شهید جهاد مغنیه
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ #کتابخونی_در_قرنطینه #تنها_میان_داعش #قسمت_چهلو_یکم هر لحظه بین عباس و عمو
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛
❤️
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهلو_دوم
آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از آتش تب خیس عرق میشدم ولحظه ای دیگر در گرمای 45 درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقهمقاومت ما در برابر داعش بود تا چندروز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛حسابش از دستم رفته بود چند مجروح
و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش
برنمی آمد که نا امیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبرآوردندفرماندهان تصمیم گرفته اندهلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش
قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمندهای با خلبان بحث میکرد :《اگه داعش هلیکوپترهارو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟》
شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِآخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوشم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :
《نرجس دعا کن بچهام از دستم نره!》 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید واو بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :
《عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری روبندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!》
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :
《اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!》
رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست
حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر درآغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبرداد :《باطری رو گذاشتم تو کمد!》
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید ومیدانستم ماندنشان هم یوسف رامیکُشد که زبانم بند دلم شد و او دربرابر چشمانم رفت. هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فرازجهنم داعش به این هلیکوپتر سپرده ومیترسیدیم شاهد سقوط و سوختن
پاره های تنمان باشیم که یکی ازفرماندههای شهر رو به همه صدا رساند
:《به خدا توکل کنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای
اطراف آزاد شده! به مددامیرالمؤمنین(ع) آزادی آمرلی نزدیکه!》
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تاچشمانمان
کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
من فقط زیر لب صاحبالزمان (عج)را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری های برادرم را به خدا سپردم.
.
.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه ویوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم رامیچرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره در حالیکه...
از حیدرم بیخبر
بودم، عین حسرت بود.😞
@jihadmughnieh