شهید جهاد مغنیه🇮🇷
#واجب_فراموش #قسمت_هجدهم برای رفع کرونا 1⃣همدیگر را توصیه میکنیم که کارهای نامناسب این دوره را ان
#واجب_های_فراموش_شده
#قسمت_نوزدهم
یک نکته ی بسیار مهم این است که وقتی داریم این واجب مهم را انجام میدهیم احساس برتری از فرد یا افراد مقابل نداشته باشیم🙂✋🏻
بلکه 👇🏻
بااحساس محبت و دلسوزی که اولی بسیار مهم تر است کارخودرا انجام دهیم.
❤️❤️❤️😊❤️❤️❤️
❌حواسمان باشد که اگر خود برتر بینی داشته باشیم (حتی اگر دیگران به این امر واقف باشند.)خودمان در بزرگترین چاله ی گمراهی هستیم.
💮🌸در روایتی از معصومین هست که افراد دو دسته اند یا برتر از تو هستند یا پایین تر از تو...پس هرگاه با کسی مواجه شدی گمان ببر که او بالا تر از توست.حتی اگرظاهرش اینرا نشان ندهد...که شاید در آینده او توبه کرد و مقامش بالاتر از تو رفت...
عزیزای گل تو خونه
غییت نکردن یادتون بمونه 😂😆😉
@jihadmughnieh
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بالاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم
با صورت زیبایش نجوا کردم :»گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!«
و هنوز نفسمبه آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر مقام حضرت شده و به خدا صدای اذان را نه تنها ازآنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم. در تاریکی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست. با
دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان
میان هق هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم
را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :»یه لیوان آب براش میاری؟«
وچه آبی میتوانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :»سلام!«
جای پای گریه در صدایم مانده بود که آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :»پس درست حس کردم!« منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :《از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.》دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که
همه غمهایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم :»حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!« به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید
و پاسخ داد :《دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!》 اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم وبا همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :《حیدر کِی میای؟》😭
@jihadmughnieh