکسان!
بعد از دلم میگذرد شهید ربانی دختر هم داشته است؟
#بابا
#شهید_ربانی