#واجب_فراموش_شده
#قسمت_سیزدهم
اگر به چیزی که امر میکنیم خودمان هم در حدتوان عمل کنیم تاثیر بسیاری خواهد داشت🙂.
واگرنه ممکن است اقدام ما تاثیر زیادی نداشته باشد.☹️😕
امام علی (ع) میفرمایند:
گوینده ی بی عمل مانند تیرانداز بی کمان است.(ممکن است امرونهی اش تاثیر نداشته باشد.)
پس
.
.
گوینده ی بی عمل نباشیم.
هرچند امیرالمومنین (ع)میفرمایند:
اگرکسی به تو پندی داد آنرا به کار ببر هرچند خود او عامل به آن نباشد😇
@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
#کتابخونی_در_قرنطینه #تنها_میان_داعش #قسمت_دوازدهم وقتی قلب عمو اینطورمیترسید، دل عاشق من حق داشت
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سیزدهم
چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب
شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه ها بودند، همچنان جعبه های دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند. سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف وآن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهره اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصالً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :《بهتری دخترم؟》به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر ازدیشب به رویم لبخندمیزند. وقتی دیدصورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :《دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.》 و همین یک جمله کافی بود تا جان زتن رفتهام
برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق! دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدرحرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود که بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سالمش رابدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :《واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمومیرسونم!》 و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :《پس اون صدای چی بود؟》صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :《جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!》 از
آرامش کالمش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :《بالخره تونستم با فاطمه تماس
بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.》 اما جای جراحت جمالت دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کالمش چکید :
《نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!》 انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :《نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی!
حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!》با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد وعاشقانه به فدایم رفت :《بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!》و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :《مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!》گوشم به عاشقانه های حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :《به حیدربگو دیگه نمیتونه
از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!》 وصدای عباس به قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش به هم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم. انگارسقوط یک روزه موصل و تکریت و جاده هایی که یکی پس از دیگری بسته میشد،حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :《نرجس! یادت نره بهم چه
قولی دادی!》 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت
کردم :《منتظرت میمونم تا بیای!❤️》
@jihadmughnieh