شهید جهاد مغنیه
#کتابخونی_در_قرنطینه #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستو_هشتم ولی دل من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان م
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛
❤️
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
حتی شنیدن نام امان نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کالمی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عموبرگشت و با صدایی گرفته خدا را گواه گرفت :
《والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.》😠😡
و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت.🏃
در را که پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.🌂 چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد وباحفر چاه به آب رسیدند. 👥ه
ر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما ازطعم تلف شدن شیرین تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت. سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که ازدلتنگی برای حیدر ضعف میرفت. خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که بارؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. 🤙🏻
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید. 😢
چند روز از شروع عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم صحبتی مان کاملااز دست رفته بود. عباس دلداری ام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.💔 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم
خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :《بله؟》😃
اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :
《پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟》😶😱
صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم! 😰
@jihadmughnieh