eitaa logo
شهید جهاد مغنیه
90 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
890 ویدیو
15 فایل
آقازاده های مقاومت رابشناسیم☺ به واجبی بپردازیم که فراموشش کردیم.💐🌸🏵 نشر مطالب با ✨سه صلوات براے ظهـور آقا✨ به هر نحوے مجـ☺ـاز است. @ansarion 👈 ڪانال دیگر ما ارتباط باخادم کانال jihadmughnieh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌙سخن نگاشت | زندگی امام حسن (ع) 🔻 گاهی شهید شدن آسان تر از زنده ماندن است! 🌸 پيامک ويژه سحرهای ماه مبارک رمضان؛ هر روز در👇 @Khamenei_ir
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ بخیه زخمم تمام شد و من دردی جزغربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و ازچشمانم خون میباریدم. میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها دربستر زار میزدم. از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله اش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :《گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!》 و بلافاصله فیلمی فرستاد. انگشتانم مثل تکه ای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بی اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لبهایش را به هم فشار میداد تا ناله اش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی ام به جای اشک، خون فواره زد. این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس میکردم تا معجزهای کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه ها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم وپیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره های داعش شهر را به هم ریخت. از قداره کشی های عدنان میفهمیدمداعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبهاتفریحشان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید وهمزمان خانه در تاریکی مطلق فرورفت. هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این خمپاره ها فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم.💔 @jihadmughnieh
در طول مدتی كه من با عباس در آمریكا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریكا در سه چیز خلاصه می شد : ورزش👟، عكاسی📸، و دیدن مناظر طبیعی🏞. او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد ، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم كه ظهرها ناهار بخورد . من فكر كنم عباس از این عمل ، دو هدف را دنبال می كرد ؛ ✔️یكی خودسازی و تزكیه نفس ✔️دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش كه بیشتر در جاهای دوردست كشور بودند. بعضی وقت ها عباس همراه شام، نوشابه🥤 می خورد ؛ اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و .... كه در آن زمان موجود بود ؛ بلكه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد. چند بار به او گفتم كه برای من پپسی بگیرد ، ولی دوباره می دیدم كه فانتا خریده است . یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی نمی خری ؟ مگر چه فرقی می كند و از نظر قیمت كه با فانتا تفاوتی ندارد آرام و متین گفت :« حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟» گفتم:« خب ، عباس جان برای چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :« كارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست🔯.» به او خیره شدم و دانستم كه او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم . راوی: خلبان آزاده امیر اكبر صیادبورانی 🌹 @jihadmughnieh
بازاعضا کمتر شدن؟☹️ عزیزان قبل لفت دادن نظرتونو راجع به کانال بگید...😊 عیبش رو و دلیل ترکتون رو☺️ ممنون میشیم ازتون❤️ @jihadmughnieh
بزرگترین ثروت اینه؟ من که حرفشو قبول دارم... چون مهدی جان(عج) تا وقتی شما رو دارم آرامش❤️دارم شما هم از داشتن من آرامش ورضایت دارید؟🤔😔 @jihadmughnieh
راستی خوندن دعای عهد🙂📿 انقد ضامن🗝 عاقبت به خیریه که نگو😉📿 التماس دعا صبحتون بانگاه مولا❇️ روشن🔆 @jihadmughnieh
💎غذای 🏷خاطره از همسر بزرگوار شهید مدافع حرم 👈این عکس در دست تو بماند به امانت، تا آن زمان که من شدم. آنوقت به کسانی نشان بده که میگویند: "هرکس بره سوریه نونش تو روغنه..."❗️💔 @Modafeaneharaam @jihadmughnieh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌙سخن نگاشت | آمادگی شب قدر 🔻 در ماه رمضان، دلها را تا میتوانید با ذکر الهی نورانی تر کنید 🌸 پيامک ويژه سحرهای ماه مبارک رمضان؛ هر روز در👇 @Khamenei_ir
رابطه ی روحی ویژه ای با مادرش داشت.❤️ مادر ناصر تعریف میکند : یک شب وقتی ناصر مهمانم بود ، صحبت از شهادت او پیش آمد . با هم راحت بودیم و این حرفها اذیتمان نمیکرد. به او گفتم : باید به من قول بدهی اگر شهید شدی ، در سرازیری قبر بهم چشمک بزنی .😉 گفت : قول میدهم ، قول مردانه !✋ شهید که شد...🕊 وقتی داشتن توی قبر میذاشتنش ، با زحمت خودم را بالای سرش رساندم و گفتم : ناصر! مادرجان! قولت که یادت نرفته عزیز مادر ؟ خدا میداند ، همان موقع چشمانش یک بار باز و بسته شد.❣ همه شاهد این ماجرا بودند و صدای صلوات و تکبیر ، قطعه 24 را پر کرد .🌷🌷 من از پسرم راضی هستم. او تا لحظه آخرهم پای قولش ایستاد. منبع: دل نوشته/ نشر یا زهرا @jihadmughnieh
چهارمین خاطره از ☺️☺️ 👇👇
سلام یه شب یا یکی از دوستام که هر دو دانشجوییم ولی توی دوتا شهر متفاوت هستیم، در حال چت کردن🙇‍♀ بودم که از حرفاش متوجه شدم خیلی حالش بده و خیلی استرس داره... سعی کردم حرفایی بهش بزنم که حالش رو بهتر کنه و دل به دلش بدم وقتی بهش گفتم چیشده؟ بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم گفت اگه بهم بگه دوستت دارم❤️حالم خوب میشه گفتم کی رو میگی؟ که در جواب گفت کسی که الان باهاشم من 😳😳 آخه به خاطر اینکه قبلا از چنین رابطه هایی ضربه خورده بود😔اصلا فکرش رو نمیکردم چنین چیزی بگه بعد از یه عالمه فکر کردن این دفعه تصمیم گرفتم یه کم جدی تر باهاش صحبت کنم چون قبلا که در این مورد باهاش صحبت کرده بودم خیلی با ملاطفت و مهربونی برخورد میکردم و ایندفعه احساس کردم نیاز به یه کم حرفهای جدی و تلنگر داره🧐🧐 بهش پیام دادم: اضطرابت به خاطر عذاب وجدانته... ناراحتیت به خاطر دلت. دلت میگه برو دنبال اون جورعشقا ولی روحت از این بابت عذاب میکشه. دوست عزیزم یکبار برای همیشه باخودت بجنگ و این جور رابطه هارو تمومش کن، چون نه تنها عشق واقعی روتوش پیدا نمیکنی بلکه روزبه روز حالتو بدتر ازقبل میکنه واسترس وناآرامیت رو هم بیشتر میکنه...☹️ راستش اول در برابر حرفم جبهه گرفت و گفت تو بخاطر شکستگی لیوان از اب خوردن دست میکشی؟ منم که اصلا انتظار چنین جوابی نداشتم خیلی شوکه شدم😳🤯 خلاصه فرداش دوباره که باهاش حرف میزدم گفت میخوام خطم رو خاموش کنم تا تنها راه ارتباطیم باهاش قطع بشه و تقریبا یک ماه کلا خطش رو خاموش کرد و باهاش رابطه اش رو قطع کرد🤩🤩 لطفا برای دوستم دعا کنید🤲🤲
👆🏻👆🏻 دعابرای دوستشون یادتون نره ها التماس دعاگفتن☺️❤️
خاطره ی پنجم از 👇👇👇👇
سلام یه روز با دختر خاله ام رفته بودیم میدان امام اصفهان و داشتیم توی بازار های اطراف میدان چرخ میزدیم که جلوی یک مغازه یه خانمی رو دیدم که روسریش افتاده بود روی شونه اش خیلی ناراحت شدم 😔😔 یه کم فکر کردم و رفتم جلو با مهربونی و خیلی آروم روسریش رو از روی شونه اش برداشتم و گذاشتم روی سرش☺️ که همسرش برگشتو یه نگاه خشمگین به من کرد😡 منم یه لبخند زدم😊 و سریع از اونجا دور شدم...🏃‍♀🏃‍♀
هیچ‌وقت به این تجمع‌های بعد امتحان نزدیک نشید من یه‌بار نزدیکشون شدم داشتن سر اینکه جواب سوال آخر ۲۳ میشه یا ۲۴ بحث میکردن و جوابی که من به‌دست آورده بودم ایمان تقوا عمل صالح بود😑 😄😁😊😁 @jihadmughnieh
انقد دنبال چیزای منفی ان یک کانال زدن اسمش هس+۱۸بعدیک ماه هنوز به نتیجه نرسیدن چی توش بزارن؟🤔 فقط میدونن لازمه که باشه😐😂 @jihadmughnieh
بِه‌قولِ‌اون‌بَندِه‌خُدا هَرڪاری‌ڪُنۍ←یڪۍ‌ناراضیه پَس‌بَرای‌ڪَسی‌ڪار‌نَڪن فَقط‌خُدا...!(: ♥️ ... @smmdjk @jihadmughnieh
سلام خدمت همه ی اعضای جدید کانال☺️ باعرض خیرمقدم جهت آشنایی با مسابقه ی جاری کانال بهتون پیشنهادمیدیم ✅ پیام سنجاق شده و ✅خاطرات ارسال شده دوستان رو بخونید☺️ منتظر ارسال خاطراتتون هستیم مهلتش داره تموم میشه ها☺️👆🏻 @jihadmughnieh ارسال خاطره به آیدی زیر👇 @jihademadmoghnieh
دوستان مشهدی😉 داریم به لحظات افطار نزدیک میشیم🙃 یادتون نره برای ظهور آقا دعا کنید❤️ @jihadmughnieh
✨با توکل به نام اعظمت✨ 💚شروع میکنیم💚 @jihadmughnieh
شبتون🌙💫 بانگاه شهیدجهادمغنیه💚 نورانی☺️✨ @jihadmughnieh
قرار عاشقی☺️ ساعت ۲۱ یادمون نره👌 @jihadmughnieh
#سخن_پدر @jihadmughnieh
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ زنعمو شانه هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد. وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدرشکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید : 《برق چرا رفته؟》 عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد : 《موتور برق رو زدن.》 شاید داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژموبایل. گرمای هوا به حدی بود که همین چنددقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علی اصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد... تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه ها بود، اما سوخت موتور برق خانه ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه های آمرلی تبدیل به کوره هایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش مان میزد. ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند. گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد. موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تادرتنهایی بستر، بی خبر از حال حیدر خون گریه کنم.😭😢 @jihadmughnieh