#خاطره ی هفتم از
#Mohamad_YG
تو تابستون با اون گرمای شدید و آفتاب داغ تو اتوبوس نشسته بودم...
یه دختر کوچولوی ۸-۹ ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی آخر اتوبوس...
دختر کوچولو روسری اش رو خیلی زیبا با رعایت حجاب همراه چادر سرش کرده بود... حجابش واقعا قشنگ بود....
خانوم بدحجابی که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودش رو باد میزد با افسوس گفت:
توی این گرما اینا چیه پوشیدی؟ از دست اجبار این مامان باباهای خشک مقدس…تو گرمت نمیشه بچه؟
دختر کوچولو گره ی روسری اش رو سفت تر کرد و محکم و با اقتدار گفت:
چرا گرممه…
ولی آتیش جهنم از تابستون امسال خیلی خیلی گرم تره …
همون لحظه اتوبوس ایستاد و دختر کوچولو پیاده شد…