#بیقرار_شهادت
رابطه ی روحی ویژه ای با مادرش داشت.❤️
مادر ناصر تعریف میکند :
یک شب وقتی ناصر مهمانم بود ، صحبت از شهادت او پیش آمد .
با هم راحت بودیم و این حرفها اذیتمان نمیکرد.
به او گفتم : باید به من قول بدهی اگر شهید شدی ، در سرازیری قبر بهم چشمک بزنی .😉
گفت : قول میدهم ، قول مردانه !✋
شهید که شد...🕊
وقتی داشتن توی قبر میذاشتنش ، با زحمت خودم را بالای سرش رساندم و گفتم :
ناصر!
مادرجان!
قولت که یادت نرفته عزیز مادر ؟
خدا میداند ، همان موقع چشمانش یک بار باز و بسته شد.❣
همه شاهد این ماجرا بودند و صدای صلوات و تکبیر ، قطعه 24 را پر کرد .🌷🌷
من از پسرم راضی هستم.
او تا لحظه آخرهم پای قولش ایستاد.
منبع: دل نوشته/ نشر یا زهرا
#شهید_ناصر_کاظمی
@jihadmughnieh
#خاطره
سلام
یه شب یا یکی از دوستام که هر دو دانشجوییم ولی توی دوتا شهر متفاوت هستیم، در حال چت کردن🙇♀ بودم که از حرفاش متوجه شدم خیلی حالش بده و خیلی استرس داره...
سعی کردم حرفایی بهش بزنم که حالش رو بهتر کنه و دل به دلش بدم
وقتی بهش گفتم چیشده؟ بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم گفت اگه بهم بگه دوستت دارم❤️حالم خوب میشه
گفتم کی رو میگی؟
که در جواب گفت کسی که الان باهاشم
من 😳😳
آخه به خاطر اینکه قبلا از چنین رابطه هایی ضربه خورده بود😔اصلا فکرش رو نمیکردم چنین چیزی بگه
بعد از یه عالمه فکر کردن این دفعه تصمیم گرفتم یه کم جدی تر باهاش صحبت کنم چون قبلا که در این مورد باهاش صحبت کرده بودم خیلی با ملاطفت و مهربونی برخورد میکردم و ایندفعه احساس کردم نیاز به یه کم حرفهای جدی و تلنگر داره🧐🧐
بهش پیام دادم:
اضطرابت به خاطر عذاب وجدانته...
ناراحتیت به خاطر دلت. دلت میگه برو دنبال اون جورعشقا ولی روحت از این بابت عذاب میکشه. دوست عزیزم یکبار برای همیشه باخودت بجنگ و این جور رابطه هارو تمومش کن، چون نه تنها عشق واقعی روتوش پیدا نمیکنی بلکه روزبه روز حالتو بدتر ازقبل میکنه واسترس وناآرامیت رو هم بیشتر میکنه...☹️
راستش اول در برابر حرفم جبهه گرفت و گفت تو بخاطر شکستگی لیوان از اب خوردن دست میکشی؟
منم که اصلا انتظار چنین جوابی نداشتم خیلی شوکه شدم😳🤯
خلاصه فرداش دوباره که باهاش حرف میزدم گفت میخوام خطم رو خاموش کنم تا تنها راه ارتباطیم باهاش قطع بشه و تقریبا یک ماه کلا خطش رو خاموش کرد و باهاش رابطه اش رو قطع کرد🤩🤩
لطفا برای دوستم دعا کنید🤲🤲
#خاطره
سلام
یه روز با دختر خاله ام رفته بودیم میدان امام اصفهان و داشتیم توی بازار های اطراف میدان چرخ میزدیم که جلوی یک مغازه یه خانمی رو دیدم که روسریش افتاده بود روی شونه اش خیلی ناراحت شدم 😔😔
یه کم فکر کردم و رفتم جلو با مهربونی و خیلی آروم روسریش رو از روی شونه اش برداشتم و گذاشتم روی سرش☺️
که همسرش برگشتو یه نگاه خشمگین به من کرد😡
منم یه لبخند زدم😊
و سریع از اونجا دور شدم...🏃♀🏃♀
#خنده_حلال
هیچوقت به این تجمعهای بعد امتحان نزدیک نشید
من یهبار نزدیکشون شدم داشتن سر اینکه جواب سوال آخر ۲۳ میشه یا ۲۴ بحث میکردن و جوابی که من بهدست آورده بودم ایمان تقوا عمل صالح بود😑
😄😁😊😁
@jihadmughnieh
#خنده_حلال
انقد دنبال چیزای منفی ان یک کانال زدن اسمش هس+۱۸بعدیک ماه هنوز به نتیجه نرسیدن چی توش بزارن؟🤔
فقط میدونن لازمه که باشه😐😂
@jihadmughnieh
#شهیدانه
بِهقولِاونبَندِهخُدا
هَرڪاریڪُنۍ←یڪۍناراضیه
پَسبَرایڪَسیڪارنَڪن
فَقطخُدا...!(:
#شهیــــدحسینمعزغلامی♥️
#مراقباعمالمونباشیم...
@smmdjk
@jihadmughnieh
May 11
May 11
سلام خدمت همه ی اعضای جدید کانال☺️
باعرض خیرمقدم جهت آشنایی با مسابقه ی جاری کانال بهتون پیشنهادمیدیم
✅ پیام سنجاق شده
و
✅خاطرات ارسال شده دوستان رو بخونید☺️
منتظر ارسال خاطراتتون هستیم
مهلتش داره تموم میشه ها☺️👆🏻
@jihadmughnieh
ارسال خاطره به آیدی زیر👇
@jihademadmoghnieh
دوستان مشهدی😉
داریم به لحظات افطار نزدیک میشیم🙃
یادتون نره برای ظهور آقا دعا کنید❤️
@jihadmughnieh
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛
❤️
#کتابخونی_در_قرنطینه
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سیو_چهارم
زنعمو شانه هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد. وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدرشکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :
《برق چرا رفته؟》
عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :
《موتور برق رو زدن.》
شاید داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژموبایل. گرمای هوا به حدی بود که همین چنددقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علی اصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد...
تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه ها بود، اما سوخت موتور برق خانه ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه های آمرلی تبدیل به کوره هایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش مان میزد.
ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری ایثار میکرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند. گرمای هوا و شوره آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد. موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تادرتنهایی بستر، بی خبر از حال حیدر خون گریه کنم.😭😢
@jihadmughnieh
#خنده_حلال
_سلام.کجایی؟
_سلام.منتظراتوبوس...😒
_سعی کن زود برسی
_باشه سعی میکنم سریعتر منتظرباشم تااتوبوس برسه😐
@jihadmughnieh
✅دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید.
✅خاطراتتونو حتماحتما ارسال کنید.
✅ان شاءالله بعد از مهلت مسابقه تا سه روزپیام هارو با کد میزاریم تا نظر سنجی براتون راحت باشه☺️
یاعلی✨
@jihadmughnieh
#خاطره
خاطره ی امر به معروف😌
....
روز تاسوعا عاشورا بود که همراه مادرم رفتیم حرم امام رضا(علیه السلام) و رفتیم تو صحن انقلاب نشستیم🧕🏻🧕🏻
.....
...
..
نزدیک اذان ظهر بود و هیئت ها یکی یکی میومدن و سینه زنی و.... انجام میدادن و میرفتن.
تعداد فرش ها هم زیاد نبود که بتونیم این همه جمعیت روش نماز بخونیم.ما و تعدادی از خانما توی اون اتاق های کوچیک ، کنار هم نشسته بودیم به صورت خیلی فشرده😢
..
..
روبه روی من یک دختر خانمی نشسته بودن
که وضع حجابشون چنگی به دل نمیزد👩🏻
هی دست دست میکردم و تو دلم میگفتم، خدایا من الان باید چه جوری امر به معروف کنم؟😢
...
..تا اینکه به نظرم اومد که با اشاره به ایشون بفهمونم😉
انقدر بهش خیره شدم که مجبور بشه نگام کنه😁
....
تا منو دید، یه لبخند ملیحی زدم☺
و اشاره کردم به قسمت پیشونی خودم😃
و جوری که بفهمه گفتم که شالشو درست کنه😄
...
ایشون هم یه لبخند ملیح تر از من زدن😊
و بعد شالشونو جوری کشیدن جلو که تنظیماتش به هم ریخت🙁
بعدا برای اینکه شال رو درست کنن. شالو از رو سرشون تا نصفه بلند کردن و دوباره بیشتر از قبل بردن عقب!☹
.....
...
قیافه ی من از این حالت😉☺ تبدیل شد به این حالت🤨😒😞😔😑
هر دو دیقه یه بار برای اینکه من ناراحت نشم همون کار رو تکرار میکردن😕
....
بعد هم زودی پا شدن و رفتن☹️
شهید جهاد مغنیه
#خاطره خاطره ی امر به معروف😌 .... روز تاسوعا عاشورا بود که همراه مادرم رفتیم حرم امام رضا(علیه السلا
مهم اینه که برا اون طرف مهم بوده که شماناراحت نشی دوست گرامی😁🙂
بعدهم شاید طرف متوجه نمیشده شالش میره عقب ترواگرنه اصلا دست نمیزد👍🏻
@jihadmughnieh