8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بانگ یا مهدی ادرکنی(عج)در سراسر جهان🙂🌸😊
@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
#کتابخونی_در_قرنطینه #قسمت_هشتم من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله های ایوان پایین دوید و وحشتزد
وعمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :《پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!》 انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر وصورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :»مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچه هاش برمیگردم!》حالا نوبت زینب زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :《منم باهات میام.》 وحیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :《بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.》 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت. تا میتوانستم سرم را درحلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه هایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، امانفسم بالا نمیآمدتا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمناکرد :《قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!》 شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا می-
آمد :《تو رو خدا مواظب خودت باش...》و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و می-خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید وعاشقانه نجوا کرد :《تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!》و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت. نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا
روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شدو دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست
داعشیها بود...
@jihadmughnieh
توی محله ی ما که پرشده از یاد امام زمان😊
محله ی شما چطور؟؟؟
وقت روهدر ندید امام زمان(عج)رو صدا زدن خجالت نداره....
#یامهدی
@jihadmughnieh
آقا
همه بخاطر تولدتان خوشحالیم 🙂
اما...
کمی سخت است تولد گرفتن بدون صاحب مجلس💔🙂
خدابقیه ی غیبتتان را برما ببخشد.🙏🏻
@jihadmughnieh
#واجب_فراموش
#قسمت_هجدهم
برای رفع کرونا
1⃣همدیگر را توصیه میکنیم که کارهای نامناسب این دوره را انجام ندهیم،
2⃣ازافرادی که مشکوک اند فاصله میگیریم،
3⃣اگر مریض شویم و حتی کوچک ترین علامتی داشته باشیم سریع دنبال درمانش میرویم،
4⃣امیدداریم این بیماری را شکست دهیم...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اگر همین کارهارا در دوران غیبت انجام دهیم غیبت هم پایان میگیرد🙂✋🏻
@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
وعمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :《پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!》 انگار حیدر منتظر
#کتابخونی_در_قرنطینه
#قسمت_دهم
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمی-داشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه
از مویه های مظلومانه زنعموودخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستورداد :《برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.》 و خبری که دلم را خالی کرد :《فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!》 کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم. دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :《وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!》 تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالادیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و
فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند. اصالً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به تلعفر میرسیدو حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی
برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه
گریه هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگی اش دلداریام میداد :《نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.》 که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :《برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!》 عباس سرم را بوسید و رفت و حاال نوبت زنعمو بود تا آرامم کند
:《دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ!》
@jihadmughnieh
سلام دوستان🙂
اول از همه اینکه عیدتون مبارک🙂🌸
امیدواریم خادمان خوبی تااینجا بوده باشیم و ازمطالب راضی باشین...
یک نکته دیگه اینکه ازتون میخوایم حتما حتما #واجب_های_فراموش_شده رو تااینجا که به صورتی قسمتی نوشته شده رو مطالعه کنید و اگر خودتون تجربه ی خوبی دارید در این مورد دارین بفرستین تا هم طریقه ی صحیح این عمل را یادبگیریم هم انشالله مشوق بقیه بشه🙂❤️🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@jihadmughnieh
#خنده_حلال 😁😂
دیشب داداشم تو خواب هذیان می گفت و جیغ می کشید …
رفتم اتاق می بینم بابام بالا سرشه !
میگم خوب بیدارش کن !
میگه بذار کابوسشو ببینه
اینهمه پول دی وی دی میده فیلم ترسناک می گیره بزار سه بعدیشم ببینه 😐😂
😁 @mezahotollab 😁
@jihadmughnieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتابهایی که بهتاش داره میگرده و اینطوری بی رحمانه زیر و رو میکنه
#تفسیرنمونه ی قرآنه😳
واقعا هدفشون از این کارها چیه؟؟
یکم فکر کنیم...
@jihadmughnieh
شهید جهاد مغنیه
#کتابخونی_در_قرنطینه #قسمت_دهم با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای ک
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسم_یازدهم
حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند
:《دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ !》و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :»ما تو این شهر مقام امام حسن رو داریم؛
جایی که حضرت 3011 سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!«
چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد
:»فکر میکنید اون روز امام حسن (ع) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از 3011 سال پیش واسه امروز دعا کردن که ازشر این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (س)هستید!«
گریه های زنعمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل بیت بگوید
:»در جنگ جمل، امام حسن (ع) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو
خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (ع)آتش داعش رو خاموش میکنن!«
روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن
به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و اومیخواست با عموصحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تالشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم
نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم وتازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :
»حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم
سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم اونوقت تو مال خودمی!«
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدمچطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت ودلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبرد. حاال میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با
لشگر داعش به سراغم بیاید!
@jihadmughnieh