#واجب_فراموش_شده
#قسمت_پنجم
ما یک سری ضرب المثل های وارداتی داریم.یعنی زبونش ایرانیه اما از فرهنگ غربی وارد شده.
مثلا:🤔🤔
هرکی رو توی قبر خودش میخوابونن...👽☠👻💀
توجه کنین این ضرب المثل چقدر ماهرانه ساخته شده...👹
این ضرب المثل برای امر به معروف ونهی از منکر نکردن درست شده...
توجه کنین عزیزان:
هرکسی در زندگی اختیار داره و خودش جزای کارهاشو میبینه اما
امر به معروف ونهی از منکر نکردن
هم واجبیه به گردن ما که اگه انجامش ندیم بقول سازنده ی این ضرب المثل بعدا که بزارنمون تو قبر ازمون بازخواست میشه🙂😊😇
ولی یادمون نره✋🏻✋🏻✋🏻✋🏻
این به معنی دخالت توی زندگی شخصی بقیه نیست...بلکه:
فقط تذکر#لسانی_صحیحه که باید در #وقت_خودش وبا#تناسب_عمل به عنوان وظیفمون انجام بدیم....
#همین
@jihadmughnieh
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
انگار همه تلخیهای این چند روزفراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حاال با خیال راحت میخندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چه خبر است، در سکوتی ساختگی سرم راپایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :《نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم
باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حال من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولدامیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!.》 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو باشرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان،
عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی تر از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با بر ملا شدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت. خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیرانداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالامیدیدم در برابر خواهرکوچکترش دست و پایش را گم
کرده و عاشق شده است. اصالًانمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :《دخترعمو!》 سرم را بالا آوردم و در برابرچشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه ای آغاز کرد :《چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رومیگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.》از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :《قبالً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا
عذرش رو بخوام.》 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد
:《من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بی-غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام
حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!》 پس آن پست-فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتالن پدر و مادرم بود! غبارغم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :《دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.》کلمات آخرش به قدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست
بدهم...
@jihadmughnieh
#کتابخوانی_در_قرنطینه
#مردی_در_آینه
#قسمت_پنجم
مسئله دارها
دوباره داشتم کنترلم رو از دست می دادم ... دلم می خواست با مشت بزنم توی دهنش ... دستم رو مشت کرده بودم اما سعی می کردم خودم رو کنترل کنم ...
برگشت پشت میزش ...
- کارآگاه ...؟ ...
- مندیپ ... توماس مندیپ ...
- به نظر میاد شما کارتون رو خوب بلدید که با این شرایط ظاهری ... اداره پلیس به شما هنوز اجازه کار کردن میده ... اما باید بگم ... منم کارم رو خوب بلدم ... می دونید چی مدرسه ما رو یکی از آرام ترین و بهترین دبیرستان های ایالت کرده ... و باعث شده بالاترین امتیازها رو داشته باشیم؟...
من می تونم از چند صد متری افراد مسئله دار رو بشناسم ... و برام خیلی جالبه افسر پلیس واحد جنایی رو... این وقت از روز ... توی چنین شرایطی می بینم ...
چند لحظه سکوت کرد ...
- پیشنهاد می کنم کارتون رو خارج از این دبیرستان شروع کنید ... چون من بچه های شرور رو قبول نمی کنم ... و همین طور که می بینید در تشخیص آدم های مسئله دار هم خیلی خوبم ...
هیچ چیز از آبرو و رتبه علمی دبیرستان واسم مهمتر نیست ... پس دوستانه ازتون خواهش کنم ... بدون وسط کشیدن پای دبیرستان، پرونده رو حل کنید ... البته ما از هیچ کمکی دریغ نمی کنیم ...
تمام سلول های بدنم گر گرفته بود ... انگار توی مغزم سرب داغ می کردن ... به هر زحمتی بود خودم رو کنترل کردم ... می دونستم می خواد من رو برای شروع یه درگیری تحریک کنه ... اما چرا؟ ... چی توی فکر و پشت این رفتار آرام بود؟ ...
بدون گفتن کلمه ای از در خارج شدم ... معاون سریع پشت سرم می اومد ... چند قدمی که رفتم برگشتم سمتش ...
- می خوام همین الان کل چارت تحصیلی کریس تادئو رو ببینم ... با تمام نکات و جزئیات ... اسامی دوست هاش ... و هر کسی که توی این دبیرستان لعنتی باهاش حرف می زده...
پشت سر معاون ... توی مسیر چشمم به اولین پلیسی که افتاد رفتم سمتش ...
- سریع یه قیچی آهن بر با دستکش بیار ... از دفتر اصلی که اومدم بیرون حاضر باشه ...
پرونده کریس رو داد دستم ... به محض باز کردنش ... اولین نظریه ام تایید شد ... عکس روی پرونده ... عکس کریس تادئو نبود ... شاید چهره ها یکی بود ... اما این عکس، تیپ و شخصیت توی عکس ... متعلق به اون جنازه نبود ...
کریس تادئوی 16 ساله ای که به قتل رسیده ... با عکس توی پرونده اش خیلی فرق داشت.
**********************************
@jihadmughnieh
#غیرت 👊🏻
#قسمت_پنجم
بلند شدم ایستادم...
همیشه بابا یا سجاد سوسکهارو میکشن اما ایندفه درحالیکه به سوسکه خیره بودم گفتم
-ماماااااان ماماااااااااان
-بعلهـــــــــ؟؟
-مامان بیا سوووووسک
با اینحرف مامانم دست سجادو گرفت آورد تو آشپز خونه مگس کش رو داد دستش...😐تا خواست بره سمت یخچال سوسکه پروازکرد و...
دقیقا اومد سمت من...😱😭
یک جیغ بلند کشیدم دویدم رفتم پشت سجاد...
اونم یه نیشخند از روی قدرت زد ومنتظر شد تا سوسکه نشست...😏شرررق زد روش...
داشت میبردش بندازش بیرون از کنار من رد شد یکم مگس کش رو کج کردروسرم دستمو گذاشتم رو سرم یک جیغ بنفش کشیدم...
اونم خندید گفت:حقته تا دفعه دیگه تو باشی منو اذیت کنی😁
مامان گفت
منکه نمیفهمم چی بین شما دوتا میگذره😒
دوتامون خندیدیم...شب که میخواست بره تو گوشی سرموکردم توگوشیش با یه حالت خاصی یکم خیره شد بهم وگفت
بیااااااا،بیا ببین همه رو لفت دادم خانوم باغیرتتتتتتت...
خیلی خوشحال شدم و از این حرفش زدم زیر خنده...
#پایــــــــاݩ 🌿
#غیرت 👊🏻
#قسمت_پنجم
بلند شدم ایستادم...
همیشه بابا یا سجاد سوسکهارو میکشن اما ایندفه درحالیکه به سوسکه خیره بودم گفتم
-ماماااااان ماماااااااااان
-بعلهـــــــــ؟؟
-مامان بیا سوووووسک
با اینحرف مامانم دست سجادو گرفت آورد تو آشپز خونه مگس کش رو داد دستش...😐تا خواست بره سمت یخچال سوسکه پروازکرد و...
دقیقا اومد سمت من...😱😭
یک جیغ بلند کشیدم دویدم رفتم پشت سجاد...
اونم یه نیشخند از روی قدرت زد ومنتظر شد تا سوسکه نشست...😏شرررق زد روش...
داشت میبردش بندازش بیرون از کنار من رد شد یکم مگس کش رو کج کردروسرم دستمو گذاشتم رو سرم یک جیغ بنفش کشیدم...
اونم خندید گفت:حقته تا دفعه دیگه تو باشی منو اذیت کنی😁
مامان گفت
منکه نمیفهمم چی بین شما دوتا میگذره😒
دوتامون خندیدیم...شب که میخواست بره تو گوشی سرموکردم توگوشیش با یه حالت خاصی یکم خیره شد بهم وگفت
بیااااااا،بیا ببین همه رو لفت دادم خانوم باغیرتتتتتتت...
خیلی خوشحال شدم و از این حرفش زدم زیر خنده...
#پایــــــــاݩ 🌿