#واجب_فراموش_شده
#قسمت_دوم
شاید بعضیها توی جامعه ی ما دلیلشون برای امر به معروف و نهی از منکر نکردن این باشه
که...
فکرمیکنند کارشون باید همونجا نتیجه بده...🤔🤔🤔
درحالیکه اینطور نیست🤗🤗🤗🤗
وقتی یک نفر رو امربه معروف یانهی ازمنکر بکنید شایداون شخص همونجا دست از کارش نکشه اما این حرف شما توی ناخودآگاهش ثبت شده😉😉😉
ومطمئنااون شخص یکجایی توی تنهایی یابیکاری به حرف شمافکر خواهد کرد.🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂
واگر لحنتون لحن مناسبی بوده باشه حتماتاثیرخواهد گذاشت☺️☺️
بیاین این واجب بزرگرو به فراموشی نسپاریم😊
@jihadmughnieh
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :《من هنوزدوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت!عَدنان ـ》 برای لحظاتی احساس کردم در خالئی در حال خفگی هستم که حال من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او درخاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو
ایستاده و پول پیشخرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب
در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. مردی الغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره تر بهنظر می رسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شر ش برایم چشمک میزند. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :
《چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟》 رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زنعمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :《این کیه امروز اومده؟》 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد:《پسرابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.》و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :
《نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!》
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آنهم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است...
#کتابخوانی_در_قرنطینه
#مردی_در_آینه
#قسمت_دوم
برداشت اول
قهوه رو برداشتم و رفتم بیرون ... افسرپشت میز، زل زده بود بهم ... چهره اش جدید بود ... نهایتا بیست و چند ساله ... سرم تیر می کشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم ...
- به چی زل زدی تازه کار؟ ...
-هیچی قربان ...
و سریع سرش رو انداخت پایین ...
قهوه رو گذاشتم روی میزش و رفتم رختکن ... شلوارم رو عوض کردم و بدون اینکه برم سمت دفتر، راهم رو گرفتم طرف در خروجی ...
- هی کجا میری؟ ...
با بی حوصلگی چرخیدم سمتش ...
- می بینی دارم میرم بیرون ...
- کور نیستم دارم می بینم ... منظورم اینه کدوم گوری میری؟ ... همین چند دقیقه پیش بهت گفتم یه پرونده جدید داریم ...
منتظر نشدم جمله اش تموم بشه ... رفتم سمت خروجی ...
- توی ماشین منتظرت می مونم ...
در ماشین رو باز کرد ... تا چشمش به من افتاد با عصبانیت، پرونده های دستش رو پرت کرد روی صندلی عقب ...
- با معده خالی؟ ... همین چند دقیقه پیش هر چی توی شکمت بود رو بالا آوردی... هنوز هیکلت بوی گند میده ... اون وقت دوباره ...
- هر احمقی می دونه قهوه ... هر چقدرم قوی، خماری رو از بین نمی بره ...
شیشه های ماشین رو کشید پایین ... و با عصبانیت زل زد توی صورتم ...
- می دونی چیه توم؟ ... من یه احمقم که نگران سلامتی توئم ... و اینکه معلق یا اخراجت نکنن ... اما همه اش تا الان بود ... دیگه واسم مهم نیست ... هر غلطی می خوای بکنی بکن ... دیگه نمی تونم پشت سرت راه بیوفتم و کثافت کاری هات رو جمع کنم ...
با بی حوصلگی چشمم رو چرخوندم و نیم نگاهی بهش انداختم ...
- من ازت خواسته بودم کثافت کاری هام رو جمع کنی؟ ...
تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم ...
- وقتی رسیدیم صدام کن ...
صحنه جرم ...
مقتول: کریس تادئو ... 16 ساله ... سفیدپوست ... دانش آموز دبیرستانی ... ساعت تقریبی قتل: 9 صبح ... برداشت اول از علت مرگ ... خونریزی شدید بر اثر برخورد ضربات متعدد چاقو ... دو ضربه به شکم ... سه ضربه به پهلو ...
****************************
@jihadmughnieh
#غیرت 👊🏻
#قسمت_دوم
نمونش یبار توی مهمونی فامیلی زنداییم سبزیهاشوآورده بود تا درحالیکه گل میگن و گل میشنون😒پاک کنن.
من هم توی همون جمع بودم اما سجادرفت چفت زنداییم نشست...زندایی جوان ماهم از خداخواسته به بهانه ی پاک کردن سبزی شروع کرد به شوخی و خنده...😂😅
خنده اونا هماناو خشم وافسوس من...
یه ربع زیرچشمی نگاشون کردم بعد ازجام بلند شدم رفتم بینشون واستادم...
درحالیکه لبخندمیزدم☺️سجادو با پام هل دادم و گفتم برو اونور تر میخوام بشینم.
_وا اینهمه جا خب برو اونور بشین!!!
_نه اینجا بهتره...
_چه بهتری ای داره؟
_چقدسوال میپرسی برو اونور دیگه😒
زنداییم یکم متفکرانه نگام کرد و خودشو یکم کنار کشید...حقاکه یه سانت با داداش ما فاصله داشت ولی من از فرصت استفاده کردم خودمو تو همون یک سانت جا کردم...
راستشو بخواین آدم میترسه...اینجورچیزاپسر سر به راهوخجالتیو از راه به در میکنه... چی برسه به تک داداش من که یکسره برا کارش یا مدرسه بادوستهاش یا...تو خیابون و کوچه هاست...
یبار مدرسه برامون اردو گذاشته بود.
فردا از اردو برگشتیم و باید اولیاء صبح زودمیومدن دنبالمون...فکرکردم بابا یا مامانم میاد اما تا از پنجره دیدم سجاد داره از در وارد میشه سریع لباسمو پوشیدم و وسایلمو برداشتمو رفتم دم درسالن...بایدمیرفت دفتر و به معاون اطلاع میداد...من دم کلاس بودم که زهرا از کلاس اومد بیرون تا اومد بیرون هلش دادم توکلاس گفتم
-نهههههههه
وحشت زده نگام کرد
- چیشده؟😦
-هیچی...خیلی بی دقتی...اگه الان یک مرد تو مدرسه باشه میخوای چیکار کنی؟
یکم نگام کرد
-باشه😥
رفت توچادرشوسرش کرد و بعدرفت بیرون
سجاد اومد بیرون...سریع در کلاسو بستم رفتم گفتم
-بریم داداش من اومدم...
-اوه چه آماده هنوز میخواستم صدات کنم
-ما اینیم دیگه😉
#ادامـــه_دارد
اللهم عجل لولیک الفرج🌿✨
@jihadmughnieh
#غیرت 👊🏻
#قسمت_دوم
نمونش یبار توی مهمونی فامیلی زنداییم سبزیهاشوآورده بود تا درحالیکه گل میگن و گل میشنون😒پاک کنن.
من هم توی همون جمع بودم اما سجادرفت چفت زنداییم نشست...زندایی جوان ماهم از خداخواسته به بهانه ی پاک کردن سبزی شروع کرد به شوخی و خنده...😂😅
خنده اونا هماناو خشم وافسوس من...
یه ربع زیرچشمی نگاشون کردم بعد ازجام بلند شدم رفتم بینشون واستادم...
درحالیکه لبخندمیزدم☺️سجادو با پام هل دادم و گفتم برو اونور تر میخوام بشینم.
_وا اینهمه جا خب برو اونور بشین!!!
_نه اینجا بهتره...
_چه بهتری ای داره؟
_چقدسوال میپرسی برو اونور دیگه😒
زنداییم یکم متفکرانه نگام کرد و خودشو یکم کنار کشید...حقاکه یه سانت با داداش ما فاصله داشت ولی من از فرصت استفاده کردم خودمو تو همون یک سانت جا کردم...
راستشو بخواین آدم میترسه...اینجورچیزاپسر سر به راهوخجالتیو از راه به در میکنه... چی برسه به تک داداش من که یکسره برا کارش یا مدرسه بادوستهاش یا...تو خیابون و کوچه هاست...
یبار مدرسه برامون اردو گذاشته بود.
فردا از اردو برگشتیم و باید اولیاء صبح زودمیومدن دنبالمون...فکرکردم بابا یا مامانم میاد اما تا از پنجره دیدم سجاد داره از در وارد میشه سریع لباسمو پوشیدم و وسایلمو برداشتمو رفتم دم درسالن...بایدمیرفت دفتر و به معاون اطلاع میداد...من دم کلاس بودم که زهرا از کلاس اومد بیرون تا اومد بیرون هلش دادم توکلاس گفتم
-نهههههههه
وحشت زده نگام کرد
- چیشده؟😦
-هیچی...خیلی بی دقتی...اگه الان یک مرد تو مدرسه باشه میخوای چیکار کنی؟
یکم نگام کرد
-باشه😥
رفت توچادرشوسرش کرد و بعدرفت بیرون
سجاد اومد بیرون...سریع در کلاسو بستم رفتم گفتم
-بریم داداش من اومدم...
-اوه چه آماده هنوز میخواستم صدات کنم
-ما اینیم دیگه😉
#ادامـــه_دارد
اللهم عجل لولیک الفرج🌿✨
@jihadmughnieh
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_دوم)
🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشستهی رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛
#منصف باشیم
@fanjok2018