#واجب_فراموش_شده
#قسمت_سوم
شاید یک دلیل دیگه که امر به معروف نمیشه این باشه که شخص فکر میکنه بایدبلندشه و بره یک سخنرانی بلند وطولانی بکنه...
اما
اینطور نیست
دقیقا برعکسه🙂🙃
اگه حرفی که شمامیخوای بزنی بلند وطولانی باشه
هم خسته کننده است
هم ملال آور
جمله ی شما باید کوتاه ومفید وشیرین باشه😋
لازم نیست طولانی باشه که در گذرهای کوتاه نتونی حق مطلب رو ادا کنی🤗
حضرت آقا میفرمایند:همینقدر بگویید آقااینکاری که شمامیکنید درست نیست،مخالف اسلام است،مخالف قرآن است.#همین نتیجه میدهد.
نگذاریم فراموش شود😊😊😊😊
@jihadmughnieh
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح
زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که
نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصالً انتظار دیدن
نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزدو چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظهای از دست نمیداد. با لبخندی زشت سالم کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود،خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست
از سرم بردارد، اما دست بردار نبود که صدای چندش آورشرا شنیدم :《من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر
ابوعلی هستی؟》 دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :《امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!》 شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی
نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :《دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی،
اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!》نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب »یاعلی« میگفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمدامیرالمؤمنین علیهالسالم را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدریاش نجاتم داد!
بهخدا امداد امیرالمؤمنین علیهالسالم بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این
لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :《چیکار داری اینجا؟》
از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :《بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟》 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم باال آمد و حاال نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :
《ومده بودم حاجی رو ببینم!》
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریادکشید :《همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!》
ضرب دستش به حدی بود که عدنان
قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیالنه دست به دامان غیرت حیدر شد :
《ما با شما یه عمر معامله کردیم! حاال چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟》
حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :
《بی غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟》
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری
دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم
:《حیدر تو رو خدا!》.
و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه،
بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان الغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط
کشید :《ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!》
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم
:《دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...》
و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :《برو تو خونه!اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور
سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و
ساکت شدم...
#کتابخوانی_در_قرنطینه
#مردی_در_آینه
#قسمت_سوم
تازه کار؟!
مشاهدات اولیه صحنه جنایت .... نوجوانی با موهای نیمه ژولیده ... قد، حدودا 188 ... شلوار جین آبی پر رنگ ... تی شرت لیمویی ... پیراهن چارخانه سبز و آبی غرق خون ... و رد خونی که روی زمین کشیده شده بود ...
دستکش ها رو دستم کردم و رفتم بالای سر جنازه ... هنوز دل و روده ام بهم می پیچید ... و دیدن جنازه غرق خون حالم رو بدتر می کرد ... چند دقیقه بعد، دوباره حالم بهم خورد ...
دیگه بدتر از این نمی شد ... جلوی همه ... بالای سر جنازه ...
افسر پلیسی که چند قدمی مون ایستاده بود ... با حالت تمسخرآمیزی بهم تیکه انداخت ...
- بهت نمی خورد تازه کار باشی ... خوبه توی این سن*، امیدت به آینده رو از دست ندادی و به پلیس ملحق شدی ...
اوبران با ناراحتی بهم نگاه کرد ... دیگه تحمل تمسخر اونها رو نداشتم ... برگشتم بالای سر جنازه ...
- چند تا از ناخن های دستش بر اثر سائیدگی روی زمین شکسته ... از حالتش مشخصه تا آخرین لحظه برای دفاع از خودش جنگیده ... و توی آخرین لحظات هم برای درخواست کمک، روی زمین خودش رو کشیده ... اما به خاطر ضربات و شدت خونریزی، نتونسته خودش رو به جایی برسونه ... کسی اون رو ندیده یا نخواسته ببینه ...
- احتمال داره عضو گروه گنگ یا فروش مواد دبیرستانی باشه ... بین گنگ ها زیاد درگیری پیش میاد ...
سرم رو آوردم بالا و محکم توی چشمهاش نگاه کردم ... وقت، وقت انتقام بود ...
- اینجاست که تفاوت بین یه کارآگاه تازه کار واحد جنایی با یه پلیس گشت کهنه کار مشخص میشه ... حتی پلیس تازه کاری مثل من می دونه وقتی یه درگیری توی دبیرستان پیش بیاد ... اولین انگشت اتهام میره سمت گنگ های دبیرستانی ... پس یه مواد فروش که تیپ لباس پوشیدنش عین بچه های عادی، سالم و درس خونه ... روی ساعدش از این مدل خالکوبی ها* نمی کنه ... که از 100 متری مثل آژیر قرمز برای پلیس ها جلب توجه کنه ... این خالکوبی هر چی هست ... مال زندگی قبلی این بچه است ...
بدون اینکه به حالتش توجه کنم ... از جا بلند شدم و بین جمعیتی که جمع شده بودن، چشم چرخوندم ...
اوبران اومد سمتم ...
- دنبال کی می گردی؟ ...
-اینجا نیست ...
- کی؟ ...
مکث کردم و برگشتم سمتش ...
- همین الان به تمام پلیس هایی که اینجان بگو سریع کل دبیرستان رو ... دنبال یه دختر با رژ بنفش تیره بگردن ... تمام گوشه کنارها رو ... زیرزمین ... انباری یا هر گوشه کناری رو ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- اگه خودش قاتل نباشه ... آخرین کسیه که غیر از قاتل ... مقتول رو زنده دیده ...
* به تازگی وارد 31 سالگی شده بودم.
* وع طرح خالکوبی روی ساعد مقتول،مخصوص گنگ های خیابانی و دبیرستانی بود
****************************
*
@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
#غیرت 👊🏻 #قسمت_دوم نمونش یبار توی مهمونی فامیلی زنداییم سبزیهاشوآورده بود تا درحالیکه گل میگن و گل
#غیرت 👊🏻
#قسمت_سوم
خلاصه گفتم ک دیروز باهاش بحثم شد...
امروز داشتم همینجوری تو گوشی میچرخیدم که به ذهنم رسید یک کاری انجام بدم...هرچند از عواقبش میترسیدم...
یک عکس چند روز پیش جلوی آینده ی کمدمون با مانتوی نوم گرفته بودم با شال همرنگش که یکم موهام بیرون بود...
داداشم هرچی بود رو من خیلی حساس بود...
رفتم تو وا.تسا.پ و حریم خصوصی و گزینه ی اشتراک وضعیت با داداش سجاد رو انتخاب کردم...
و البته یکم با دلهره عکسمو گذاشتم...
من میدونستم فقط اون میبینه ولی اونکه نمیدونست🙄😵😶
بله آنلاین شد و عکسم رو دید یاااخدا اومدپیویم نوشت
-این چیه گذاشتی😡
خودمو زدم ب اونراه
-کدوم؟
-همون عکسی که گذاشتی تو وضعیت خودتو نزن به اون راه نرجس😠😡
استیکرای عصبانیتشو که میدیدم میترسیدم چون خودشو در همون حالت داشتم تصور میکردم.😰
بادست یخ کرده نوشتم
-آهااااان...خب اونکه با حجابم مانتوم بلنده شال دارم نه آرایشی ن هیچی...
هنوز داشتم تایپ میکردم که نوشت
-برامن طومار ننویس همین الان برش میداری بدو سریع
پیامی که داشتم می نوشتم رو براش ارسال کردم...
-دختره ی سرتق لجبازی میکنی؟من بیام از سرکار اون گوشی رو میگیرم میشکنم...
واییییی یا جده ی سادات😱اگه میگفت حتما میکرد...حتی شده دور از چشم بقیه...
ساعتو نگاه کردم چهار بود و شش از سرکار میومد...ازترس گوشی رو خاموش کردم چون اگه تو اون موقعیت حرفی هم میزدم اثر نداشت...
@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
#غیرت 👊🏻 #قسمت_دوم نمونش یبار توی مهمونی فامیلی زنداییم سبزیهاشوآورده بود تا درحالیکه گل میگن و گل
#غیرت 👊🏻
#قسمت_سوم
خلاصه گفتم ک دیروز باهاش بحثم شد...
امروز داشتم همینجوری تو گوشی میچرخیدم که به ذهنم رسید یک کاری انجام بدم...هرچند از عواقبش میترسیدم...
یک عکس چند روز پیش جلوی آینده ی کمدمون با مانتوی نوم گرفته بودم با شال همرنگش که یکم موهام بیرون بود...
داداشم هرچی بود رو من خیلی حساس بود...
رفتم تو وا.تسا.پ و حریم خصوصی و گزینه ی اشتراک وضعیت با داداش سجاد رو انتخاب کردم...
و البته یکم با دلهره عکسمو گذاشتم...
من میدونستم فقط اون میبینه ولی اونکه نمیدونست🙄😵😶
بله آنلاین شد و عکسم رو دید یاااخدا اومدپیویم نوشت
-این چیه گذاشتی😡
خودمو زدم ب اونراه
-کدوم؟
-همون عکسی که گذاشتی تو وضعیت خودتو نزن به اون راه نرجس😠😡
استیکرای عصبانیتشو که میدیدم میترسیدم چون خودشو در همون حالت داشتم تصور میکردم.😰
بادست یخ کرده نوشتم
-آهااااان...خب اونکه با حجابم مانتوم بلنده شال دارم نه آرایشی ن هیچی...
هنوز داشتم تایپ میکردم که نوشت
-برامن طومار ننویس همین الان برش میداری بدو سریع
پیامی که داشتم می نوشتم رو براش ارسال کردم...
-دختره ی سرتق لجبازی میکنی؟من بیام از سرکار اون گوشی رو میگیرم میشکنم...
واییییی یا جده ی سادات😱اگه میگفت حتما میکرد...حتی شده دور از چشم بقیه...
ساعتو نگاه کردم چهار بود و شش از سرکار میومد...ازترس گوشی رو خاموش کردم چون اگه تو اون موقعیت حرفی هم میزدم اثر نداشت...
@jihadmughnieh